دو هفتهای میشود که تمرکز ندارم. نمیدانم چرا. یک حالتی است که چند وقت میشود افتادهام توش و هی فروتر میروم. تقصیر خودم است. سه ماه است نشستهام میگویم علی بیا ما را ببر مسافرت، بابک بیا برویم شمال، بابا راه بیفت محمودآباد منتظر است. خارجیها در این زمینه میگویند مشکل از وقتی شروع میشود که شوهر آدم، آدم را ستیسفای نکند. البته منظورم از آن لحاظ نیست. از آن لحاظ که... اوف. (اینجا لبخند محوی روی لبهای نگارنده مینشیند و فیبیوار چند لحظهای حواسش پرت میشود).
هفتهی پیش خندهدارترین تعریف ممکن را از خودم شنیدم. آقای الف گفت من بلدم جوری بنویسم که کتاب توی ارشاد برایش مشکلی پیش نیاید. البته این حرف حقیقت دارد و من این را بلدم، اما همان لحظه یادم افتاد وبلاگم فیلتر است. بعد یادم افتاد نشسته بودم توی دفتر آقای میماینها، آقای خ روبهرویم پشت میزش نشسته بود و میگفت وبلاگم را خوانده و داشت عرق سرد مینشست روی پیشانیام، در حالی که نباید مینشست، چون داشت از من تعریف میکرد. بعد یادم افتاد به چهار سال پیش و عکسالعمل د.ب وقتی وبلاگم را پیدا کرده بود و به خاطرش مجبور شدم از دومین به آن قشنگی دست بکشم. بعد یادم افتاد به خیلی قبلترش که مثلاً هیجده سالم بود و تازه رفته بودم دانشگاه و یک بار مامان ازم پرسیده بود تو وبلاگ داری، و من با جدیت گفته بودم نه.
بعدش فین ِ گندهای کردم.
الان در یک مرحلهایام که نوشتن برایم بیگدیل شده؛ که مجبورم جوری بنویسم که تایید بقیه را بگیرم؛ که اسمش شده کار و چون اصلاً از اول تفریح ِ من بوده، خیال میکنم بینش چیز دیگری نباید باشد و اصلاً وقت هم برای چیز دیگری نگذاشتهام بماند. این هم عیب من است دیگر، خوب بلدم یک کاری را برای خودم زهرمار کنم. دلم هم نمیخواهد مثلاً تا اطلاع ثانوی وبلاگ ننویسم. به هر حال من -برای مثال- بهاره رهنما نیستم که بار عظیم ادبیات مملکت روی دوش من باشد؛ یک آدم معمولیام که دوست دارد بیاید بنشیند دور همی از خاطراتش بگوید، از حسش بگوید. گاهی هم غیبت کند البته. قرار نیست که من -به قول بابام- آلت تناسلی غول مذکر را بشکنم.
البته از بیست سالگیام به اینور، بابام اسم عضو شریف غول را جلوی من میآورد و باکیاش نیست.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire