lundi, janvier 28, 2008

کاش عاشقت بودم...

دبیرستان که می‌رفتم، هیچ فکرش را هم نمی‌کردم که روزی به محتوای آن کتاب تاریخ دویست صفحه‌ای علاقه‌مند بشوم. همه‌ماند همین‌طور بودیم. شب امتحان خواندیم و تمام. تفریحمان هم ادای معلم درآوردن بود که سین‌ها را می‌کشید. گمانم نگه‌اش هم نداشتم. یا نگه داشتن‌اش فقط تا قبل ِ کنکور کشید که همه‌ی کتاب‌های اضافی‌ام را ریختم دور.
حالا همه‌ی تاریخ این سرزمین مرا جذب خودش می‌کند. امتحان که می‌دهم، سر امتحان دیگر غصه نمی‌خورم که حتی یادم باشد این جمله کدام صفحه و کجای صفحه نوشته بود، اما ندانم جمله چی بود. با حاجی‌هادی که می‌رویم موزه، همه‌ی حرف‌هاش را گوش می‌دهم و گوش می‌دهم و خسته نمی‌شوم؛ ادای حرف‌زدن‌اش را درنمی‌آورم، کاری به دیگران ندارم، فقط حواسم را جمع می‌کنم که همه‌اش بمانم کنارش که خوب بشنوم. و تازه انگار همه‌ی این‌ها کافی نباشد، می‌روم توی فرهنگسرای سبز، خودم را غرق می‌کنم و می‌کشم بیرون، با دو تکه سنگی که با مشت‌هام آورده‌ام.
حالا دیگر خیلی چیزها می‌دانم. می‌دانم داریوش چه‌طور ریش‌هاش را درست می‌کرده، می‌دانم مادها دم‌پای شلوارشان را چه‌طور گره می‌زدند و پارت‌ها آستین‌شان را چه‌طور تا می‌کردند. می‌دانم چی شد که هفت هزار سال پیش بشر شروع کرد به درست کردن ظرف و چه‌طور این کار را کرد اصلاً و چرا روی ظرف‌هایش اول بز کوهی کشید و بعد، شاخ‌هایش را فقط. خیلی می‌دانم، خیلی کم. باز هم می‌خواهم بدانم. این درس و این تاریخ و این زمین دارد مرا می‌کِشد، کاری که تا حالا نکرده بود.

Aucun commentaire: