dimanche, juin 29, 2008

خدا، مرد ِ رندي است. مي‌داند کي درد را بيندازد به جان ِ تو؛ وقتي امتحان داري، وقتي مهمان داري، وقتي مي‌خواهي بروي موهات را رنگ کني و وقتي هر سه‌ي اين‌ها با هم جمع است.
حفره‌ي خوني ِ تن ِ من را خدا بد وقت‌هايي باز مي‌کند.
آيدا ته‌ديگ ِ وبلاگستان ِ من است.

samedi, juin 28, 2008

تو که بري
مي‌ايستم نگاهت مي‌کنم.
نه دنبالت مي‌دوم،
نه حتي دست تکون مي‌دم.
يه سيگار روشن مي‌کنم و
برمي‌گردم.


سلام هديه،
سلام هديه‌ي قديمي.

jeudi, juin 26, 2008

چهل و سه سالم که شد، موهام را مي‌تراشم و با يک کوله‌پشتي، دنيا را مي‌گردم.

mercredi, juin 25, 2008

زانوم درد مي‌کند و يک تکه سنگ توي سينه‌ام مي‌تپد.
ديشب اشتباه بود.
شب ِ قبل‌اش هم.
عروسک سنگ صبور، يا تو حرف بزن، يا من مي‌ترکم.

mardi, juin 24, 2008

...
..
.
اطلاعيه بعد از پاک کردن پست: ما وبلاگ نمي‌نويسيم که رخت‌خوابمان را با غريبه‌ها شريک بشويم.
ديدين اين لورد فآ توي گلدن کامپس، چه همه شبيه داريوش ارجمنده توي امام علي؟ گريمشو دزديده‌ان، به جان ِ خودم!

dimanche, juin 22, 2008

ژانر: آدمايي که توي وبلاگشون اسم وبلاگ خودشون رو ميارن و به خودشون لينک مي‌دن.

samedi, juin 21, 2008

پُل، پدر خانواده، مي‌آيد تو. بريجيت و دوست‌پسرش، کايل، روي کاناپه، جلوي تلويزيون، بحث مي‌کنند. کايل سعي مي‌کند بريجيت را راضي کند که با خانواده برود تعطيلات و بريجيت عصباني شده. پل داد مي‌زند: هي، نو تاچينگ. بريجيت مي‌گويد: يس،گود، نو پرايلم. پل ازش مي‌پرسد:
Paul: Where's your mother?
Kyle: At home.
Paul: Her mother.
Kyle: You mean my grandma?
Paul: No, Bridget's mother.
Kyle: How should I know?