samedi, avril 05, 2008

نامجولازم شده‌ام: از من رمقي به سعي ساقي مانده است...

vendredi, avril 04, 2008

Child never born

بي‌فور:
آدم وقتي نگران است يا از چيزي مي‌ترسد، هي خيال مي‌کند دارد به سرش مي‌آيد. پانزده‌- شانزده سالگي‌ام پر ِ پريودهاي عقب‌افتاده است. شش ماه تاخير را به هيچ کجام هم حساب نمي‌کردم. اما اين ماه که حفره‌ي خوني‌ام شش روز است خودش را نشان نداده، تمام دل‌‌پيچه‌ها و حساسيت‌هام را مي‌گذارم پاي بارداري ِ ناخواسته. به بو حساس‌ام، سيگار نمي‌توانم بکشم- ديشب که بعد از چند روز، با حسين چند نخ کشيديم، وقت ِ برگشتن، توي ماشين همه‌اش حالت تهوع داشتم.
منطق اين‌جا کاري نمي‌تواند بکند. هر چقدر هم بگويد توي اين يک ماه، س.ک.س ِ بدون کاندوم نداشته‌ام، صداش انگار به گوشم نمي‌رسد. پوزخندهاش را نمي‌بينم که يک‌ماهه بارداري، مگر اين‌طور نشانه و عارضه دارد؟ کز کرده‌ام يک گوشه، تست بارداري کنار دست‌ام است و مي‌ترسم بروم توي دست‌شويي. مي‌دانم اگر مثبت باشد چه کار بايد بکنم. حتي مي‌دانم پيش چه کسي بايد بروم. ولي هيچ يادم نمي‌رود که اعظم به‌ام گفته بود سقط‌جنين آدم را ده سال پير مي‌کند. يادم نمي‌رود که هنوز نمي‌خواهم‌اش. مي‌دانم به‌اش چه مي‌گويم. مي‌خواهم‌ات که خواسته باشم و بيايي، تو را از خطاي کاندوم نمي‌خواهم. تو را از خطاي کاندوم نخواهم خواست.

افتر:
نديده بودم تا حالا. رطوبت آرام آرام آمد بالا و من همين‌طور زل زدم به‌اش تا خط بالايي پررنگ و پررنگ‌تر شد. هيچ حسي ندارم، هيچ‌چي.

پ.ن: گفته بودم اين باباي بچه‌هاي ما چه‌قدر ساپورتيوه؟ ده بار اين تستو برداشت ببره جاي من انجام بده!
از آن روزهاست که هيچ خبر ندارم چه‌طور شب خواهد شد.

jeudi, avril 03, 2008

خرده‌جنايت‌هاي زناشوهري

عزيزم هيچ مي‌دوني چه حسي داره وقتي روي يه فايل مي‌ني‌مال‌هاي يک‌صفحه‌اي کار مي‌کنم که قبلاً يه دور مرورشون کرده‌ام و چون همه‌شون برام آشنان، مجبورم صفحه‌ي ورد رو روي آخرين صفحه‌اي که کار کرده‌ام نگه دارم، و تو مياي مي‌شيني با بي‌خيالي صفحه‌ها رو بالا پايين مي‌کني...؟

mercredi, avril 02, 2008

حالا همه‌چي به کنار، امروز ديدم چقدر دلم واسه اين خانم معلممون تنگ شده بود تو اين تعطيلات سگ‌مصب! بعد از چند جلسه‌ي اول که دقيقاً کشف کردم چجوري باهاش ارتباط برقرار کنم، يه رابطه‌ي معلم- شاگردي ِ عميق و به شدت دوست‌داشتني داريم.
فردا شب از اين مهموني خوبا دعوتيم با کلي بچه‌هاي خفن وبلاگ‌نويس که من تا همين سه سال پيش مي‌رفتم کامنتاي روشن‌فکري مي‌ذاشتم براشون که بيان بهم لينک بدن!
خوبمه، مي‌خوام برم مهموني!

mardi, avril 01, 2008

امروز بالاخره کار با گوگل ريدر را آغاز نموديم -کاملاً از روي بيکاري، و اين که تا حالا چيکار نکرديم؟ بکنيم! حالا چي؟ I'm a google reader virgin!

همچين وقتي است که آدم آرام براي خودش زمزمه مي‌کند: بارون بارونه، زمينا تر مي‌شه...
پ.ن: عکس دزدي است.

an after shaving post

يادم افتاد بابام يه مدل توهم داشت، عين ِ خود ِ زويي گلس. امکان نداشت بره توي حمام- دست‌شويي واسه اصلاح و صداش در نياد که: «يکي زير بغل و پاهاي کثافتش رو با تيغ من تراشيده.» يا همچين چيزي.
حالا ما دخترا هم نمي‌کرديم يه کلاس در زمينه‌ي انواع روش‌هاي پيش‌رفته‌تر ِ اپيلاسيون بذاريم، روشنش کنيم که.
جاي حسرت داره.
نمي‌تونم تنها زندگي کنم.
گمونم يه مدت بفرستمت ماموريت خارج از کشور، فقط که تنها باشم!
پ.ن: منظورم تقبيح ِ زندگي ِ دونفره نيست، بيش‌تر تحسين تنهايي است.