نه که قبل از عيد وضعمان آن بود، اين است که خانهمان تکانده نشده. حالا گيرم وسط آن همه کار و درس، يک جوري شده که انگار خوب ِ خوب تکانده باشندش، حالا همت ِ عظيمي ميخواهد به کارش رسيدن. آن روز که -قربان ِ خودم بروم- روي ميز را تميز کردم و تمام. ديگر دستم به کاري نرفت. يعني تنهايي حوصلهام نشد. بدياش اين است که اين خانهتکاني توي ذهن من با خواهرهام عجين شده، با جمع، با حرف، با خنده، با خستگي. با غرغر. هيچکجاش تنهايي نيامده. حالا هي دارم بيخود وقتم را تلف ميکنم که کاش يکي اينجا بود با هم خانه را جمع ميکرديم، سر و ساماني به لباسهام ميداديم، پرده را ميانداختيم توي ماشين، سيديهاي دور کامپيوتر را مرتب ميکرديم و از اينجور کارها.
گاهي بد دلتنگ ميشوم.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire