ميگم که. بپوش بريم بارسلونا.
vendredi, février 06, 2009
mercredi, février 04, 2009
از عوارض اين دارو، افسردگي دارم با نزول شديد ميل جنسي. نميدانم خواب ديشبم را مديون اينم يا آن که ديروز و پريروز همهاش فکرش بودم.
خواب ديدم چيزي شبيه قابله توي خانهي پدريام آمده. بلکه هم متخصص زنان زايمان بود. هرچند خيلي سادهتر از اين حرفها بود. يک تخت چرخدار بود که قبلش چند نفري روش خوابيده بودند و يک ملحفهي تميز. با سرم و اين بند و بساطها. سفيد و آبي. عين بيمارستان. من را خوابانده بودند روش که وقتش رسيده و نوبت توست. توي خواب من همهش به اين فکر ميکردم که بابا اين کارها چيست. من دو ماه است سقط کردهام. الان يا چيزي نميآد بيرون يا جنازهي يک بچه ميآد.
تهاش يک چيزي آمد بالاخره. جنازهي بچهام بود همانطوري که فکرش را ميکردم. چشمآبي و موبلوند و يک ساله. ژرمني تمامعيار بود براي خودش بچهام. حيف که نه راه ميرفت و نه حرف ميزد تا ببينم همانطور تاتيتاتي ميکند و نوک زباني حرف ميزند يا نه.
پ.ن: مرجان جون. خدمتتون عرض کنم عزيزم، بعد از کامنتي که گذاشتي و منتي که گذاشتي و ابراز علاقه؛ با وجود ِ آن -به قول مانا- مهدکودکنشيني. يک وقتي هم نبايد بدبختيهايت را براي دوستت بياوري. يک وقتي بايد وقتي که ميداني حالش خوب نيست، حالش را بپرسي. بايد سرزده سر بزني بهش. خوشحالش کني. رفيقتان اينجا کسي را نداشت. خانواده نداشت. توي خانه جان کند تنهايي که اين را از سر بگذارند و نتوانست. يک وقتي بايد رفيقت صبح ِ همچين شبي دلش بخواهد با تو حرف بزند. وقتي نميخواهد، يعني يک جاي کار ميلنگد. اين را بفهم. يک جاي کار ميلنگد.
mardi, février 03, 2009
samedi, janvier 31, 2009
شيخ نجمالدين رازي، رسالهي عقل و عشق:
چون آتش عشق در غلبات وقت به خانهپردازي وجود صفات بشريت برخاست، در پناه نور شرع به هر قدمي بر قانون متابعت که صورت مناسب ميزد، نور کشش که فنابخش حقيقي است، از الطاف ربوبيت او استقبال ميکند که «من تقرب الي شبراً تقربت اليه زراعاً»
ابن سينا دربارهي عشق ميگويد: هذا مرض وسواسي شبيه بالماليخوليا
ارسطو: هو عمي الحس عن الادراک عيوب المحبوب
شيخ شهابالدين سهروردي: العشق محبه مفرطه
محمد مستملي بخاري، شرح تعرف:
عشق را از عشقه گرفتهاند و آن گياهي است که در باغ پديد آيد در بن درخت. اول، بيخ درزمين سخت کند، سپس سربرآورد و خود را در درخت پيچد و همچنان ميرود تا درخت را فرا گيرد و همچنانش در شکنجه کشد که نم در ميان رگ درخت نماند و هر غذا که به واسطهي آب و هوا بر درخت ميرسد، به تاراج ميبرد تا آنگاه که درخت خشک شود.عشق نيز چون به کمال رسد، قواي او را ساقط گرداند و حواس را از منافع، منع کند و طبع را از غذا باز دارد و ميان محب و ميان خلق ملال افکند. از صحبت غير دوست سآبت گيرد و همه معاني از نفس او جذب کند يا بيمار گردد يا ديوانه گردد و در اصطلاح عالم برماند يا هلاک کند.
mercredi, janvier 28, 2009
mardi, janvier 27, 2009
Inscription à :
Articles (Atom)