dimanche, décembre 30, 2007

«حاجي باباي اصفهاني» رو گمونم دو سه سال پيش از اون دست‌فروش بغل ميدون شهدا (ي اهواز) خريدم؛ فقط به خاطر اسمش که توي کتاب ادبيات، به عنوان يکي از اولين رمان‌هاي فارسي معرفي شده بود. خاک مي‌خورد تا پريروز که -هنوز بيمار- جلوي شومينه خوندم و تمومش کردم.

جيمز موريه، کتاب رو سال 1824 در انگلستان منتشر کرده. ترجمه‌اي که من دارم، شهريور 1348 با ترجمه‌ي ميرزا حبيب اصفهاني، تصحيح محمدعلي جمالزاده و تيراژ دو هزار نسخه است.

گفتار هفتاد و پنجم
سرشناس شدن حاجي بابا و خدمتش بايلچي
نسخه وقايع‌نامه و دستورالعمل پادشاه را از ايلچي گرفته بقبرستاني رفتم و بي زحمت و دردسر زندگان بمطالعه آن پرداختم و از آن پس همواره کتابچه را در ميان کلاه نگاه مي‌داشتم. اين وقايع‌نامه وسيله شد که سري در ميان سرها درآوردم و شهرت و ترقيم از آنجا شروع گرديد. مطالب عمده آنرا هرگز تا آخر عمر فراموش نخواهم کرد و عين آنرا در اينجا نقل ميکنم:
سفارت مآبا اولا بر ذمت همت تو لازم است که بدرستي تحقيق کني که وسعت ملک فرنگستان چقدر است و آيا کسي بنام پادشاه فرنگستان وجود دارد يا نه و در صورت وجود داشتن پايتختش کجاست.
ثانيا فرنگستان عبارت از چند ايل است و آيا شهرنشينند يا چادرنشين و خوانين و سرکردگان آنها کيانند.
ثالثا در باب فرانسه تحقيق کامل بعمل آور و ببين آيا فرانسه هم ايلي از ايلات فرنگ است يا گروهي ديگرند و پادشاهي ديگر دارد. بوناپارت نام کافري که خود را پادشاه ميخواند کيست و چه‌کاره است.
رابعا در باب انگلستان تحقيقات جداگانه و مخصوص به جا آور و ببين اين جماعتي که در سايه ماهوت و ساعت و از پهلوي قلمتراش اينهمه شهرت پيدا کرده‌اند از چه قماش مردمي و از چه قومي هستند. آيا اينکه شنيده ميشود در جزيره ساکنند و ييلاق و قشلاق ندارند و قوت قالبشان ماهي است راست است يا دروغ و در صورتيکه راست باشد چطور ميشود که يک نفر در جزيره‌اي بنشيند و هندوستان را فتح کند. سپس لازم است در باب اين مسئله که اينهمه در ايران بدهانها افتاده صرف مساعي اکيد بنمائي و نيک بفهمي که در ميان انگلستان و لندن چه نسبت و ارتباطي موجود است يعني آيا لندن جزوي از انگلستان است يا انگلستان جزوي از لندن.
خامساً چنانکه شايد و بايد و بعلم‌اليقين تحقيق کن که اين کمپاني هند که مورد اينهمه گفتگو و چون و چرا و مباحثه است با انگلستان چه نسبت و ارتباطي دارد. آيا بنا با شهر اقوال عبارت است از يک پيرزن يا علي قول بعضهم مرکب است از چندين پيرزن و آيا راست است که مانند مرغز تبت يعني خداوند مردم آن خاک زنده جاويد است و او را مرگ و پايان نيست يا آنکه فناپذير است. همچنين با دقت هرچه تمامتر در باب اين دولت لايفهم انگليزان رسيدگي نما و بدست آور که چگونه حکمراني ميکند و صورت حکمراني آن از چه قرار است.
سادساً در باب ينگي دنيا از روي قطع و يقين تحقيقات عميق به عمل آور و سر موئي در اين خصوص فروگذار نکن.
سابعاً و بلکه آخراً تاريخ عمومي فرنگستان را تحرير نما و در مقام تفحص و تحسس برآ که آيا احسن طرق و اصلح شقوق براي هدايت و دلالت فرنگيهاي گمراه بشاهراه اسلام و جلوگيري آنها از اکل ميته و لحم خنزير کدام است.
صص 9-358

vendredi, décembre 28, 2007

Love is...



ماري ادويژ گفت:
- وقتي بزرگ بشوم پيراهن سفيد و دامن مي‌پوشم. يک عالم هم جواهر به موهام مي‌زنم و همه‌جا برنامه اجرا مي‌کنم. همه‌ي آدم‌هاي مهم و پادشاه‌ها با لباس رسمي مي‌آيند، خانم‌ها هم لباس‌هاي خوشگل مي‌پوشند، مي‌داني؟ ولي من از همه خوشگل‌تر مي‌شوم و همه مي‌ايستند و مرا تشويق مي‌کنند، تو هم شوهر من مي‌شوي و مي‌آيي پشت پرده و برايم گل مي‌آوري، مي‌داني؟
گفتم:
- آره.

jeudi, décembre 27, 2007


کشفم خيلي هيجان‌انگيز بود. اين آقاهه که Cheers Darlin' را خوانده، بود؟ اتفاقي آمدم آلبومش را دانلود کردم و اتفاقي داشتم گوشش مي‌دادم که ديدم همان آقاهه است که آهنگ اين فيلمه را خوانده: can't take my eyes of you و ابنها. هاااا، خوشمان آمد. ديديم صداش آشنا مي‌زند.



اين کارتون Howl's moving castle خدا بود. اولاً که کلي قيافه‌هاشون نوستالژيک بود (مدل زنان کوچک و اينا) بعد که شخصيتاش خدا بودن، يعني بودنا، از همون صحنه‌ي اول عااااشق هال شدم، اين شخصيتاي کارتوني رو من نمي‌دونم چجوري مي‌سازن که اينقدر جذابن. کلسيفر که رسماً بي‌نظير بود. چه مي‌کنه اين بيلي کريستال...!

پ.ن: من الان اين شکلي‌ام. جالبش ابنجاست که با هادي برنامه ريختيم فردا بريم ورامين در راستاي بازديدهاي بدون گروه، دير گچين رو ببينيم و برگرديم. حضور آقاي همسر موجب امتنان است. ولي فک کنم بايد يه گالن دستمال کاغذي ببرم براي استعمال. جمعه، يک هفته مي‌شود که مريضم. کسي دلش مي‌خواد بياد؟ يه نفر جا داريم!

samedi, décembre 22, 2007

يلداي بهتري بود اگه من سرماخورده نبودم و خسته و خواب‌آلود. از صبح چرت مي‌زدم و باز آخرش به خميازه کشيدن افتادم. زير اون شال پشمي گنده‌هه که هلن خيلي سال پيش برام خريده بود کز کرده بودم و به حرف‌هاي بقيه گوش مي‌کردم. حتي پاي کيک سالگرد عقدمون هم ننشستم. نيمه خواب بودم که بچه‌ها رفتن. الان هنوزم مريضم و فين فين مي‌‌کنم. ديگه سر کار هم نمي‌رم. اين دو روزه همه‌اش دراز کشيده بودم، گوشم و گلوم و دندونم درد مي‌کرد. خيلي مريضم :(

jeudi, décembre 20, 2007

خوابم. بايد صبحونه بخورم، واسه همين بساط پهن کرده‌ام آوردم پاي کامپيوتر که يه فيضي هم برده باشم. ولي اين کاردِ پنير خره، هي مي‌افته دکمه‌هاي کليد رو کثيف مي‌کنه.
من الان داره ديرم مي‌شه، ولي مي‌خوام به دل راحت بشينم يه پست بنويسم.

ديشب، دعوت شديم پيشواز شب چله، خونه‌ي خاله. من از کلاس اومده بودم. مقنعه سرم بود، بين دو نيمه رفته بوديم زير برف به ک..خل بازي، صبح کرم‌پودرمو جا گذاشته بودم، يه پليور گل و گشاد زير مانتوم پوشيده بودم، يه بليز چسبون و آستين کوتاهم برداشته بودم واسه اونجا. در که باز شد، وا رفتم. ناهيد شال سرش بود. هي گفتم خدا اين چرا حجاب کرده؟ سرکي کشيدم و ديدم... بعله! کيپ کيپ تا آدم نشسته. (خدايي نه ديگه اينقدر!) فک و فاميل ايمان هم بودن. من چي؟ موهام سشوار نکشيده بود، صبح هم رفته بودم اپيلاسيون که طرف گند زده بود و چون شرکتم دير شده بود ايراد نگرفته بودم. همون پليوره رو پوشيدم، صندل مندل هم نبرده بودم، يه دونه از اين جوراب روفرشي هزارتومني‌ها داشتم که اگه جورابم بو مي‌داد، اونو بپوشم (وقت نداشتم پاهامم اپيلاسيون کنم) که کردم پام. شال؟ روسري؟ فقط يه مقنعه داشتم با خودم! و کور خوندين اگه فکر مي‌کنين من با پليور-شلوار-مقنعه مي‌رم مي‌شينم وسط مهموني! با همون موهاي آشفته‌ که از پشت با کش بسته بودم، رفتم نشستم، بعدِ پنج دقيقه هم پاشدم رفتم تو آشپزخونه کمک خاله‌اينا، هيچي هم نشکستم.

تازه‌عروس تشريف آوردن. حالا سر و وضع ما رو مقايسه کنين! مينا پالتو پوشيده بود با يه بليزدامن خاکستري شيک زيرش، با ساپورت و چکمه و موهاي آلاگورسون و سرتاپا طلا به خودش آويزون کرده بود. واي خدا من خودم مرده بودم از خنده. بعد هي فک مي‌کردم اينا چقدر حتماً دلشون به حال ما مي‌سوزه که هيچي پول نداريم و توي خونه‌مون هم تلويزيون نمي‌گيريم بذاريم. باقر سر شام از تعجب که فهميد ما تلويزيون نداريم، مُرد. گفت من فردا توي روزنامه مي‌نويسم يه زوج هستن که تلويزيون نگاه نمي‌کنن و توي خونه‌شونم ندارن، ببينم کسي باور مي‌کنه يا نه.

ديگه ديرمه ولي هنوز مي‌خوام بنويسم.

بعد خاله هي حرف مي‌زد و من هي تو چرت بودم و ايمان که رسماً رفته بود خوابيده بود (آقا کار مي‌کرد، خانم خرج) و علي معاف بود و هي هي هي. من يه گند هم زدم که ناهيد از من پرسيد: «به من مياد چند سالم باشه؟» و من خونسرد از اون چيزي که فک مي‌کردم چند سال آوردم پايين و گفتم سي و دو، سه. چند سالش بود؟ سي و يک.

ديگه دوازده به زور پا شديم. باز برف مي‌اومد. ورق بازي هم به ما بچه مچه‌ها نرسيد، بزرگترا مشغول بودن. من و زري و ناهيد بيشتر کار کرديم تا مهموني.

و ما يک شعر تلفيقي بازنويسي کرديم به مناسبت اولين برف امسالمان:
برف نو، سلام، سلام،
راستي، خودمم آق‌بابام...

lundi, décembre 17, 2007

امروز شد فردا، شد پس‌فردا، شد روز بعدش.
من چه کار کنم؟
ديروز خيلي نامردي کرد.
هاه.

samedi, décembre 15, 2007

پيش مقدمه: ايميل وبلاگي من همان است که از اول بود: star256color@yahoo.com

امروز مي‌خواهم بروم با رئيس صحبت کنم. مطمئناً حرف ِ دل‌ام را نمي‌زنم- نمي‌گويم که اينجا استفاده مالي برايم ندارد، که از هيچ کدام توانايي‌هام اين‌جا استفاده نمي‌شود، که شده‌ام يک تايپيست- صفحه‌آرا- اسکن کن. که کلاس‌هام دير مي‌شود و تا بلند مي‌شوم بروم، دم در که مي‌ايستم خداحافظي کنم، تازه يادش مي‌افتد که اين کار را هم بکنم و آن کار را هم بکنم و اين را هم بدهم دستش و آن را هم بگذارم سر جايش و کلاس‌هام برام مهم‌ترند، هيچ هم نمي‌گويم که از حرفي که پشت سرم زده چقدر ناراحت شده‌ام و دارم فکر مي‌کنم اگر آخرش اين‌طور، همان به‌تر که از اول نباشد. نه، هيچ‌کدام اينها را امروز به‌اش نمي‌گويم. باقي‌اش را هم حتي نمي‌گويم؛ هيچ‌کدام ِ آن رفتارهاي ريز به ريز که يک‌هو بزرگ مي‌شوند و مي‌مانند رو دل ِ آدم. مودبانه چشمم را بهانه مي‌کنم، کلاس‌هام را بهانه مي‌کنم، و مي‌گويم که ديگر وقتش را ندارم که بيايم اين‌جا. مي‌خواهم بروم فرانسه بخوانم، آلماني‌ام را قوي کنم. يک کمي تاريخ بخوانم و معماري.
مي‌خواهم وقت داشته باشم که تور ليدر خوبي بشوم.

خيلي معصومانه از من مي‌پرسد: وقت که بگذرد، درست مي‌شود؟
فکر مي‌کنم.
به انتخابي که نه سخت بود و نه سخت شد.
به حسي که ته‌اش ته ِ دل ِ آدم مي‌ماند و مي‌ماند و مي‌ماند.
اسمي براش مي‌گذارم: حسرت ِ کور.
انگار که چشمي هم مي‌خواست که بعدش بماند.
نه غريبه مي‌شود، نه کهنه. جاش آرام آرام جوش مي‌خورد و کبره مي‌بندد روش.
مي‌ماند.
همين

تلخ شده‌ام.
تو شيرينم کن.

mercredi, décembre 12, 2007

آب ريخت روي آتش، باد وزيد، خاک بلند کرد.
من از آن ميان زاده شدم.

سر ظهر چاي ريختم براي خودم، براي او هم. نشستم روبه روش. خيره شدم به بخار ليوان چاي. برداشتم. نگاهم کرد. گرم شدم. لرزيدم. چاي ريخت روي لباسم. داغ بود. نگاهم کرد. لرزيدم.

ديروز سر کلاس دکتر شيوا نمي‌دانم چه‌ام شده بود. گوش مي‌دادم و نمي‌دادم. نوشتن‌ام از سوتي‌هاش شروع شد.
آخرين تکنولوژي امروز بشر: لپ‌تاپ و کامپيوتر.
شهرها از فلز ساخته شده‌اند.
وسط حرف‌هاش چيزي آمد توي خاطرم.
مگه از عتيقه‌هاي تپه‌ي مارليکه؟
جذب حرف‌هاش شدم.
چغازنبيل: هزاره‌ي سوم پيش از ميلاد.
کاسپين: اقوام کاسي‌ها در کنار آن زندگي مي‌کردند.
يک زنبيل واژگون کشيدم.
بعد آمد...
آمد...

فکرش نه جايي مي‌رفت، نه از جايي مي‌آمد. همانجا بود که هميشه بود، از همان روز اول.

ظهر نشده آمد. چشم‌هاش مي‌لرزيد. به دستهام نگاه کرد. دراز نکردم دست‌ام را. لاک‌هام جابه‌جا پريده بود. دراز کرد دستش را. نگاهش مي‌کردم و نگاهم پايين آمد و قفل شد به دست‌هاش. گنگ و خاموش ماندم. پس کشيد. نگاه دست‌هاش مي‌کردم هنوز. صاف و مستقيم، از شانه‌هاش آويخته بود- شانه‌هاش که مي‌مردم که دمي سرم را بگذارم روشان؛ که دمي سرم را بگذارد روشان. که نوازش کنم؛ که نوازش کند. داغ شد نگاه‌اش، سوزاند: جگرم را آتش کشيد. چشم‌هاش... آن چشم‌هاش...

lundi, décembre 10, 2007


پنجشنبه شب از درد بيدار شدم. چشمم مي‌سوخت و قرمز شده بود. اشک ازش مي‌آمد مدام تا علي‌رضا ساعت يک رفت نفازولين خريد، ريختم، التهابش ساکت شد.

جمعه توفيري نکرد. -و من چقدر همه‌ي حسرتم از اين توري که قرار بود برويم و نشد، خوابيد. دم‌دماي عصر، بالاخره جايي يک رزيدنت چشم پيدا کرديم که بروم پيشش. يک ساعت و نيمي پيشش بودم و او فقط در نياورد بنمايد آن تو! گمانم هرچه آزمايش‌ دستش رسيد روي اين چشم بي‌نواي ما کرد. پشت آن دستگاه معروفه يک عالمه نور زرد و آبي تاباند، چند بار هم چراغ را خاموش کرد، نور توي چشممان تاباند: در را نگاه کن، ديوار را نگاه کن، سقف را ببين، گوشم را نگاه کن... ته‌اش ديگر چشمم باز نمي‌شد. تشخيصشان را بخوريم: خراش افتاده روي مردمکت.
آقاي همسر ما را که کورمال کورمال راه مي‌رفتيم هدايت کرد مي‌کرد. دارومان را گرفتيم رفتيم خانه، با اين شرط که يکشنبه صبح سر بزنيم بهش. اين دو روز توي خانه‌ي ما مصداق بارز «کوري عصاکش کور ديگر» شده بود. بالاخره ديروز انتظارها به سر رسيد. (اين کتاب بچه ترکه خيلي روي حرف زدن من تاثير منفي گذاشته!) سر صبح پا شديم رفتيم هم عينک سابقمان را درست کرديم و هم سري به اين دکتره زديم. توي راه داشتم فکر مي‌کردم -به قول قديمي‌ها- دو سه تا کلفت بارش کنم. مثلاً بگويم: «بهتر نيست بروم پيش يک متخصص؟!»
بيمارستان شلوع بود و کلي نشستيم. دوباره توي آن دستگاهه زل زد به چشممان و سعي کرد چپ و راستمان را بپرسد که خيالش را راحت کرديم که خودش را هم در دو قدمي نمي‌بينيم، چه برسد به آن تابلوهه که آن ور اتاق زده‌اند به ديفال. هرچند بينايي چشم چپمان از بيست‌سي‌ام، به count finger افت کرده بود، اما يک دکتر ديگر آمد نگاهي کرد و گفت يک ري‌اکشن ساده است. بعد رفتيم پيش استادش و ايشان هم فرمودند که چيز مهمي نيست و اين کاهش ديد، درست مي‌شود. دارومان را هم عوض کردند و ما برگشتيم عينکمان را گرفتيم، با اين قول شرافتمندانه که تا يک ماه لنز نگذاريم. (ارواح عممه‌مان با اين قول‌هاي شرافتمندانه‌مان! ما به خودمان قول مي‌دهيم به محض اينکه بينايي سابقمان برگشت، دوباره به استعمال لنز برگرديم.) حالا دو تا نکته‌ي ناگفته باقي مانده. يکي اينکه وضع چشممان خيلي گه شده. يارو در سه قدمي ما ايستاده بود، -بماند که من توي خيابان ببينم، نمي‌شناسمش؛ چون هر دو بار در حالت نيمه کوري باش برخورد کردم.- انگشت‌هاش را بلند مي‌کرد، ما با چشم غير مسلح نمي‌ديديم چندتاست. دوم اينکه خدايي اين بابا جان ما را نجات داد، چون از کوري که نه، ولي از ترس کوري بعيد نبود سکته بزنيم!

حالا، من دوباره عينکي شده‌ام، و ديد چشم چپم افت کرده. ديروز توي کلاس، استاد که مي‌رفت آن طرف، ديگر نمي‌ديدمش.

mardi, décembre 04, 2007

بيلبو گفت: ولي...
گندالف گفت: براي آن وقت نداريم.
- اما...
براي آن هم وقت نداريم. عجله کن.

اين حکايت وبلاگ نويسي من است. مي‌خواستم از belle de jour بنويسم با امروز که مي‌خواهم يک کمي رک باشم با رئيس و ديروز که اينقدر انرژي منفي داشتم. براي هيچ کدامشان وقت نيست. بايد بدوم کلاه و شنلم را هم از دوالين بگيرم!

------------------------------------

اين پست ديروز صبح من بود. حالا گمانم يک کمي وقت دارم يک چيزهايي اضافه کنم.

------------------------------------

هاه. من يکشنبه آنقدر حس منفي داشتم که دوشنبه اصلاً رفتم که خوش بگذرانم. تا رسيدم آنجا بچه‌ها باز شلوغکاري راه انداخته بودند. قاطي شديم تا معلم زبان آمد. بين دو نيمه رفتيم توي ايوان مشرف به باغ با مريم سيگار کشيديم و با هادي گپ زديم. معلم جغرافي که نيامد، من يکي که خودم را خفه کردم. يک کمي از اين قالب بچه‌خرخوانِ رديف اول نشين آمدم بيرون و قاطي بچه‌ها شدم. آخر سر هم نشستيم توي ماشين با سارا و ايمان شلوغ‌بازي کرديم تا ونک. پياده که شدم، هدفون گذاشتم توي گوشم و سرم را تکيه دادم به شيشه‌ي اتوبوس. دوست داشتم روزم را.

------------------------------------

اين جوجوي ما مريض شده و کلي تب و لرز دارد. آمپول که زد تازه سر حال آمد و حالا بعد از يک چرت پا شده ورجه وورجه مي‌کند و سيگار مي‌گيراند و به کارهاش مي‌رسد. الهي بگردم، خيس عرق با پليور و پتو جلوي شومينه دراز کشيده بود و مي‌لرزيد. دفتر و کلاس را پيچاندم آمدم برويم دکتر. با کاستي که مي‌خواست و کتاب‌هايي که مي‌خواستم. يک ع ا ل م ه کتاب خفن خوب گرفته‌ام براي خودمان. کلي حالم خوب است.

------------------------------------

هان غلط نکنم ايمان ديشب طلسمي چيزي بسته. بس که هي نشست گفت علي‌رضا اين‌طور، علي‌رضا آن‌طور. -اينها خيال مي‌کردند ما هيچ نسبتي نداريم، بعد من روشنشان کردم که ما خيلي هم متناسب‌ايم!-

------------------------------------

پا شم برم نشستم اينجا هي فيلم مي‌ذارم دانلود شه.