vendredi, mars 07, 2008

الف- من گند زدم به سفر ديروزم، خودم تنهايي. تا تپه سيلکش خوب بودم، بعد يک‌هو افتادم روي دنده‌ي لج با خودم. راضيه اين‌جور وقت‌ها مي‌گفت: سگ‌اخلاق شدي، من طرفت نمي‌آم. توي اتوبوس رفتم روي پنج‌تا صندلي آخر ولو شدم که کسي نزديکم نيايد. خودم مي‌دانم مي‌دانم چه‌ام بود. ساعت پنج صبح که رفتيم با علي‌رضا و سعيد و بابک و علي کله‌پاچه خورديم، خيلي خوب بود. سر ِ قرار ونک هم که رسيديم و با بچه‌ها گپ زديم، حالم خوب ِ خوب بود. اصلاً از آن‌جا شروع که علي‌رضا برگشت بيايد خانه و من دل‌ام باش رفت. يعني انگار يک تکه‌ي گنده ازم کنده شد. توي اتوبوس رديف دوم نشستم دم ِ دست ِ استاد. بچه‌ها همه عقب بودند که حاجي‌هادي علي و احسان را آورد جلو. احسان را نشاند بغل دست ِ من و گفت: بشين همين‌جا، هرچند اين بغل‌دستي‌ات هم دست کمي از تو ندارد. (حالا من هيچي، احسان يک پا واسه خودش بچه‌مثبت است) من کلي به‌ام برخورد و چپ‌چپ نگاه ِ استاد کردم و روم را برگرداندم. گفت: البته من شوخي کردم ها. من هم زل زدم به‌اش و گفتم: بله استاد، متوجه شدم. ولي هيچ نخنديدم. بلند گفت: خانم فلاني هميشه نمي‌دانم چي چي است و حضور فيزيکي دارد. لابد منظورش اين بود که فقط فيزيکي. من سر ِ کلاس خدايي خوب بودم، ولي امتحانش را با پانزده خراب کردم، چون دو روز سرما خورده بودم و نا نداشتم از جام جم بخورم. نديده بود من مريضم و چشم‌هام باز نمي‌شود؟ لابد نه. حالم گرفته بود و به زور تا تپه سيلک را نت‌برداري کردم. هادي هم هي داشت خودشيريني مي‌کرد و راستش من اين‌قدر حسود هستم که اين کارهاش حالم را بد کند. آن دختره که اسمش معصومه بود و مي‌گفت فرانک صدايم کنيد، هم؛ آخر ِ آخر ِ موج ِ منفي بود. اصلاً تقصير اين پريود ِ لعنتي است. چقدر اين بار به خوبي و خوشي گدشت که نه صورتم جوش زد، نه درد داشتم، نه هيچي. روز ِ آخر خوب همه‌اش را تلافي کرد.
خانه‌ي بروجردي‌ها، موقع ِ برگشتن که دم ِ هشتي نشسته بوديم به استراحت، با هادي حرفم شد. با پرچمي که استاد دستش داده بود که بچه‌ها را دور ِ هم جمع کند و عکس ِ آن تپه‌هايي رويش بود که کم‌کمک محو مي‌شوند و علي‌رضا خيلي دوست دارد، آمد زد به مريم و گلاره که: بلند شويد برويم، دير شد. به‌اش گفتم: مگه چوپاني و ما گوسفندهاتيم که اين‌طوري مي‌کني؟ بعد هم با عصبانيت آمدم بيرون. چند قدم آخر را توي راهرو دويدم. آمدم زير آفتاب نشستم گوشه‌ي خيابان و نفس عميق کشيدم. مريم و گلاره آمدند بيرون که: چه‌ات شد؟ استاد هاج و واج مانده بود. مريم پرسيد پريودي؟ گفتم آره. گفت مال ِ همين است. يک کم حرف زديم و خنديديم که بچه‌ها آمدند بيرون. دم ِ رستوران، استاد ازم پرسيد: شما حالتون خوبه؟ گفتم نه زياد. گفت: کاري از دست من برمي‌آيد؟ گفتم: نه، مرسي. ناهار را نشستم بين آزاده و آن آقاهه که اسمش با ز شروع مي‌شد و گمانم با کريم‌خان نسبتي داشت. روبه‌رويي‌هام هم بچه‌هاي نيمه‌حضوري بودند که نمي‌شناختم‌شان. اين‌قدر اين بين غريبه‌ها بودن حالم را جا آورد که حد ندارد. سرم را انداختم پايين، جوجه‌کبابم را خوردم با مولتي‌ويتامين. سر ِ راه ِ دستشويي، هادي آمد به دل‌جويي، محل‌اش نذاشتم. بعداً پشيمان شدم. بعد ِ امام‌زاده حبيب‌ابن‌موسي، رفتم جلو کنارش نشستم. اصلاً همان امام‌زاده بود که حالم را جا آورد. همان امام‌زاده که توش نرفتم، فقط دم در ايستادم کنار قبر شاه‌عباس کبير و چقدر جا خوردم که قبر آدمي که اين‌قدر زيبايي خلق کرده بود، اين‌قدر ساده است. فکر کردم: لابد همين است که مي‌گويند آخرش آدم را توي يک وجب قبر مي‌خوابانند.
ب- حمام فين، بسته بود. نشد برويم. رفتيم نياسر، آتشکده را ديديم با آبشار. استاد عمداً آخر ِ سر بردمان آبشار. پارک کنارش، آرام بود. ساکت بود. شکوه داشت و عظمت و يک‌جورهايي شور و شر ِ همه‌مان را خواباند. مي‌مرديم که شب بمانيم آن‌جا. نمي‌شد. رفتم بغل دست ِ علي، گفتم: Das ist nett.
پ- من آن دختره‌ام که شرم و حيا و آبرو سرش نمي‌شد. خدايي جلوي استاد آبروي خودم را بردم. هر دفعه که قبل ِ سوار شدن، يک نخ سيگار دستم بود. -حتي بابک هم جرئت نمي‌کرد جلوي استاد سيگار بکشد.- توي اتوبوس هم که لم داده بودم و پاهام را آورده بودم بالا. وقتي که گفت بياييد خاطره تعريف کنيد هم که رفتم ايستادم ماجراي بيست و دوي خرداد پارسال را تعريف کردم و کتک خوردن و آشنايي‌ام با علي‌رضا را، آخرش هم که رفتيم عقب و با وجود ِ توصيه‌هاي استاد که: دست نزنيد و نرقصيد که شب بيست و هشت صفر است و ببينند، پدرتان را درمي‌آورند، زديم و رقصيديم؛ آن با هم آهنگ‌هاي راننده اتوبوسي ِ کي رو انتخاب کنم، کدومو جواب کنم. هيشکي هم بلند نشد و همه روي صندلي قر دادند، الا من که با سعيد آن وسط ايستاده بوديم، ادا اطوار در مي‌آورديم. سعيد هم نمي‌دانم چه‌اش شده بود، يا با چشم‌هاي خمار اداي استريپ‌تيز کردن درمي‌آورد، يا باسنش را مي‌جنباند، يا معين را تخمي مي‌کرد مي‌خواند، يک کارهاي ديگري هم کرد که من خجالت مي‌کشم بنويسم! خلاصه من هنوز هم مي‌ميرم که اسيست استاد بشوم، ولي اگر قبلاً يک درصد احتمال داشت، ديگر همان هم ندارد.
ت- آخرش مي‌مردم جور مخصوصي از استاد تشکر کنم که خوابش گرفته بود و -احتمالاً- کارد مي‌زدي، از دست ِ ما خونش در نمي‌آمد. يک کم اين پا آن پا کردم، گفتم ممنون. خداحافظي کردم، از اتوبوس پياده شدم و پشت سرم را نگاه نکردم.
ناراحت بودم.

jeudi, mars 06, 2008

کلي عجله‌ام که در طي بيست و پنج دقيقه، بلند شم آماده شم و يه نيم‌چه دوش هم گرفته باشم و لکچر خواستگاري‌مو تکميل کرده باشم که ماشين مياد، سوار شم برم.
با حاجي‌هادي تور کاشان داريم.

mercredi, mars 05, 2008

من طبيعتاً الان خيلي حالم بده که اين‌قدر کار عقب‌مونده دارم.
ولي اينو خوندم حالم خوب شد.خدايي من به اين برادران غيور کيهان ارادت دارم. جُک ِ سرخودن!
دخترم، اگه تعريف مي‌کردن، جاي حرص خوردن داشت.

mardi, mars 04, 2008

نه ديگه راه نداره و بايد بشينم تحقيقم رو بنويسم.
تا شنبه يکشنبه بايد تمومش کنم، سه تا امتحان خفن هم داريم متعاقباً از يکشنبه تا سه‌شنبه، دو تا دويست صفحه که يکي‌اش انگليسيه، با يه شصتاد صفحه‌ي ديگه.
تازه غير از اينه که با مانا و مامانش رفتم خريد و دلم مامان خواست کلي
مامان از اون چيزاس که نبودنش يه درده، بودنش هزار و يکي.
اکوردينگ تو اين مقاله، من يه دليل ديگه هم به ذهنم رسيد که چرا بچه اخه
چون نمي‌خوام تو خونه بيش‌تر از تاپ و لباس زير تنم باشه
چهارديواري اختياري، والله!
پ.ن: باباي بچه‌ها خوابه، نظرشون رو بنده نمي‌دونم!

dimanche, mars 02, 2008

يکي از قوانين مورفي که نديده‌م اساتيد به‌اش اشاره داشته باشن، اينه که تو هميشه مي‌خواي اون طرفي بري که ترافيک بيشتره،
توي اون لايني حرکت مي‌کني که از همه ديرتر جلو مي‌ره.

samedi, mars 01, 2008

من البته که اين نوشته رو دوست داشتم و خوش‌ام اومد ازش،
ولي اون کامنته خدا بود:
هوا بس ناجوان‌مردانه است.
!!!

vendredi, février 29, 2008

خُب
امتحانمو دادم
ديگه تحقيق نوشتن‌ام نمياد
حالا هر چقدر هم که تا آخر اين هفته ماکزيمم بايد تموم بشه
به من مربوط نيستا
اگه مي‌خواستي الان تموم شده باشي
دد لاين‌تو مي‌ذاشتي امروز
يا ديروز
فردام فايده نداشت

امضا: خودم تنهايي
تنها چيزي که الان منو وادار مي‌کنه بشينم پاي تحقيق دکتر شيوا، اينه که ساعت يازده صبح آزمون ورودي زبان دارم که ترجمه‌ي چهارتا متن فارسيه به انگليسي، و هنوز کلمه‌هاي تخصصي رو حفظ نکرده‌ام!
چه همه يهو داره فرصت فرنگ رفتن پيش مياد و پيش مياد. اول از همه که يهو بي‌خود و بي‌‌‌جهت جد کردم تابستون تنهايي پا شم برم هند و دو سه هفته‌اي بگردم اون‌جا رو خوب. يعني به خودم گفتم که اگه مي‌خواي هاجي‌هادي هر سري که سر کلاس مي‌گه شما اين کاره نيستين، تو رو فاکتور بگيره، بايد ياد بگيري اول از همه گليم خودتو تنهايي بکشي بيرون، گليم بقيه پيش‌کش.
بعد از اون‌ور يه سفر دسته‌جمعي با مريم اينا نصفه‌نيمه برنامه‌ريزي شد واسه ارديبهشت به کجا، ارمنستان. که خوب اينم حساب کرديم، هم ارزونه، هم ديدنيه و به رفتن مي‌ارزه (البته اين آقاهه که بازارگرمي مي‌کرد مي‌گفت جاي ديدني داره، وگرنه من ترجيح مي‌دم اول دو سه هفته برم شيراز و اصفهان رو توريستي -و نه خانوادگي- بگردم.)، از اون ور سفر دسته‌جمعي هم مزايا و معايب خودشو داره. بدي اين سفر هم اينه که بچه‌ها به قصد تفريح دارن مي‌رن، نه تجربه‌ي کاري.
ديشبم اين آلمان رفتنه بهم پيشنهاد شد با نيک به نمايشگاه عکاسي، آخر تابستون. طبيعيه که از همه جذاب‌تره، ولي خوب، يه جايي مثه آلمان که اين‌قدر هزينه‌هاش بالاست، حتماً بايد as a tour guid رفت که پول بليط و هتل‌تو بدن لااقل!
خلاصه که اين‌طور. من چرا اون وقتا که خيلي پول داشتم اين فرصتا برام پيش نمي‌اومد؟ خدايي. به هر حال، زندگي مجردي ِ اجاره‌نشينيه و باباي بچه‌ها که تا بوق سگ کار مي‌کنه و هزار دردسر!