با همين جفت پاهاي قلمشدهي خودم، ديروز رفتم قرار گذاشتم براي ساعت يازده امروز و تمام شب کابوس ديدم.
دردش نخواهد آمد. چيزي نميفهمد اصلاً. من ديوانهام که خيال ميکنم دردمان را با هم شريکيم. خيال ميکنم سايهاي که تا خيلي بعد عذابم ميدهد و روز به روز در شکمم بزرگتر ميشود، مال کودکي است که رنجش دادم.
مال خودم است و رنجي که کشيدم.
اين است که ديگر به قيافهاش فکر نميکنم. به اولين خندهاش فکر نميکنم. صداش را نميشنوم. به اسمي که رويش گذاشتهام صدايش نميکنم. براش لالايي نميگويم و پتو را زير گلويش نميکشم هيچوقت، که مبادا سردش بشود.
امروز نميروم کودکم را بکشم به گمانم. امروز مادر درونم دارد ميميرد.