mardi, novembre 30, 2010

توی اپیزود فیلان سیزن بیسار فرندز، یه جایی هست که چندلر مجبوره برای کریسمس بره تولسا و قبل از رفتن می‌گه به هر حال هیچ‌کس کارش رو دوست نداره. طبعاً چون چندلره، همه مخالفن و حتی راس می‌گه آی کنت گت ایناف داینسورز. داشتم خارجی‌اش را می‌گفتم. برای همین ننوشتم دایناسور.

الان ساعت دوازده و دوازده دقیقه‌ی شب- صبح- بامداده. از دو و نیم ظهر دچار گردن‌درد و کمردرد ناشی از استفاده‌ی غیر صحیح از تکنولوژی شده‌ام و چشم‌های خودم و علی‌رضامون و بابکمون قرمزه و هی خمیازه می‌کشیم. (دروغ گفتم. الان علی‌رضا گفت سپنتا؟ بابک جواب داد پونزّه‌تا. بعد زنگ زدن خارج و لهجه‌ی خانم پیغامگیر انگلیسی بود و ما خیلی خندیدیم. یک اصطلاح هم یاد گرفتم که: کی از تو بچه خواست؟)

ساعت دوازده و ده دقیقه‌ی شب شروع کرده بودم به فکر کردن به این که برای اولین بار توی عمرم دیگه اون آدمی نیستم که کریسمس می‌خواد بره تولسا. اون آدمی‌ام که کنت گت ایناف داینسورز.

jeudi, novembre 25, 2010

دو هفته‌ای می‌شود که تمرکز ندارم. نمی‌دانم چرا. یک حالتی است که چند وقت می‌شود افتاده‌ام توش و هی فروتر می‌روم. تقصیر خودم است. سه ماه است نشسته‌ام می‌گویم علی بیا ما را ببر مسافرت، بابک بیا برویم شمال، بابا راه بیفت محمودآباد منتظر است. خارجی‌ها در این زمینه می‌گویند مشکل از وقتی شروع می‌شود که شوهر آدم، آدم را ستیسفای نکند. البته منظورم از آن لحاظ نیست. از آن لحاظ که... اوف. (این‌جا لبخند محوی روی لب‌های نگارنده می‌نشیند و فیبی‌وار چند لحظه‌ای حواسش پرت می‌شود).

هفته‌ی پیش خنده‌دارترین تعریف ممکن را از خودم شنیدم. آقای الف گفت من بلدم جوری بنویسم که کتاب توی ارشاد برایش مشکلی پیش نیاید. البته این حرف حقیقت دارد و من این را بلدم، اما همان لحظه یادم افتاد وبلاگم فیلتر است. بعد یادم افتاد نشسته بودم توی دفتر آقای میم‌این‌ها، آقای خ روبه‌رویم پشت میزش نشسته بود و می‌گفت وبلاگم را خوانده و داشت عرق سرد می‌نشست روی پیشانی‌ام، در حالی که نباید می‌نشست، چون داشت از من تعریف می‌کرد. بعد یادم افتاد به چهار سال پیش و عکس‌العمل د.ب وقتی وبلاگم را پیدا کرده بود و به خاطرش مجبور شدم از دومین به آن قشنگی دست بکشم. بعد یادم افتاد به خیلی قبل‌ترش که مثلاً هیجده سالم بود و تازه رفته بودم دانشگاه و یک بار مامان ازم پرسیده بود تو وبلاگ داری، و من با جدیت گفته بودم نه.
بعدش فین ِ گنده‌ای کردم.

الان در یک مرحله‌ای‌ام که نوشتن برایم بیگ‌دیل شده؛ که مجبورم جوری بنویسم که تایید بقیه را بگیرم؛ که اسمش شده کار و چون اصلاً از اول تفریح ِ من بوده، خیال می‌کنم بینش چیز دیگری نباید باشد و اصلاً وقت هم برای چیز دیگری نگذاشته‌ام بماند. این هم عیب من است دیگر، خوب بلدم یک کاری را برای خودم زهرمار کنم. دلم هم نمی‌خواهد مثلاً تا اطلاع ثانوی وبلاگ ننویسم. به هر حال من -برای مثال- بهاره رهنما نیستم که بار عظیم ادبیات مملکت روی دوش من باشد؛ یک آدم معمولی‌ام که دوست دارد بیاید بنشیند دور همی از خاطراتش بگوید، از حسش بگوید. گاهی هم غیبت کند البته. قرار نیست که من -به قول بابام- آلت تناسلی غول مذکر را بشکنم.
البته از بیست سالگی‌ام به این‌ور، بابام اسم عضو شریف غول را جلوی من می‌آورد و باکی‌اش نیست.

dimanche, novembre 21, 2010

یک وضع گهی دارم که حرف هم نمی‌توانم ازش بزنم.
صبح با صدای زنگ موبایل ع.ر بیدار شدم، دیدم دماغم هنوز آویزان است و روی دنده‌ی چپم و خوابم هم می‌آید. تصمیم گرفتم نروم دانشگاه. دیروز هم البته وضع بهتری نداشتم، منتها دیروز گرامر داشتم. امروز اگر می‌رفتم، باید به فرانسه دینی می‌خواندم که زیاد لطفی ندارد و تازه یادم هم نرفته که دیروز، پایم را که از خانه گذاشتم بیرون، سرفه‌هایم شروع شد. این‌طوری بود که خودم را قانع کردم و رفتم دوتا نیمرو برای هر کداممان بار گذاشتم و یک لیوان چای ریختم و این شکلی روزم را شروع کردم.

mardi, novembre 16, 2010

دلم می‌خواست آب‌دهنم را که قورت می‌دادم، گلوم نمی‌سوخت. اما این خودش بحث دیگریست.

یازده سالم که بود، یک شب از خواب پریدم، دیدم مامانم یک گوشه نشسته گریه می‌کند. آن‌وقت‌ها توی خانواده‌ی ما کسی از این هنرها نداشت که خبر بد را پنهان کند، یا جوری بگوید که آدم آن‌طوری دلش نلرزد. این‌جوری هم نبودیم که هم‌دیگر را بغل کنیم و دلداری بدهیم. همین‌جوری شنیدم که بابام سکته کرده و الان بیمارستان است و کسی هم نمی‌گفت که درست می‌شود و برمی‌گردد و همین حرف‌هایی که این‌جور وقت‌ها به یک بچه‌ی یازده ساله می‌گویند که نترسد و خیالش راحت باشد. از همان وقت‌ها بود که من شروع کردم تجسم کنم این که یک کسی بمیرد چه‌‌شکلی می‌شود و آدم چه‌جوری باید آماده باشد. سر ِ هر چیزی، هر نفسی، هر مکثی، من بلد بودم آماده باشم. همین. منظورم این است که دلم نمی‌خواهد توضیح بیشتری بدهم، نه که مثلاً زیر پوستم یک دکستر قایم کرده باشم و نخواهم نشان بدهم. بعد گذشت و گذشت و شد دیروز. من با بابام رفته بودم یک بیمارستان ِ تر و تمیزی که یک عمل سر پایی آسانی انجام بدهد که قرار بود کلش بیشتر از دو ساعت طول نکشد. البته ما هشت ساعت آن‌جا بودیم؛ ولی این را نمی‌خواستم تعریف کنم. بابام را که با لباس عمل دادیم دست پرستار که ببرد پایین، تازه دیدم چقدر پیر شده. البته همیشه این را می‌دیدم، ولی آن‌جا و با آن سر و شکل، اوضاع یک طور ِ دیگری است.

خوبی‌اش این بود که آن هشت ساعت، تنها نبودم.

samedi, novembre 13, 2010

الان که این را می‌نویسم، داریم یک آهنگ سختی گوش می‌دهیم. این‌قدر سخت که مجبور شدیم برویم لیریکش را پیدا کنیم بفهمیم دقیقاً چی می‌گوید. سلام خانوم میم‌نون. بالاخره پیدا کردیم و فهمیدیم و خیالمان راحت شد. الان داریم جان جان گوش می‌دهیم، لقبی که من خیلی وقت است به توتی داده‌ام.

امروز سر کلاس گرامر یاد دست‌های مامانم افتاده بودم. جریان از این‌جا شروع شده بود که چند روز پیش یکی یک جایی یک عکسی گذاشته بود و بالاش نوشته بود عین دست‌های مامانمه. مثلاً داشتم نمی‌گفتم که الی توی گودر شر کرده بود و شما هم نفهمیدید. تا عکس لود بشود من هی به دست‌های مامان الی فکر کردم و این که چه شکلی بود و این که الان دست‌های مامانم را می‌بینم یا نه. خیال می‌کردم دست‌های همه‌ی مامان‌ها شبیه هم است و چروک خورده و رگ‌هاش بیرون زده. بعد دیدم نه، مامان ِ توی عکس شبیه مامان من نیست و جوان مانده و رگ‌های سبز ندارد و دلم یک‌هو تنگ شد. تنگ که نه، همین که دلم خواست یک گوشه کناری بود که برویم با هم بنشینیم حرف بزنیم. عیبش این است که گوشه کنارش هست، خودش نیست.

vendredi, novembre 05, 2010

توی دوره‌ی تورلیدری یه معلم بناهای تاریخی داشتیم که توی فلورانس معماری خونده بود. از کلاسش یه چیزایی در مورد مرمت آثار باستانی و شباهت دو تا گنبد توی ایتالیا و اصفهان یادمه و این که هی با یه لهجه‌ی ایتالیایی بامزه‌ای می‌گفت سنتا ماریا دل فیوره. همون موقع بود که من خودم گفتم قبل از این که بمیرم باید اینجاها رو ببینم.
الان سه سال گذشته.

mardi, novembre 02, 2010

با ذوق و شوق پا شدم حاضر بشوم برم ابرو بردارم و چیتان فیتان بکنم، هر چی گشتم کارت آرایشگاه نبود. روز ِ غیر پنجشنبه آدم می‌تواند سرش را بیندازد پایین و برود، اما حیف. گفتم جایش بیایم بعد از مدت‌ها وبلاگ بنویسم.

امروز پنجشنبه بود و من خیال می‌کردم حالا که اجاره خانه نمی‌دهیم، پولدار هستیم و می‌توانیم یک نفر را بیاوریم خانه را تمیز کند و از این کارها. بعد یادم آمد غیر از خانم ع. کسی را نمی‌شناسم و او یک عادت بدی دارد که از توی سطل زباله چیزهای به زعم خودش هنوز قابل استفاده را درمی‌آورد و می‌گذارد این‌طرف و آن‌طرف خانه. از شرکت‌های خدماتی هم تا حالا خیری ندیده‌ام. یک آگهی هم گذاشتم توی گودر ببینم چی می‌شود، اما چیزی نشد. این است که حالا باید خودم بلند شوم آخرین بقایای رنگ را با کاردک از روی کاشی‌ها پاک کنم. کار هم دارم با خیلی مشق ِ گرامر. حالا ببینم چه می‌شود.