lundi, décembre 15, 2008

و من شيفته‌ي اين ظهرهاي آخر ِ پاييزم با همه‌ي سکوت و سرمايشان.

samedi, décembre 13, 2008

چقدر دلتنگ‌ات مي‌شوم
ساعت که از هفت مي‌گذرد
گوش‌ام پي شنيدن صداي کليد است در قفل
کليد تو

تلفن مي‌زني
تازه از دور.
امروز يک برچسب ِ Trés bien از معلمم جايزه گرفتم. چسباند روي جزوه‌ي گرامرم. بعد از کلاس زنگ زدم به علي‌رضا که اين‌طور شد، مي‌گويد بايد برات جايزه بخريم سر صف بهت بدهيم.
هي هي هي، جواني.

mercredi, décembre 10, 2008

تقريباً يک سال پيش بود که پدرم به اين نتيجه رسيد که خانه‌ي ما دو تخته قالي شش متري کم دارد و يک شب من و علي‌رضا را به زور برد يک جفت قالي به قيمت خون پدرش کرد توي پاچه‌ي ما. يکي‌اش را انداختيم زير نشيمن‌گاه مبارک و آن يکي را همان‌طور لوله‌شده -اين لوله شده اصلاً اصطلاح است بين بچه‌هاي خانواده‌ي ما که هرچيزي را که نمي‌دانند جايش کجاست، لوله‌مي‌کنند توي فلان ِ کسي که مي‌گويد از توي دست و پا برش داريد.- بله، آن يکي را همان‌طور لوله‌شده گذاشته بوديم بغل ديوار و شاد، وقتي اين يکي کثيف شد عوضشان کرديم و گفتيم به‌به، زندگي را ببين. شادمان که ماييم. -سلام لاله- بعد هي گذشت و گذشت و ما ديديم ديگر قالي زاپاس نداريم بيندازيم جاي اين يکي و اين‌ها هم از بس که رنگشان روشن است، و از بس که -ماشالله، هزارماشالله- چيزي که توي خانه‌ي ما زياد است، گرد و خاک است و آلودگي، به قول ابوي محترم، انگار به آدم فحش مي‌دهند. و بر کسي پوشيده نيست که ما از نواحي خاصي، چه‌طور بگويم، دچار برخي فراخي‌هاي معلوم‌الحال ِ غير قابل درمان مي‌باشيم. خوب، بالاخره هر کسي عيبي دارد و گل بي‌عيب خداست. ما هم اين‌طور نيستيم که يک کاري را کلاً نکنيم، مي‌کنيم، ولي به قول معروف نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب است. مثلاً همين قالي‌شويي. سه ماه طول کشيد تا خودمان را جمع کرديم زنگ زديم که بيايند فردا صبح -تاکيد مي‌کنم، فردا صبح- بيايند اين‌ها را ببرند. خانمه يک کمي شيرين مي‌زد پشت تلفن و گفت شايد فردا شب بيايند، مانعي که ندارد؟ و من عرض کردم که نه اگر که قبلش تماس بگيرند. اصلاً من احمق بودم که نفهميدم سر ِ ساعت شش امشب مي‌آيند در خانه که آمديم قالي‌ها را ببريم.

dimanche, décembre 07, 2008

بعد آدم بي‌خود هي مي‌گردد توي کانتکت‌ليست‌هاي اين طرف و آن‌طرفش.
بعد آدم هيچ‌کس را پيدا نمي‌کند.
کاش حالا اين‌جا بودي.
کاش حالا يک کسي اين‌جا بود.
بچه دارد توي راه‌پله‌ي ساختمان بي‌وقفه جيغ مي‌زند.

samedi, décembre 06, 2008

آدم سردش مي‌شود همچين شب‌هايي که زمستان است و خورشيدش نيست.

vendredi, décembre 05, 2008

jeudi, décembre 04, 2008

امروز يک اتفاقي عجيبي افتاد. من صبح پا شدم ديدم حالم خوب ِ خوب است. نه بو اذيتم مي‌کند، نه بدم مي‌آيد علي‌رضا به‌ام دست بزند، نه درد دارم، نه هيچي. عيناً انگار که يک پريود معمولي باشم. پا شدم طبق قرار رفتم سونوگرافي. بعد ديدم توي نتيجه نوشته باقي‌مانده‌ي محصولات حاملگي مشهود است. زنگ زدم قرار گذاشتم و همين‌جوري تنهايي رفتم مطب و شوخي شوخي يک‌بار ديگر پروسه‌ي دردناک ِ ديروز، شامل شستشو و تخليه‌ي رحم، آن هم بدون بي‌حسي و گيجي تکرار شد و ده دقيقه- يک ربع بعدش من سر ‌ پا بودم و پا شدم آمدم خانه. تمام جريان را هم اين دفعه فهميدم چي به چي بود و کدام مرحله داشت چه کار مي‌کرد. دردش هم هيچ فرقي نکرده بود ها، نمي‌دانم عادت کرده بودم يا فقط حالم خوب بود و دلهره نداشتم و نمي‌ترسيدم يا چي. اين‌قدر برام راحت بود که خودم تعجب کردم ديروز چرا آن‌طوري بود و امروز چرا اين‌طوري است.
* * *
بعدش بود که يکي از من پرسيد پشيمان نشدي؟
من پشيمان نشده‌ام خوب. خيال هم نمي‌کنم بشوم. با اين که کل اين ماجرا از نظر احساسي براي من خيلي خيلي دردناک بود، ولي همان وقتي هم که فکر مي‌کردم بچه‌مان را کشته‌ام، يک لحظه هم فکر نکردم که دارم کار اشتباهي مي‌کنم. کل اين قضيه چيزي بود که ما قبلاً روش فکر کرده بوديم و مي‌دانستيم الان نه دلمان مي‌خواهد، نه شرايطش را داريم، نه حس علاقه‌مان به بچه -به طور کلي- اين‌قدر هست که بخواهيم قيد همه‌چيز را بزنيم و بچه بياوريم که دلمان خوش بشود. تربيت يک آدم ديگر، شوخي‌بردار نيست که آدم بگويد دلم غنج مي‌رود براي خنده‌ي بچه و فکر بعدش را نکند. من اين‌قدر نمونه‌هاي اين‌طوري ديده‌ام دور و برم که -بلانسبت!- گاو هم بودم تا حالا حالي‌ام شده بود که آدم بايد اول دودوتاچهارتايش را بکند، بعد بنشيند بگويد مي‌خواهم آپولو هوا کنم. من راستش خيلي هم خوش‌حالم که با وجود اين که اين‌قدر از اين کار مي‌ترسيدم و احساس بدي بهش داشتم، باز هم چون مي‌دانستم درست است رفتم انجامش دادم. اينش براي من مهم بود که توانستم اين کار را بکنم. همين، با همه‌ي پيش‌لرزه‌ها و پس‌لرزه‌هاش.