الف- من گند زدم به سفر ديروزم، خودم تنهايي. تا تپه سيلکش خوب بودم، بعد يکهو افتادم روي دندهي لج با خودم. راضيه اينجور وقتها ميگفت: سگاخلاق شدي، من طرفت نميآم. توي اتوبوس رفتم روي پنجتا صندلي آخر ولو شدم که کسي نزديکم نيايد. خودم ميدانم ميدانم چهام بود. ساعت پنج صبح که رفتيم با عليرضا و سعيد و بابک و علي کلهپاچه خورديم، خيلي خوب بود. سر ِ قرار ونک هم که رسيديم و با بچهها گپ زديم، حالم خوب ِ خوب بود. اصلاً از آنجا شروع که عليرضا برگشت بيايد خانه و من دلام باش رفت. يعني انگار يک تکهي گنده ازم کنده شد. توي اتوبوس رديف دوم نشستم دم ِ دست ِ استاد. بچهها همه عقب بودند که حاجيهادي علي و احسان را آورد جلو. احسان را نشاند بغل دست ِ من و گفت: بشين همينجا، هرچند اين بغلدستيات هم دست کمي از تو ندارد. (حالا من هيچي، احسان يک پا واسه خودش بچهمثبت است) من کلي بهام برخورد و چپچپ نگاه ِ استاد کردم و روم را برگرداندم. گفت: البته من شوخي کردم ها. من هم زل زدم بهاش و گفتم: بله استاد، متوجه شدم. ولي هيچ نخنديدم. بلند گفت: خانم فلاني هميشه نميدانم چي چي است و حضور فيزيکي دارد. لابد منظورش اين بود که فقط فيزيکي. من سر ِ کلاس خدايي خوب بودم، ولي امتحانش را با پانزده خراب کردم، چون دو روز سرما خورده بودم و نا نداشتم از جام جم بخورم. نديده بود من مريضم و چشمهام باز نميشود؟ لابد نه. حالم گرفته بود و به زور تا تپه سيلک را نتبرداري کردم. هادي هم هي داشت خودشيريني ميکرد و راستش من اينقدر حسود هستم که اين کارهاش حالم را بد کند. آن دختره که اسمش معصومه بود و ميگفت فرانک صدايم کنيد، هم؛ آخر ِ آخر ِ موج ِ منفي بود. اصلاً تقصير اين پريود ِ لعنتي است. چقدر اين بار به خوبي و خوشي گدشت که نه صورتم جوش زد، نه درد داشتم، نه هيچي. روز ِ آخر خوب همهاش را تلافي کرد.
خانهي بروجرديها، موقع ِ برگشتن که دم ِ هشتي نشسته بوديم به استراحت، با هادي حرفم شد. با پرچمي که استاد دستش داده بود که بچهها را دور ِ هم جمع کند و عکس ِ آن تپههايي رويش بود که کمکمک محو ميشوند و عليرضا خيلي دوست دارد، آمد زد به مريم و گلاره که: بلند شويد برويم، دير شد. بهاش گفتم: مگه چوپاني و ما گوسفندهاتيم که اينطوري ميکني؟ بعد هم با عصبانيت آمدم بيرون. چند قدم آخر را توي راهرو دويدم. آمدم زير آفتاب نشستم گوشهي خيابان و نفس عميق کشيدم. مريم و گلاره آمدند بيرون که: چهات شد؟ استاد هاج و واج مانده بود. مريم پرسيد پريودي؟ گفتم آره. گفت مال ِ همين است. يک کم حرف زديم و خنديديم که بچهها آمدند بيرون. دم ِ رستوران، استاد ازم پرسيد: شما حالتون خوبه؟ گفتم نه زياد. گفت: کاري از دست من برميآيد؟ گفتم: نه، مرسي. ناهار را نشستم بين آزاده و آن آقاهه که اسمش با ز شروع ميشد و گمانم با کريمخان نسبتي داشت. روبهروييهام هم بچههاي نيمهحضوري بودند که نميشناختمشان. اينقدر اين بين غريبهها بودن حالم را جا آورد که حد ندارد. سرم را انداختم پايين، جوجهکبابم را خوردم با مولتيويتامين. سر ِ راه ِ دستشويي، هادي آمد به دلجويي، محلاش نذاشتم. بعداً پشيمان شدم. بعد ِ امامزاده حبيبابنموسي، رفتم جلو کنارش نشستم. اصلاً همان امامزاده بود که حالم را جا آورد. همان امامزاده که توش نرفتم، فقط دم در ايستادم کنار قبر شاهعباس کبير و چقدر جا خوردم که قبر آدمي که اينقدر زيبايي خلق کرده بود، اينقدر ساده است. فکر کردم: لابد همين است که ميگويند آخرش آدم را توي يک وجب قبر ميخوابانند.
ب- حمام فين، بسته بود. نشد برويم. رفتيم نياسر، آتشکده را ديديم با آبشار. استاد عمداً آخر ِ سر بردمان آبشار. پارک کنارش، آرام بود. ساکت بود. شکوه داشت و عظمت و يکجورهايي شور و شر ِ همهمان را خواباند. ميمرديم که شب بمانيم آنجا. نميشد. رفتم بغل دست ِ علي، گفتم: Das ist nett.
پ- من آن دخترهام که شرم و حيا و آبرو سرش نميشد. خدايي جلوي استاد آبروي خودم را بردم. هر دفعه که قبل ِ سوار شدن، يک نخ سيگار دستم بود. -حتي بابک هم جرئت نميکرد جلوي استاد سيگار بکشد.- توي اتوبوس هم که لم داده بودم و پاهام را آورده بودم بالا. وقتي که گفت بياييد خاطره تعريف کنيد هم که رفتم ايستادم ماجراي بيست و دوي خرداد پارسال را تعريف کردم و کتک خوردن و آشناييام با عليرضا را، آخرش هم که رفتيم عقب و با وجود ِ توصيههاي استاد که: دست نزنيد و نرقصيد که شب بيست و هشت صفر است و ببينند، پدرتان را درميآورند، زديم و رقصيديم؛ آن با هم آهنگهاي راننده اتوبوسي ِ کي رو انتخاب کنم، کدومو جواب کنم. هيشکي هم بلند نشد و همه روي صندلي قر دادند، الا من که با سعيد آن وسط ايستاده بوديم، ادا اطوار در ميآورديم. سعيد هم نميدانم چهاش شده بود، يا با چشمهاي خمار اداي استريپتيز کردن درميآورد، يا باسنش را ميجنباند، يا معين را تخمي ميکرد ميخواند، يک کارهاي ديگري هم کرد که من خجالت ميکشم بنويسم! خلاصه من هنوز هم ميميرم که اسيست استاد بشوم، ولي اگر قبلاً يک درصد احتمال داشت، ديگر همان هم ندارد.
ت- آخرش ميمردم جور مخصوصي از استاد تشکر کنم که خوابش گرفته بود و -احتمالاً- کارد ميزدي، از دست ِ ما خونش در نميآمد. يک کم اين پا آن پا کردم، گفتم ممنون. خداحافظي کردم، از اتوبوس پياده شدم و پشت سرم را نگاه نکردم.
ناراحت بودم.
1 commentaire:
خانوم شما سریعن توضیح بدین که علاوه بر اینکه بی سروصدا از مسافرت بر می گردین واسه چی آدرس همسر محترمه رو که تازه خدمتشون عرض کنین قالب وبلاگشون با فایرفاکس نمی خونه - می ذارین زیر کامنت هاتون؟ هی ما می ریم محبور می شیم آدرس رو تصحیح کنیم! ده هه! میس یو تازه!
Enregistrer un commentaire