خیلی آشفتهام و نمیدانم تمام این آشفتگی را کجا خالی کنم. انگار منتظر یک چیزی باشی که قرار نیست اتفاق بیفتد، اما حاضر نباشی این را قبول کنی و راهت را بکشی و بروی. شاید بد نباشد سعی کنم راهم را بکشم بروم.
جملهی آخری که امروز توی تراپی گفتم، من را از خودم ترساند. داشتیم حرف یک کتابفروشی میزدیم، یعنی داشتم حرف یک کتابفروشی را میشنیدم که بد نیست بروم. بعد گفتم «مشکل من جا نیست، من از این که با خودم تنها باشم میترسم.» بعد تکان بدی از این حرف خودم خوردم و در همان حال داشتم خداحافظی میکردم تا سه هفته دیگر، در حالی که دلم میخواست دست خودم را ول کنم و خودم را همراه خودم نبرم به خاطر این حرف. که اصلا بابت همان یکجمله تسکین و دلداری لازم داشتم، اما یکهو دستم از دنیای آدمها ول شد و افتادم ته چاه.
من توی عمرم کم پیش آمده که ظاهرم را دوست داشته باشم. شاید یک یا دو بار در طول تقریبا چهل سال. چون فکر میکردم جای تغییر خیلی دارد و در بهترین حالت خودم نیستم و اینجور خزعبلات. اما تا حالا به این فکر نکرده بودم که احساسام به این آدمی که اینتو فکر میکند و وجود نامرئی دارد چطوری است. به نظرم چیز جالب و بامزهای میآمدم که حوصلهام ازش سر نمیرفت. سلیقهام، اخلاقام، عادتهام را میپسندیدم و از تنها بودن با خودم حوصلهام سر نمیرفت. بهبود دادن شخصیت آدم اینطوری است که مثلا کتاب میخوانی و بهاش فکر میکنی و با خودت دربارهاش حرف میزنی و چیزهایی در ذهنت روشن میشود و تمام اینها برای من لذتبخش بود و میکردم و تماشای قدیم و جدید خودم بهام اطمینان و اعتمادبهنفس میداد. اهمیتی برام نداشت که آدمها قضاوتام بکنند یا بهام بگویند که تلخ و سیاه فکر میکنی -چیزی که در تمام عمرم شنیدهام. من با خودم خوشحال بودم. حتی طی رنج و غصه هم با خودم خوشحال بودم.
بعد به نظرم با خودم توی زندان ماندم و تمام روزنههام به بیرون بسته شد. شاید هم نه، شاید طبیعت دنیا اینطوری است که در نهایت تلخیاش کام تو را هم تلخ میکند. مخصوصا اگر روشناییهای زندگیات را گذاشته باشی و رفته باشی. و من روشناییهایی زندگیام را گذاشته بودم رفته بودم توی یک استودیوی هیجدهمتری در خیابان وتزلارر، که به خیال خودم آیندهام را بسازم. آیندهای که آن موقع نمیدانستم وجود ندارد.
حالا وقتی با خودم تنها میمانم، اولین فکری که توی سرم میچرخد این است که کاش میمردم، که کاش مرده بودم -چون فرآیند مردن هم باید چیز ناراحتی باشد. فکر بعدی یک سکوت طولانی است. انگار دیگر حرف جدیدی ندارم با خودم بزنم جز تکرار شکوه و گلایه و دلخوریهایی که روی هم تلنبار میکنم و میکشم دنبال خودم. دنبالاش سرزنش و نفرت و دلخوری و کینه میآید.
گاهی به این فکر میکنم که چطوری میتوانم بمیرم. دلم نمیخواد بگویم خودکشی، چون نمیخواهم خودم را بکشم، میخواهم مرده باشم و یکجوری میخواهم به خودم کمک کنم که مرده باشم. این اسماش خودکشی نیست. سهتا راه عملی برای خودم تعریف کردهام. تا حالا دو بار یک قدم جلوتر از فکر کردن رفتهام، و میدانم که دفعهی بعدی ممکن است خیلی بیشتر بروم. آدم با هر قدمی که بردارد قویتر میشود. این را البته در مورد مردن نمیگویند. در مورد زندگی کردن میگویند که امتحان کردم و راست نبود.
حالا دیگر کارم به جایی رسیده که از تنها بودن با خودم میترسم. هر روز میروم بدنم را تا جایی که زورم میرسد خسته میکنم، ورزش میکنم، میدوم، راه میروم، میآیم گوشهی خانه، هدفون میکنم توی گوشم و یک چیزی با صدای بلند پخش میکنم که صدای خودم، صدای آن آدمی که زندانی و دردکشیده و زخمخورده است و از گریه کردن، ناله کردن، فریاد زدن خجالت نمیکشد، صدای خودم را، نشنوم دیگر. باز هم نمیتوانم نشنوم.
آدمی که آن داخل نشسته دلاش میخواهد مرده باشد و هیچکدامِ اینحرفها بهاش کمک نمیکند.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire