jeudi, août 31, 2006

در «مثلِ گاو از خيابان رد شدن»ِ من که شکي نيست، اين را همه ي آن هايي که با من هم گام شده باشند مي دانند. حالا، اين که رد شدن از خيابان چه ربطي به باز و بسته کردنِ دهان دارد، خودم هم مانده ام. که راننده وقتي از کنارم رد مي شود، داد بزند: «دهنت...» و طفلک نرسد به «... را ببند» و گاز بدهد، برود.


من بچه نمي‌خوام.
نمي‌خوام کسي رو بترسونم.
نمي‌خوام کسي محض ِ من شب رو تخت، کز کنه، چشماشو ببنده، تاريکي رو بشماره.
نمي‌خوام کسي محض ِ عصبانيت ِ من، حرف‌هاش رو به‌ام نگه.
نمي‌خوام جاي انگشت‌هام بمونه رو صورت کسي.

من ب چ ه نمي‌خوام.

mercredi, août 30, 2006

خشونت خانگی

اون وحشت از حرکت کردن
اون بی‌پناهی
راست می‌گفتن بچه‌ها
نوشتنی نیست
نوشتنی نیست
ن و ش ت ن ی
ن
ی
س
ت

افکارنامه

ادگار آلن‌پو توي يکي از داستان‌هاي کوتاهش، يه شخصيت داره که –تو مايه‌هاي شرلوک هلمز- فکر دوست‌اش رو مي‌خونه، به اين‌صورت که خط ِ سير ِ افکار رو دنبال مي‌کنه.
دي‌روز، بعد از خريد ِ «يادداشت‌هاي يک ديوانه‌»ي نيکلاي گوگول، و حتي بعد از خوندن ِ اولين داستان ِ کوتاهش، هي توي بک‌گراند ذهنم چرخ مي‌خورد که اين بابا، گوگول، ديوونه بوده. حالا چرا مني که اطلاعاتم در مورد زندگي ِ گوگول و تقريباً همه‌ي نويسنده‌هاي روس، صفره، اين پيش‌زمينه‌ي ذهني رو بايد داشته باشم؟
خيلي ساده‌اس، کتاب ِ قرن، قبل از «شور زندگي» ِ ايروينگ استون، که زندگي‌نامه‌ي ونسان‌ون‌گوگه، «يادداشت‌هاي يک ديوانه‌»ي گوگول رو present کرده بود (!) و ون‌گوگ هم يه مدت تو آسايشگاه رواني بستري بوده.
اما اين که من چرا علاقه‌اي به شور ِ زندگي ندارم، برمي‌گرده به اين که از ايروينگ استون، قبلاً زندگي‌نامه‌ي کاميل پيسارو رو خونده‌ام که به قاعده‌ي دو صفحه هم در مورد زندگي ون‌گوگ داشت و همون کفايت مي‌کرد و اصلاً اين که من از ايروينگ استون، پنج شش سال پيش، کتابي خريده‌ام، برمي‌گرده به اين که اولين نامه‌ي عاشقانه‌ي من با يه تيکه از «آن‌ها که دوست مي‌دارند» ِ ايروينگ استون شروع شده بود و ...
!

پرواز را به خاطر بسپار ... پرنده مردني است

ديگر داشتم شروع مي‌کردم بنويسم وبلاگ را گذاشته‌اند براي درد و مشکلات ِ شخصي ِ آدم، و مشکل ِ من هم اين است که« گشنمه»... که زد و ميز را چيدند براي ناهار.

