يهويي يادم اومد غير ِ آقاي الف ِ چندم ِ دبيرستان، اصلاً ِ اصلاً معلم زبان ِ مرد نداشتهام تا حالا. هر چقدر هم که فرانسه يک عدد زبان ِ جينگول ِ شنگول ِ دوستداشتني باشد که من عاشقش باشم؛ اين فرانسويها احمقند و يک عالم چيزهايي مينويسند که موقع خواندن به تخمشان هم نميگيرند.
samedi, septembre 27, 2008
jeudi, septembre 25, 2008
mercredi, septembre 24, 2008
mardi, septembre 23, 2008
lundi, septembre 15, 2008
samedi, septembre 13, 2008
به خودم ميگويم: «گه خوردي گفتي با اتوبوس برميگردي.» نشستم جلو و سرم را تکيه دادم عقب. عرق نشسته بود روي پيشانيام و پاهام درد گرفته بود. سه ساعت و نيم توي صف ِ ثبتنام دانشگاه آزاد، واحد تهران مرکز، رشتهي مترجمي زبان فرانسه ايستادم تا بهام بگويند دو تا کپي کم داري و من بگويم به جهنم و بيايم بيرون.
کليد مياندازم ميآيم زير خنکي کولر مينشينم و آبپرتقال ِ تلخم را جرعه جرعه مينوشم. که ديگر حرف و حديثي نباشد، دو تا بانک رفتن لازمم و يک پست و پر کردن ِ سفتهاي که سر ِ راه خريدم.
هرقدر بيشتر ميگذرد، بيشتر عين حيوان بام برخورد ميشود. محيط کار و دانشگاه و اوکااف حتي با آن سيستم ِ ثبتنام داغانش که دو روز ديگر بايد بروم با آن هم سر و کله بزنم. کلاس ِ اول دبستان، يکي بود که رنگ پاپيون ِ موها و کفشهام را پرسيد و گذاشت يک پاراگراف ِ کيهانبچهها براش بخوانم و اسمم را نوشت. دانشگاه ِ اهواز دستمان را جيبمان ميکرديم و پولمان را ميداديم به مامور بانک که روزهاي ثبتنام ميآمد حاضر و آماده کارمان را ميکرد. اينجا هي بايد از اين شهر بروي آنور و تازه آخرش هم عين بدهکارها سرت را پايين بيندازي و چشم بگويي و انگار که طرف برات فلان ِ غول شکسته باشد، تشکر کني که به تريج قباش بر نخورد.
jeudi, septembre 11, 2008
از صبح خدا هي دارد ما را ميمالاند. اول که ماسوله سيل آمد و ما آنجا بوديم. بعد ديدم با وجود ِ نقد ِ درخشاني -نسبت به کارهاي قبليام- که روي اين کتابه نوشتهام و شخصيتپردازياش را لجنمال کردهام، نميرسم بروم نشر افق امروز، هر چقدر هم که کارهام را زير و رو کنم. -ميخواهم موهام را سشوار حسابي بکشم و لاک بزنم و لازانيام را بار بگذارم- بعد هم که الي گفت نميآد.
خدا، سر ِ جدت بکش بيرون.
Inscription à :
Articles (Atom)