samedi, septembre 22, 2007


خبر، شوکّه‌ام می‌کند: رئیس کوچولوی دوست‌داشتنی، جنینی هشت‌هفته‌ای در رحم دارد. از همین حالا می‌توانم ببینمش که تاتی‌تاتی کنان توی دفتر اولین قدم‌هاش را برمی‌دارد و دست‌نویس کتاب‌ها را به هم می‌زند.

vendredi, septembre 21, 2007

پراکنده



پاييز، آرام و بي‌خبر آمده خودش را انداخته گوشه‌ي پياده‌روها. لگدمال شده و شکسته. خبري مي‌دادي رفيق؛ باد مي‌شدي مي‌پيچيدي توي تنمان؛ رگبار مي‌شدي گوشه‌ي خيابان خبس‌مان مي‌کردي. بي‌خبر نمي‌آمدي...

آتش خواست. فندکم جرقه زد. سيگاري گيراند. ديرتر بود که دست‌هام فهميدند چه کرده‌اند. ديرتر بود که دست‌هام فهميدند بايد لرزان شوند.



از وقتي آمده‌اند و رفته‌اند، از کنارش تکان نمي‌خورم. زرد مليجه مي‌زنم، جان ِ مريم مي‌زنم، چهارمضراب سه‌گاه و دشتي مي‌زنم، و حيرانم که مگر آدم چقدر مي‌تواند خودش را با چند تکه چوب و سيم، قسمت کند.

lundi, septembre 17, 2007

موزه‌ي قرآن

گفتيم به اين ماه مبارک بياييم در راستاي عملکرد بر و بچه‌هاي نگهباني موزه‌ي قرآن چيزکي مکتوب کنيم که توفيق دست داد و امروز که موخره‌ي ماجرا به انجام رسيد، همت مان را جمع کرديم که بياييم عرض کنيم.
موزه‌ي قرآن کجاست؟ تقاطع امام‌خميني و ولي‌عصر. نگهبان‌هاش کي‌ها هستند؟ يک عده جوجه سرباز نوزده-بيست ساله. جريان چي بود؟ که ما هر روز از آن‌طرف‌ها رد مي‌شويم و يک بار نشد متلکي چيزي نخوريم. آن پسره چه کار کرد؟ صدا کلفت کرد روي من که چرا جوراب نپوشيديد و اين چه طرز سر و وضع است. من چه کار کردم؟ تحقير ريختم توي صدام و پرسيد: جنابعالي؟ دوست‌هاش چي‌کار مي‌کردند؟ آن‌طرف ايستاده بودند مي‌خنديدند. پسره چي گفت: کم نياورده گفت: من اينجا ... من چي گفتم: طعنه زدم که: نگهباني؟ بعدش چيکار کردم؟ راهم را کشيدم رفتم. رسيدم خانه کجا زنگ زدم: 110. چي گفتند؟ که بايد همان موقع زنگ مي‌زدي. فرداش چي‌کار کردم؟ شماره‌ي موزه را از 118 گرفتم و زنگ زدم که مسئول اين نگهبان‌ها کيست. چي به‌ام گفتند؟ گفتند هنوز نيامده و تلفن‌ام را گرفتند که تماس بگيرند. تماس گرفتند؟ آره. نيم ساعت نشده از آن آقاهايي که به‌شان بگويي هي، جواب مي‌دهند: عليک السلام و رحمت‌الله، زنگ زد و دوباره توضيح ماجرا را خواست. بعدش چي گفت؟ گفت که نامه بنويسم تا با آن پسره برخورد کنند. من نامه را نوشتم؟ معلوم است که نوشتم. تنم مي‌خاريد که اين‌طوري مدلل و قانوني حال آن پسره را بگيرم. نامه را نوشتم و يکشنبه فکس کردم دفترشان. بعد چي شد؟ امروز شخص شخيص سرهنگ ع. از يک شماره‌ي چهاررقمي زنگ زد و خيلي مودبانه بهم گفت که احتمالاً اسم پسره را از روي لباسش اشتباه خوانده‌ام، که احمد فلاني ندارند، محمد فلاني دارند. بعد پرسيد اگر ببينم، مي‌شناسمش؟ گفتم که شايد نه، و شماره‌ي موبايلش را داد که اگر دوباره مزاحمتي پيش آمد زنگ بزنم به‌اش بگويم.
من مرده‌ي اين وظيفه شناسي و پي‌گيري‌شان شدم. هرچند که لابد آنها هم بدتر از من تن‌شان مي‌خاريد جوجه سربازها را تنبيه اخلاقي کنند.

پ.ن.1: اين روزها چه مي‌کنيم؟ رفع و رجوع سوءتفاهم هاي پيشين!

پ.ن.2: امروز چي شد؟ خوش گذشت!

پ.ن.3: نزديکمان نشويد. چي‌چي مي‌شود؟ پاچه مي‌گيريم، 110 خبر مي‌کنيم!

mercredi, septembre 12, 2007

از ديشب همه‌اش اعصابم خورده. پولمون رو بالا کشيد، به همين سادگي، به همين خوشمزگي. به عنوان اولين کار برنامه‌نويسي، حسابي توي ذوق‌ام خورد. بدي‌اش اين بود که طلبکار اومد جلو. اگه مي‌گفت پول ندارم، يا نمي‌تونم بدم، اينقدر مهم نبود. خ ي ل ي بد بود.

هاه. سيزن 3ي فرندز هم دانلودش تموم شد به سلامتي.

بديش اينه که اينجا هم جاي من نيست. وقت ِ خودمو تلف مي کنم با پول اعظمو. من ويراستار خوبي نمي‌شم، چون فکر مي‌کنم طرف فکر کرده بايد اينجوري بنويسه و نوشته، نبايد عوضش کرد!

البته دلايل ديگه‌ هم داشت.

البته صله‌ي رحم سنت پسنديده‌ائيه، ولي اي فک و فاميل ِ سر و همسر، نمي‌شد دو هفته پشت سر هم نياييد؟!

آقاي پدر شاد و شنگول تشريف دارند. ما دو ماه به گوش ايشان -لااله‌الا‌الله!- که قالي مالي نمي‌خواهيم. اين سري آمده، رفته براي خودش مغازه انتخاب کرده و به يارو گفته شب با بچه‌ها مي‌آئيم خريد. شب بعد از دو ساعت شنيدن ِ اين که: «ما نمي‌خواهيم» من و باباي بچه‌ها را باز ول نمي‌کند و ما مي‌رويم آنجا و دو تخته قالي شش متري توي پاچه‌مان مي‌کند که توي خانه‌مان جا نمي‌شوند.
لااله‌الا‌الله!

آقاي ميم هم‌صحبت ِ خوبي است. آرامش و خوبي ِ لطيفي در من سُر مي‌دهد؛ طوري که وجودم پر مي‌شود از شادي ِ دل‌چسب. اولين بار توي سالگرد بود که ديدمش. من خسته بودم و تنها بودم و غريبه ميان ِ آن همه جمع. داشتم من من مي‌کردم که بروم، کناري ايستاده بود و نگاهم مي‌کرد. حرف نزديم تا يکي دو روز بعد که باز ديدمش و زنانگي‌ام را تحسين کرد. بحث کرديم. ازش امضا گرفتم پاي جمله‌اي که سرسري لابه‌لاي حرف‌هاش گفته بود؛ که شما يادم نيست چي هستيد، اما چون زن هستيد اشکالي ندارد. وقتي رک و راست بهش گفتم من عقيده‌ام را به کسي نمي‌گويم، چون خيال ندارم طرز فکر مردم را عوض کنم و باشان به بحث بنشينم، رنجيد و ديگر حرف زيادي نزديم. چند روز پيش دوباره ديدمش. به‌ام گفت زيباتر شده‌ايد؛ و رفت سمتي ديگر. ادبياتش را تحسين مي‌کنم. از آن آدم‌هاست که دوست دارم بيشتر کنارشان باشم.

سيگار از دستم نمي‌افتد. کي‌بوردهايي که پاشان مي‌نشينم، از خاکستر لابه‌لاي کليدهاشان، ممتازند.

يادم مي‌آيد يک بار -خيلي قبل‌تر- نوشته بودم «ازدواج سنت نکبتيه که دو تا آدم رو دور مي‌کنه؛ از خودشون و خونواده‌شون.» براي من اين‌طور نشد. نزديکي‌مان را دوست مي‌دارم. عاشقانه‌نويسي را خيلي وقت است گذاشته‌ام کنار، اما اين بار به تو مي‌گويم: دوستت دارم هم‌راه لحظه‌هايم...

samedi, septembre 01, 2007

من مونده‌ام به اين دخترا که اينقدر خوش‌صحبت و شيرين‌ان. اون از ناهيد که متخصص زدن حرف‌هاي کنايه‌آميز و ناراحت‌کننده‌اس، اين هم از مينا که وقتي به‌اش مي‌گم: «اگه کمکي چيزي خواستي، تعارف نکن..» قبل از تموم شدن حرف‌ام، عوض تشکر يا هر تعارف ديگه‌اي، مي‌گه: «واي، چرا اين روزا همه مي‌خوان به من کمک کنن؟» توي دلم مي‌گم الاغ، براي اين که دو ماه ديگه عروسيته. و از اون شب هي حرص‌ام گرفته واسه عروسي ِ خودم. با تشکر ويژه از خانواده که واقعاً وقت گذاشتن: مامان، که دو روز اومد اين‌جا، يه صبح رفتيم گاز و يخچال خريديم، عصرش رفتيم واسه‌ي سرويس خواب، فرداش هم که من توي شرکت جون مي‌کندم، به سليقه‌ي خودش رفت ظرف مرف گرفت. تشکر ويژه از خونواده‌ي محترم آقاي همسر، با اون سالن شاهکاري که سعيد گرفت و شبيه ناهارخوري‌هاي بين‌راهي بود و امکانات موسيقي ِ شاهکارتري که نمي‌دونم کدوم يکي‌شون فراهم کرد و فک و فاميل خونگرمشون -که توي مايه‌هاي فک و فاميل خونگرم خودمون بودن- و لطف دخترعموها و دختردايي‌ها براي رقصيدن و تشکر خيلي خيلي ويژه از آرايشگاهه که شب حنابندون اون مسخره‌بازي رو درآوردن و منو با موهاي خيس ِ تازه حموم گرفته چهل و پنج دقيقه پشت در کاشتن. همچنين تشکر ويژه از خونواده‌ي محترم خودم که جشن عروسي رو سريع و لازم مي‌دونستن و نذاشتن ما يه کم وقت داشته باشيم و يه کم پول جمع کنيم و نذاشتن عروسي رو توي تهران و اونجوري که خودمون دوست داريم بگيريم و يکي‌شون نکردن برن همدان لااقل سالن رو ببينن. همچنين تشکر ويژه از همکاراي شرکت که واقعاً در تمام روزهايي که من اونجا بودم دوستي و محبت خودشون رو نشون دادن و لامصبا نمي‌کردن يه روز اضافه‌کاري بمونن که من هر شب هر شب تا ساعت هشت شب نمونم شرکت و احياناً همون نه و ده يه وقت نشه که با اعصاب راحت و آروم خونه باشم و احياناً يه وقت يه روزي نشه که من نيم ساعت توي راه‌پله سر ِ اخلاق و رفتار اينا نزنم زير گريه. و کلاً يه هفته مرخصي بگيرم، از سه‌شنبه ظهر که وقت آرايشگاه داشتم و مجبور بودم برم تا سه‌شنبه‌ي بعدش؛ و سر ِ اون دو سه روز مرخصي ِ گرگان رفتنمون کلي منت بکشم و حرف بخورم. و همچنين تشکر خيلي خيلي ويژه از مامان‌باباهاي دوست‌هام، که نذارن هيچ کدوم بيان و جشن عروسي ِ من بشه خونواده‌ي خودم، با دختردايي‌هام و انبوه آدم‌هاي که نمي‌شناسم و انگار که رقاص حرفه‌اي آورده باشن، فقط انتظار داشته باشن «عروس بياد يه‌کم اين‌ورتر برقصه که ما هم ببينيم».

من البته خيلي خوب مي‌دونم که اينا اصلاً مهم نيست و يکي دو شب بوده که گذشته. ولي ما همون يکي دو شب رو هم نمي‌خواستيم و به زور ِ اين و اون گرفتيم که «مگه دختر بيوه‌اي» و «تو پسر ِ بزرگ خونواده‌اي»؛ و آخرش هم نذاشتن يه چيزي بشه که لااقل خودمون بتونيم با يه خاطره‌ي خوب بهش نگاه کنيم. من، هميشه بغض‌ام مي‌گيره که همه‌چي اون‌طور بود، در حالي که مثلاً سر ِ عروسي ِ د.ب من اونقدر پدر خودمو درآوردم که د.ب با همه‌ي قدرنشناسي ِ کلي‌اش بعد ِ عروسي يه‌عالمه ازم تشکر کرد و بابام علي‌رغم اين که هر روز کلي سر ِ ما غر مي‌زد، کلي پول خرج کرد واسه بهترين سالن و بهترين آرايشگاه و بهترين پذيرايي و و بهترين ... و خواهرها که اونقدر خواستن همه‌چي خوب باشه. و علي‌رضا، اون رو به چشم عروسي ِ خودش نگاه نمي‌کنه؛ يه جشن مي‌بينه براي دل ِ مامان و باباها و براي بستن دهن فک و فاميل.
من اصلاً برام مهم نبود که مامان هرچي هم خريد به سليقه‌ي خودش بود، از تشک بگير تا اين ظرف‌هاي غذاخوري. ولي وقتي نشست گفت به اين دختره، زن ِ پسردايي‌ام کادو يه يخچال فريزر بديم و خانم گفتن که من خودم بايد انتخاب کنم و مي‌خوام همه‌چي‌ام از يه مارک باشه و رفت يه سايدبايدسايد يک و نيمي انتخاب کرد، حسوديم شد. حسوديم شد که مامان نذاشت اون ظرف‌هاي چهارگوش ِ سفيد و سياه رو بگيرم. که اونقدر با عجله اومد و رفت که من لباس عروسي و لباس حنابندون‌ام رو تنهايي رفتم سفارش دادم و تنهايي رفتم پرو کردم. که چون وقت نبود هيچي نگرفتم. که سر ِ فکر کردن به عروسي ِ پسردايي من سيگار از دستم نمي‌افته که خودمو غرق کنم توي گيجي‌اش که يادم نياد شب ِ حنابندون، دخترخاله‌ها و دختردايياي علي‌رضا ساعت دوي نصفه‌شب از اتاق نمي‌رفتن بيرون که من لباس عوض کنم بخوابم. که آخرش رفتم خونه‌ي بغلي پيش مامان اينا و کلي واسه خواهرهام غر زدم و گريه کردم. که بابام منو توي لباس عروسي نديد.

حالا اين دختره قدر نمي‌دونه که مامانش از بعد از عروسي هنوز ديدن ِ ما نيومده با اين فلسفه که آخر مهر عروسي ِ ميناست و ما سرمون خيلي شلوغه و وقت نداريم. قدر نمي‌دونه که باباي شوهرش هم خرج عروسي رو داده، هم کلي پول که برن خونه بگيرن. قدر نمي‌دونه که با خواهراش رفته لباس عروسي گرفته. قدر نمي‌دونه که حتي واسه خريد نمک‌دون مامانش باهاش مياد، قدر نمي‌دونه...