همين حالا حالاهاست که از خوابآلودگي بميرم. اين بوي سيگار هم ديگر دارد حالم را به هم ميزند. يعني از در که آمديم تو، عُق زدم. ريههام ديگر جاي دود ندارد، برش ميگرداند. ديشب تا صبح توي بالکن سيگار کشيديم. هيچ نخوابيدم. يادم رفته بود ميشود نخوابيد. فکر کن من چهقدر ِ شبهام را از دست دادهام. فکر کن من چقدر دلام تنگ است همين حالا، و چقدر بوي اين زيرسيگاري ِ نيمه پر ِ روي ميز، اذيتم ميکند، و چقدر هنوز پر ِ خوابم، و چشمهام چه ميسوزد؛ و دلام چه تنگ است، تنگ ِ تنگ.
1 commentaire:
It happens sometimes
Enregistrer un commentaire