تا چند روز آينده اگر پرنده‌ي گنده و ناموزوني توي آسمان ديديد، من هستم که در اثر مصرف بيش از اندازه‌ي مرغ و مشتقات آن، بال درآورده‌ام.
ربط من و تو همين روزهای کوتاه رابطه ست. کوتاه، هم چون سايه ای خنک ميان هياهوی ممتد و کش دار شهر شلوغ. همين ساختمان سفيد قديمی با اتاق های آغشته به نور، ديوارهای صورتی، سبز، زير سيگاری، عکس گاندی و کتاب های هدايت، انگشتر، ساعت، جعبه ی دستمال کاغذی،
من و
تو و
روزهای کوتاه رابطه.
رابطه ی ما يعنی همين، يعنی من بيايم خانه ات، روپوش و روسری ام را روی صندلی کامپيوتر آويزان کنم، روی مبل بزرگ قرمز بنشينم تا تو لباس هايت را عوض کنی و بيايی که: چه قدر هوای شهرتان گرم است، انگار دلت برايم تنگ شده است و، انگارهای ديگر. بوسه ی طولانی، آغوش گرم تو، لب ها و دست ها و تن وحشی ت تا با نفس های من يکی شوند، دندان های درهم قفل شده، نگاه های وحشی و خيس، شکستن بندهای فاصله، تاک وار به هم پيچيدن تا ته شهوت، اوج، درد، تشنج، رخوت. رابطه ی ما يعنی ملافه های به هم ريخته، بالش های پراکنده، دستمال های مچاله شده، و تو که: خدا پدر مخترع دستمال کاغذی را بيامرزد. و من که: و خدا کاندوم را آفريد تا در مصرف دستمال کاغذی صرفه جويی گرداند! و بعدترها نتيجه ی اخلاقی اين که: مصرف کاندوم با سرعت نور نسبت مستقيم دارد! رابطه يعنی سرمای زير سيگاری، بوی ادوکلن آغشته با دود، گرمای مطبوع تنت، يواش يواش حرف زدن هايمان وقتی سرم درست بالای صورت توست، نبض شقيقه ات روی سينه ام می زند، با دست چپم گره موهايت را يکی يکی باز می کنم و تو با چشم های بسته سيگارت را روی تنم می تکانی. رابطه يعنی شربت بيدمشک بين دو نيمه. دست های تو که روی کليدها سُر می خورند و من که از پشت در آغوشت می گيرم و آهنگ را با صدای نفس هات گوش می کنم. رابطه يعنی جنون چندباره ی داغ، درست هنگامی که هر دو لباس پوشيده ايم و قصد رفتن داريم، و پيام اخلاقی که: تجاوز اونقدام که می گن چيز بدی نيستا! رابطه يعنی واکينگ کلوزت خاک گرفته ی شما، کنجکاوی من که اين پنجره به کجا باز می شود و سکس ديواری به شيوه ی فيلم های سياه و سفيد دهه ی هشتاد و من که هی ياد لست تانگو اين پاريس می افتم.
هه، اصلن شايد رابطه ی ما يعنی همان لست تانگو اين پاريس به روايت دو هزار و شش، ها؟

mardi, août 29, 2006

ممه‌نامه



براي يکي از دوستان از اهواز، صابون ِ «ممه گنده‌کن» سوقات آورده بوديم که صبح به صبح بايد عضو مربوطه را مرطوب کرده و به‌اش بمالانند.

از قضاي آمده، صبح امروز صابون ِ مربوطه به علت لغزش ِ ناشي از لغزان بودن (!) در چاه توالت سقوط کرد.

بين ِ علما، اختلاف نظر پيش آمده که در اثر اين سقوط، چاه ِ توالت گنده مي‌شود يا ممه‌ي سوسک‌هايي که در آن منزل دارند!

والسلام
عکس: توالت دانش‌گاه ِ سابق!

lundi, août 28, 2006

به: پريسا

يهويي دلم خواست برات بنويسم. سه چهار سال پيش، شايد هيچ وقت فکر نمي‌کردم يه روزي، يه وقتي، بيام يه چيزي بنويسم که با يه تيتر ِ ساده‌ي دو کلمه‌اي، خطاب به تو باشه.
*
شايد سه چهار سال پيش هم نه، نمي‌دونم. آشنايي ِ من با تو برمي‌گرده به اتفاقي که توي ذهن ِ من، بُعد ِ زمان ازش حذف شده.
*
يه زماني با حسادت شناختم‌ات، حسادت ِ اين که کسي به‌ات توجه مي‌کنه که من همه‌ي توجه‌شو براي خودم مي‌خواستم.
*
يه چيزايي رو يادم مياد.
يادم مياد به‌ام گفته بود که اين ميل به تجربه کردن، مي‌تونه به جايي برسه که اتفاق ِ تو برام بيافته و يادم مياد که به‌ام گفته بود شب‌ها کابوس مي‌بيني.
يادم مياد.
يادم مياد بک‌گراند آبي و اون درخت ِ محوي که شيفته‌ي آرامش‌اش بودم.
*
حسرت ِ قالب وبلاگتو مي‌خوردم، حسرت ِ اين که به تو توجه مي‌کرد.
*
حالا نمي‌دونم چرا به زخم روي پات فکر مي‌کنم، به اين که روي تن ِ من هيچ اثري از اون آدماي انگشت‌شمار ِ يه دوره‌ي نه چندان کوتاه از زندگي‌ام، نمونده.
*
يه چيزي رو مي‌خوام برات تعريف کنم، يه مکالمه‌ي کوتاه، که مهم نيست کجا بوده، يا با کي.
- جدي به نظرم لازمه تو بري پيش ِ روان‌شناس.
- چرا؟
- به خاطر اون اتفاق.
- کدوم؟
- ت ج ا و ز
- تجاوز؟ هان، آهان، اون!
*
يکي از حرف‌هاش ذهنم را خراب کرده، از چهارده سالگي تا حالا. به خودش هم گفتم، گفتم و فايده‌اي هم نداشت، که هنوز هم موافق بود، که هنوز هم خيال مي‌کند به‌ترين حرفي بود که آن شب گفت، يا مي‌توانست بگويد.
اگه مرد مي‌خواي بگو ببرمت فاحشه‌خونه.
*
که هنوز پي ِ حرفي، حديثي، برگه‌اي، پي ِ بکارت مي‌گردد.
*
- مي‌گفتيم شانس بهمون رو کرده.
*
دخترجانم، اين را مي‌خواهم به‌ات بگويم که زيادي به خودت سخت گرفته‌اي. بعد ِ همه‌ي حرف‌هات و بعد ِ همه‌ي ترس‌هات، تو داري زندگي مي‌کني، رو به مرگ نيستي.
گمانم اين وسط شناسه‌ي سوم شخصي هست که ناشناس مانده.

پ.ن: عرض مي‌کنيم که آقاي هم‌‌کار، يک عدد تماس مشکوک داشت از جانب بانويي ناشناس! اخبار تکميلي، در صورت حصول، اعلام خواهد گرديد!

مامانم اينا !


اين، پارک جنگلي گلستانه!



اين، نزديک‌ترين جاييه که من به حرم رفتم!



اين، يه مشت سنگه توي يه پارک توي طرقبه!



اين، وان حمام اتاقمونه توي هتل!



اين، طلوعه توي بالکن اتاقمون توي هتل!



اين، يه کوچه‌اس پشت ِ همون پارکه تو طرقبه!



اين، يه قسمت از نرده‌هاي باغچه‌ي حياط ِ هتله!



اين، يه درخته توي حياط هتل!

dimanche, août 27, 2006

سفرنامه‌ی تلگرافی

روز اول: تا چهار و نیم ِ صبح، من و پسره بحث می‌کردیم با مامان که چرا این‌طور کرده با ما. ته‌اش، نه خواسته‌های ما عوض شد، نه اخلاق ِ مامان. ساعت نه و نیم راه افتادیم برویم، تند تند وسایلم را جمع کرده بودم و آخرش هم شلوار ِ لی‌ام جاماند. توی راه، کلی پاییزان دیدم، شیرینی فروشی ِ ساری، عکاسی ِ گرگان، سفره‌خانه‌ی قائم‌شهر و عکاسی ِ به‌شهر. ما سه‌تا نشسته بودیم عقب ِ ماشین، می‌گفتیم و می‌خندیدیم و شوخی می‌کردیم. یک‌جا، بابا پرسید: بستنی نمی‌خواهید؟ همه‌مان گفتیم نه، پسره با بغض و صدای معصوم ِ مظلوم، اضافه‌کرد: هیشکی برای من ِ بیچاره بستنی نمی‌خره. بابا نگه داشت برامان خرید. شب بجنورد خوابیدیم. بابا راه به راه می‌ایستاد همه‌ی نمازهاش را بخواند، پسره گفت: برا این که شکسته است .. کلی خندیدیم.

روز دوم: بابا پنج ِ صبح بیدارم کرد، با این عبارت که: پاشید، ظهر شد. سر ِ صبحی، دعومان شد، محض ِ بی‌حجابی ِ من که نمی‌دانم به کجای مامان برمی‌خورد و پسره که شناسنامه‌اش را جا گذاشته بود. کلی گم و گور شدیم تو خیابان‌های مشهد تا میدان ِ استقلال را پیدا کردیم و پیچیدیم تو آن خیابانه که می‌رسید به هتل. شب، توی حیاط ِ هتل، با خواهر کوچیکه قدم می‌زدیم که جریان ِ دوست‌اش –آریا- را برام تعریف کرد.

روز سوم: سه‌ی صبح، بی‌خوابی به سرم زد. مامان و بابا رفته بودند حرم، پا شدم از توی بالکن طلوع ِ آفتاب را تماشا کردم. بعد، چرت زدم تا بیایند در را براشان باز کنم. صبحانه‌ی هتل، کلی به‌ام چسبید. صبح رفتیم تو بازارهای شلوغ که مامان برا در و همسایه سوقاتی بخرد. عصر را گرفتم دل ِ سیر خوابیدم –هرچند مامان کلی بالا سرم غرغر کرد که چقدر می‌خوابی- شب هم با بابا رفتیم فرودگاه پی ِ هدا. راه‌اش، تقریباً سرراست بود و جر وقت ِ برگشتن، زیاد گم و گور نشدیم!

روز چهارم: بلند کردند بردندمان بازار. بازار بین‌المللی و بازار روس‌ها و مجتمع الماس ِ شرق. خدا پدر ِ این الماس‌شرقی‌ها را بیامرزد! نقشه‌ی مشهدی که روز اول تو هتل دادند دست‌مان، کلی کارمان را راه انداخت. کلی لباس‌های خوشگل خوشگل خریدم، حالا لطفاً مهمانی بگیرید من را دعوت کنید!
بعدازظهر، خواب ِ شرکت ِ قبلی را دیدم، خواب دیدم رفته‌ام آنجا، حاجی با آن شکم گنده و گرم و نرم، بغلم کرده و من گریه می‌کنم! –این شکم ِ حاجی شده این از بزرگ‌ترین نوستالژی‌های من!-
غروب، رفتیم کوه‌سنگی. جای قشنگی بود، ولی همه با همه قهر کرده بودند توی راه، زهرمار ِ همه‌مان شد.
شب، بعد ِ شام، با پسره و خواهر کوچیکه بلند شدیم رفتیم چایخانه سنتی، چای و کیک خوردیم. خ و ب بود.

روز ِ پنجم: به‌مان سفارش کرده بودند برویم آزادشهر، ما هم رفتیم. سیمین به‌ام زنگ زد. دلم براش تنگ شده، برا خودش نه، برا نفس ِ دوستی‌مان، ترم ِ سه‌ی دانشگاه.
عصر رفتیم زیست‌خاور توی احمدآباد. سرویس ِ ظرفی را که پسندیده بودم، بابا نگذاشت بخرم، گفت جا نداریم ببریم‌اش. راست می‌گفت، ولی خب، من اگر ترشیدم، به خاطر جهاز نداشتن است، گفته باشم!
صبح ِ زود، پسره برگشت تهران.

روز ششم: صبح رفتیم طرقبه. از بازار، شوید گرفتم با چوب ِ دارچین و قارا. کلی با ادویه‌ها ذوق کردم. عصر جد کردند برویم هفده‌شهریور. یک عالمه گم و گور شدیم، یک عالمه توی ترافیک ماندیم، و بابا دعوام کرد که چرا عقل‌ام نمی‌رسد مثل آدم از جایی راهنمایی‌شان کنم که ترافیک نباشد.

روز هفتم: راه افتادیم برگردیم. توی راه، کلوچه گرفتیم. یازده و بیست دقیقه‌ی شب، رسیدیم خانه.

موخره: اولاً که یادم بیاورید دیگر با این‌ها نروم سفر. دوماً که خانواده هنوز اینجا هستند، سوماً که جریان این نشسته که امروز است، چیست؟ من می‌خواهم بروم، یک بهانه‌ای برام جور کنید بروم بیرون!