يعني خب طبيعيه که بابام نميدونه من خيلي کار دارم. نه درست و حسابي خبر داره که من کلاس تورليدري ميرم، نه عمراً بدونه که کلاس آلماني ميرم، نه خبر داره روزاي زوج دو ساعت و نيم و روزاي فرد يه ساعت و نيم باشگاهم، نه بهاش گفتهام که همهي اين امتحانامون جمع شده آخر سال و هر روز تقريباً امتحان داريم و پدرمون دراومده.
انگار نميدونه عيدي خريدن واسه فک و فاميل و اينور اونور رفتن بدون ماشين يعني چي. تو خيابون و مغازههاي شلوغ نگشته و هميشه پونزده اسفند عيدي و حقوقش رو گذاشته جيبش و يه روز با ماشين رفته بازار گوشت و مرغ و ماهي و آجيل و شکلات و شيريني و ميوه خريده، برگشته خونه.
حالا من ديشب لطف کردهام چهار پنج ساعتي رفتهام پيش د.ب. که بهاش کمک کنم اين پروژهاي که بايد تحويل بده رو تموم کنيم، امروز هم وقت نکردم برم. بابا زنگ ميزنه دعوام ميکنه که چرا امروز نرفتي اونجا و برادرته و کمک ميخواد و...
حالا من خودم کلافهام که تو اين شلوغ پلوغي کي به کارام برسم و عصباني هم ميشم و هيچي نميگم ولي. بعد تلفن باباي بچهها مياد کلي نازم ميکنه و من وانمود ميکنم حالم خوبه؛ ولي هنوز غصهام که چرا ما دوتا (من و بابام) نه هيچ وقت تونستيم درست و حسابي زندگي همديگه رو درک کنيم، نه هيچوقت از هم بابت کارهايي که براي همديگه کرديم متشکر بوديم، نه هيچي.
حالا من اينجا نشستهام با فلش مانا و کلي آهنگ خووووب (مممممم) و يه بازي سکسي. تايپم يه کمش مونده و دارم سعي ميکنم بين برنامههام يه وقتي بذارم برم پيش د.ب. و دعا ميکنم حقوق عليرضااينا رو بهشون بدن که من برم باقي عيديها رو بگيرم و يهشنبه بتونم برم اپلاسيون.
اينا.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire