دلم میخواست آبدهنم را که قورت میدادم، گلوم نمیسوخت. اما این خودش بحث دیگریست.
یازده سالم که بود، یک شب از خواب پریدم، دیدم مامانم یک گوشه نشسته گریه میکند. آنوقتها توی خانوادهی ما کسی از این هنرها نداشت که خبر بد را پنهان کند، یا جوری بگوید که آدم آنطوری دلش نلرزد. اینجوری هم نبودیم که همدیگر را بغل کنیم و دلداری بدهیم. همینجوری شنیدم که بابام سکته کرده و الان بیمارستان است و کسی هم نمیگفت که درست میشود و برمیگردد و همین حرفهایی که اینجور وقتها به یک بچهی یازده ساله میگویند که نترسد و خیالش راحت باشد. از همان وقتها بود که من شروع کردم تجسم کنم این که یک کسی بمیرد چهشکلی میشود و آدم چهجوری باید آماده باشد. سر ِ هر چیزی، هر نفسی، هر مکثی، من بلد بودم آماده باشم. همین. منظورم این است که دلم نمیخواهد توضیح بیشتری بدهم، نه که مثلاً زیر پوستم یک دکستر قایم کرده باشم و نخواهم نشان بدهم. بعد گذشت و گذشت و شد دیروز. من با بابام رفته بودم یک بیمارستان ِ تر و تمیزی که یک عمل سر پایی آسانی انجام بدهد که قرار بود کلش بیشتر از دو ساعت طول نکشد. البته ما هشت ساعت آنجا بودیم؛ ولی این را نمیخواستم تعریف کنم. بابام را که با لباس عمل دادیم دست پرستار که ببرد پایین، تازه دیدم چقدر پیر شده. البته همیشه این را میدیدم، ولی آنجا و با آن سر و شکل، اوضاع یک طور ِ دیگری است.
خوبیاش این بود که آن هشت ساعت، تنها نبودم.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire