ايستاده بودي و انگار نميديدمت وقتي که بايد.
dimanche, avril 26, 2009
samedi, avril 25, 2009
lundi, avril 20, 2009
جان ِ من، اين کارها اصلاً به من ميآد که دختر پسر به هم معرفي کنم براي ازدواج؟ نه، جان ِ من. هميشه خيال ميکردم اينجور آدمها پيردخترهاي لاغرمردني و فوضولي هستند که توي خشتک همه سرک ميکشند و با همسايه، با صابخونه، با خربزه، با هندونه، شروع به دعوا ميکنن.
ولي خدا شاهد است اگر من تا حالا توي خشتک کسي سرک کشيده باشم. حالا جمعه شب ميآيم شرح ِ ديدار ميدهم.
mardi, avril 14, 2009
چرا دير ميآيي آخر که من هي بهت زنگ بزنم و آنتن ندهد و هي زنگ بزنم و آنتن ندهد و وقتي هم که ميگيرد بالاخره، جواب ندهي. بعد بايد بايستم لابد که بيايي بگويي ببخشيد و گردن کج کني و هي معذرت بخواهي و شرمنده باشي و من هي مجبور باشم بگويم که نه عزيزم، عيبي ندارد و ته ِ دلم بشکند يک چيزي و خردههاش از چشمم هي بخواهد بيايد بيرون و من پلک بزنم که راهش نباشد. چقدر نباشي آخر که تنها بروم خانه ببينم و بنگاه زنگ بزنم. زندگي ِ سگي ِ گه. چقدر بگويمت که باش آخر. گاهي وقتها هم تو بايد ناز بکشي. بايد حواست به من باشد. حواست به من نيست ديگر. انگار يک چيزي که هميشه هست. هميشه بوده. اين ميز. آن صندلي. آن قفسه. تو ديگر عليرضاي من نيستي. آن عليرضا هميشه بود. اين عليرضا هيچ نيست. پشت سيمهاي تلفن است فقط. آن هديه هم عوض شده. آن هديه مستقل بود. کسي را نميخواست. زهرا داشت. مانا داشت. مرجان داشت. کار داشت. تفريح ميکرد. کتاب ميخواند. توي چهارديواري نمينشست.
آن هديه مرد.
dimanche, avril 12, 2009
samedi, avril 11, 2009
mercredi, avril 08, 2009
lundi, avril 06, 2009
Inscription à :
Articles (Atom)