lundi, juillet 29, 2013

سر صبح، ایستاده بودم سر ایستگاه اتوبوس پایین میرداماد، منتظر. یک آقایی که حجم مادرقحبگی‌اش اصلاً به قیافه‌اش نمی‌اومد، پنج دقیقه سر ایستگاه منتظر موند تا وقتی اتوبوس میاد، دم در به من بگه سسسسسسسسسسسسینه‌هات و راهش رو بگیره و بره. 
پشتکار ملت ستودنیه واقعاً.

dimanche, juillet 28, 2013

امروز به خودم اجازه داده‌ام دلتنگی روی سطح بیاد، بغض توی گلو، اشک توی چشم. همین حالا، همین‌جا، یه دلی هست که داره از دلتنگی می‌میره.

vendredi, juillet 12, 2013

گل بچينم، غنچه بچينم
از گل و غنچه، خنچه بچينم
اي گل بادام
ناز نکن برام
درد آوردم و درمون مي‌خوام...

mardi, juillet 09, 2013

الان، همان‌جوری‌ام که وقتی سقط کردم، بودم.

samedi, juin 22, 2013

نشسته بودم زیر دست فرح خانم. فرح خانم، خانوم چاقه ی من است. از این سر آرایشگاه تا آن سر، یک سره نفس نفس می زند و پاهاش را لخ لخ روی زمین می کشد. عکس های جوانی اش شبیه هایده است و روی در و دیوار خودنمایی می کند. هنوز خوش لباس است و گو این که به معجزه ی سیر اعتقاد فراوان دارد، یک بار هم نشده که موهایش نامرتب یا صورتش بدون آرایش باشد.
این پنجشنبه، رفته بودم پیش اش برای کوتاه کردن یا به قول خودش کودتا کردن. حالم خوش نبود و یازده و نیم- دوازده از خانه زدم بیرون. پاهام مرا برد تا دم آرایشگاه. مدل انتخاب کردم، سرم را شامپو زدند و نشستم روی صندلی. وسط کار، یک هو دو انگشتش را وسط ابروهام کشید و گفت: اخم هات رو باز کن. نفهمیده بودم اخم کرده ام. همان لحظه حالم خوش شد. تا همین حالا که ساعت ها جلوترم با تمام کردن یک عالمه کار ناتمام و کشف کردن یک سریال تازه و برداشتن یک بار گنده از روی دوشم. حالم خوش تر است. خوش تر می مانم.

mardi, juin 04, 2013

همیشه تمیز کردن پشم و پیلی می ماند برای دقیقه ی آخر قبل از سفر. همیشه.

vendredi, avril 19, 2013

روز گه شاخ و دم ندارد، بلکه یک روزی است مثل امروز.

ده دوازده روز است سیم کارتم خراب شده. من البته معمولا با کسی تماس تلفنی ندارم، بنابراین از کارم عقب نماندم. از زندگی ام چرا. صبح تا شب صدای ع.ر را نشنیدم برای ده دوازده روز. صبح -صبح که نه، ده و نیم یازده. شب سه خوابیدم. طبیعی بود- رفتم یکی از این دفاتر خدمات دولت یا یک همچین چیزی. آفتاب بود و من از آفتاب بدم می آید. چون بیست سال اول عمرم به قدر کفایت آفتاب خورده ام.
رفتم و طبعا هم کارم راه نیفتاد. باید زنگ می زدم یک شماره ی ایرانسل، رمز نم چیطو بگیرم و هیچ چیزی نداشتم باش زنگ بزنم. رفتم  سر کار. آنجا با میم تلفنی دعوام شد و یک چیزی به ام گفت که دهنم باز بود تا عصر و هی ته دلم به خودم فحش دادم. به زمین و زمان هم. به آقای زمان نه البته. آقای زمان معلم فیزیک دبیرستانم بود و گاهی وقت ها داستان های بی مزه برایمان تعریف می کرد. خودش می زد زیر خنده و شانه هاش می لرزید و ما به خندیدنش می خندیدیم و بعدتر، اداش را در می آوردیم.
عصر ع.ر آمد دنبالم. اول رفتیم هایلند. چهارتا دانه لوسیون و شامپو و افترشیو برداشتیم با یک بسته شکلات که شب دست خالی نرویم مهمانی، یک شیشه مربای رژیمی و یک بسته پاستای گوش ماهی گنده. شد دویست و خورده ای. دویست و خورده ای آخه لامصب؟ آدم توی این خراب شده سر گنج هم که نشسته باشد، آخرش به خاک سیاه می نشیند.
از آنجا رفتیم چوبکده یک فقره دراور بخریم. توی آن ساختمان آدم دلش می خواهد گریه کند. بس که بعضی چیزهاش قشنگ اند و بس که سه طبقه با آن ویو حال آدم را خوب می کند. رفتم نیم ساعت فکر کردیم و یک چیز قشنگ گرفتیم که برایمان بفرستند. تقریبا تمام پس اندازم را دادم و این خیلی بهم فشار آورد، چون می خواستم پرده هم بخرم و دیگر پول نداشتم. در نتیجه برگشتیم خانه.
یک جای فرندز هست که چندلر راه اشکهایش باز شده و سر هر چیزی میزند زیر گریه. من هم راه دل به هم خوردگی ام باز بود و اپیزود آخر گیم آو ترونز بدترش کرد. هیوغ. اما عجب سریالی.
شب جایی دعوت بودیم. بد گذشت. توی راه برگشتن، به خودم قول دادم فردا بروم یک کیلو گوجه سبز بخرم، الویه درست کنم و ناهار برویم توی دل طبیعت.
حیف. سنم بالاتر از آن رفته که با یک کیلو گوجه سبز خودم را گول بزنم.

mercredi, avril 17, 2013

دیشب بود. یازده. روی تخت دراز کشیده بودیم. من اول روی مبل پای لپ‌تاپ خوابم برده بود، آمد بغلم کرد برد روی تخت. طبعاً بعد ِ یک سفر توی دست‌هاش، خوابم نمی‌برد. دراز کشیدیم به حرف زدن. یک‌هو گفتم کاش می‌شد همین حالا جمع کنیم برویم سفر. یک روز، دو روز. مختصری لباس می‌ریزیم توی ساک و چند تکه خوردنی برمی‌داریم و می‌زنیم به جاده. جدی گفت بریم. یادم آمد گزارش دارم. مجله دارم برای آپدیت. کار دارد. کار ِ جدید دارد. گفتم نه. 
پشیمان‌ام.

dimanche, mars 17, 2013


پارسال این موقع داشتم شیرینی می‌پختم؟ نه. پیارسال بود. توی آشپزخانه غوغا کردم. هم زدم و ورز دادم و آرد پاشیدم و قالب زدم. دست آخر نان برنجی داشتم و نان نخودچی و شیرینی گردویی و یک عالم شیرینی‌های دیگر که توی هر قنادی می‌توانستی راحت و بی‌دردسر بخری. خانه تمیز و مرتب بود. خیلی از اسباب‌کشی و رنگ‌مالی و کابینت‌سازی و این‌ها نمی‌گذشت. سرخوش بودیم. بچه سر حال بود و هنوز آن‌قدری گنده نشده بود که نشود بغلش کرد. عید آرامی بود. دو ماه بعد، همه‌ی شیرینی‌ها را ریختم دور.

یک ماه است می‌خواهم دیوارها را تمیز کنم و دستی به سر و روی خانه بکشم. زیرش که تمیز شده. گفتم دو روز آخر سال که دیگر لازم نیست خودم را جر بدهم که فلان چیز برسد و بهمان چیز تمام شود و عملاً همه‌چیز تمام شده، وقت خوبی است. به هر حال. جمعه‌ی پیش به سرمان زد دوتایی ورزش کنیم. چند وقت پیشش یک اپلیکیشن گنده‌ی نایکی دانلود کردم که شب تا صبح طول کشید. من خیلی آدم ورزش‌کاری شده‌ام و خجالت‌آورتر این که از دویدن دارم لذت می‌برم. اعتماد به نفس سابقه‌ی بدنسازی و ایروبیک و این که من دارم روزی یک ساعت- یک ساعت و نیم روی تردمیل راه می‌روم و می‌دوم، به زور راضی‌ام کرد که اولین سطح مجموعه‌ی بیگینرز را بگذارم. نیم ساعت ورزش که با دو دقیقه جاگ شروع می‌شد و مختصری شنا و کون جنباندن و خم و راست شدن بود. چقدر طاقت آوردیم دوتایی؟ دوازده دقیقه. البته بعداً جفتی اعتراف کردیم که نصف این دوازده دقیقه محض کم نیاوردن بود. سرتان را درد نیاورم؛ یک روز گذاشت تا ماتحتم بفهمد چه بلایی سرش آمده. دو روز را عین پنگوئن راه افتم و احساسم این‌جور بود که با کون از یک ساختمان پنج طبقه افتاده‌ام پایین. الان که کم کم دردش دارد می‌رود، به این نتیجه رسیده‌ام که نه، هیچ فعالیتی خوب نیست و باید آدم پشت میز بنشیند و از سر جاش تکان هم نخورد. 

امسال هیچ حال و هوای عید نبود. نیست. صبح توی راه یک‌هو گفتم اِ، همه‌اش دو روز مانده. بعد آمدم لپ‌تاپ را روشن کردم دیدم اِ، رسیدیم به آن تاریخی که ساعت‌های وصل به اینترنت، یک ساعت می‌روند جلو. هوا هم که گرم. خانه هم که کثیف. اوف. تعطیلات دارد می‌آید با یک عالمه فیلم و کتاب و موسیقی. و خواب البته. از خواب در هیچ شرایطی نمی‌شود گذشت.

dimanche, février 24, 2013

نک و ناله‌های یک چاق از-خود-نا-راضی

مثلا سه ماه پیش بود. بلکه هم کمتر. یا بیشتر. بعد یک مدت طولانی بی-نایی و سرگیجه و تهوع و گزگز کردن پا و درد عضله و توهم ام‌اس و گاهی هم پیری، گذرم افتاد به دکتر و چهارتا آزمایش معمولی توی دفترچه‌ام نوشته شد. آن وقت‌ها همه‌اش سر کار بودم. هفت صبح تا هشت شب. ناهار نمی‌خوردم و صبحانه هم نه. نَه شب کشان کشان خودمان را می‌کشاندیم تا خانه و یک چیزی سر هم می‌کردیم و می‌افتادیم توی تخت. بی‌ناموسی‌مان هم -بلانسبت شما- موکول می‌شد به آخر هفته‌ای که کار نداشته باشیم و حال داشته باشیم و خواب باشیم و کاندوم تمام نشده باشد. معاشرت‌مان به زور و بی حوصله، تفریح‌مان هفته‌ای سه عدد سریال، گاهی مشروب و سیگار به مقدار فراوان و خلاصه یک زندگی کارمندی تمام عیار. جواب آزمایش‌هام که آمدم، رویم نشد بروم دکتر. بس که همه چیز به قاعده و توی محدوده بود. هیچی‌ام نبود، هیچی. پوستم عالی، چربی و قند خون توی محدوده، دندان‌هام -به مدد جرم گیری- سفید، خلاصه هیچ عیب و ایرادی نداشتم. گفتم لابد لایف استایلم مشکل دارد. شروع کردم کم کم و ذره ذره خودم را عوض کردن. صبحانه؟ بله. نان قهوه‌ای با کره‌ی بادام زمینی و مربای شیکان پیکان. میان‌وعده؟ بله. میوه و مغز و شیر و سبزیجات. ناهار؟ بله. هر شب اول ناهار فردا را حاضر کردم و بعدش یک ساعت رفتم روی تردمیل. آدم باید ورزش کند تا سلامت باشد. شام؟ سبک و سالم و مختصر. فیلم؟ بله. مهمانی رفتن و مهمان دعوت کردن؟ بله. سکس ساعت سه‌ی صبح؟ بله. کار؟ از هشت و نیم- نه تا شیش و نیم- هفت. کمتر هم شد، شد. سریال؟ فت و فراوان. آب؟ به مقدار زیاد. کرم و لوسیون و قرتی‌بازی؟ هر چی تا حالا به خودم نمالیده بودم، مالیدم. از همه دردناک تر، همه‌ی گوشواره‌هایی که بهشان حساسیت داشتم را دادم رفت.
حالا چه شکلی شده‌ام؟
پوستم تیره و کدر شده. سر زانو و روی بازوهام بی دلیل زخم است -یحتمل جذام. دستم خشک و پوسته پوسته. ناخن‌هام داغان. یک باد چسکی به‌ام خورد، سرما خوردم و یک هفته دماغم قرمز بود. شب‌ها دیر می‌خوابم و جمعه‌ها تا لنگ ظهر. یک زمانی بود که شش صبح جمعه می‌رفتیم کله پاچه می‌خوردیم ها. همین سه ماه پیش. بلکه هم کمتر. یا بیشتر.