مرز تعریف کردن توی رابطهها رو خوب بلد نیستم. فکر میکنم کافیه با همون ادب و احترامی که از دیگران توقع داری رفتار کنی تا پا روی خط قرمزات نذارن. حرف میشنوی و انتظار داری موقع حرف زدن گوش شنوا داشته باشن. اینطور نمیشه معمولا، چون آدما درست نمیبینن. وقتی رابطه از یه حدی نزدیکتر میشه، آدما به خودشون اجازه میدن چشمشون بستهتر باشه، هر فکری که توی سرشونه به زبون بیارن. کاری ندارن حریمی که برای خودت تعریف کردی چیه. این فراموشی معمولا جلوی دیگران تکوندهندهتره، چون یه دفعه، لخت و عریون، واقعیت میاد جلوی چشمت که این آدم فرق حریمی که تو باهاش داری رو با حریمی که با ده نفر دیگه داری، نمیفهمه.
ماجرای دو روز پیش خیلی تکونام داد. من یه آدمیام که سعی میکنه توی پابلیک نظر شخصیاش رو به بقیه تحمیل نکنه. در مورد یه موضوعی هرچقدر هم مطمئن باشم، باز یادم نمیره یه به نظر من یا فکر میکنم بچسبونم اولش. همیشه میگم سلیقهی من، فکر من اینجوریه و لزوما بقیه اینطور فکر نمیکنن. چون راستش اهمیتی نمیدم بقیه چی فکر میکنن. تا وقتی پا روی پای من نذارن، حتی دهن باز نمیکنم از فکر خودم دفاع کنم. مخاطبم کاملا برعکسه و موقع بحث همیشه، همیشه با کلمات و لحناش تو رو توی موضع پایین حساب میکنه. بحثمون سرِ چیز بیخودی بود. قاطی یه سری آدم که یکیشون کاملا برام بیاهمیت بود، با یه نفرشون خیلی احساس نزدیکی میکنم، با چند نفرشون خوشام میاد معاشرت گاه به گاه داشته باشم، و علیرضا. توی این گروه من به زور بودم. چون یه بار یکیشون گفته بود کونتون -شما خارجنشینها- بسوزه که ما داریم دور هم جمع میشیم. بدون عذرخواهی. این همون آدمهاس که گفتم برام بیاهمیته. ولی دروغ گفتم. این آدم وقتی ایران بودم و دور هم جمع شدیم نیومد، هیچ حرفی هم نزد، نه عذرخواهی، نه تشکر. این برای من نشونهی بیشعوری یه نفره و از آدمهایی که فکر میکنم بیشعورن خوشام نمیاد. علاوه بر اون، با اون آدمها به طور کلی حرف نمیتونم بزنم. این که چرا، خیلی مفصله و دوست ندارم این چیزها رو تکرار کنم. همین حالا هم حوصلهام از تعریف کردن این ماجرا سر رفته. بعد رسید به پریروز، سر یه ماجرایی در مورد یه موضوعی هیجانزده بودم و شروع کردم به حرف زدن ازش. کاری که معمولا نمیکنم. چون حوصله ندارم. حرف تبدیل شد به بحث تند و تهش گفت جوابت رو دادم که feel invisible نکنی. Wow. یه لحظه برگشتم عقب، نگاه کردم دیدم بعد از این همه سال آشنایی، تنها دلیل حرف زدن در مورد چیزی که من مشتاقاش بودم، این بوده که آخرش بتونه حرفی رو که اولش به شوخی دربارهی خودم زده بودم، توی سرم بکوبه، نه این که مثلا بدونه من چی فکر میکنم یا بخواد من رو قانع کنه. حتی وانمود هم نکرد حرف من کوچکترین اهمیتی داره. حرفی که من میزدم خیلی بعید بود. در مورد یه سریالیه که تا تهش رو میدونیم. خیالپردازیای بود بیشتر که برام جالب بود و دوست داشتم بقیه هم جدیاش بگیرن. و مخاطبم اهمیتی به خیال نمیده. توی اون بحث، چندتا حرف شنیدم که بیش از حد برام سنگین بود. یکیاش این بود که فلانی همچین حرفی نزده و من اصلا بهش فکر نمیکنم. اون موقع خندهام گرفت که کامان، سیریسلی؟ یه احتمال رو بقیه باید مطرح کنن تا در نظر بگیریاش؟ حرف من بیپایه و اساسه چون کسی تا حالا نزده؟ where's the fun in this fucking shit وقتی قراره طوطیوار برخورد کنی؟ بعد کل قضیه رو برد زیر سوال. قضیه چیزی بود که قبلا اعلام شده بود قطعیه. و به نظر من آدمی که سر یه جریانی در همه حال فکرش اینه که من بیشتر میدونم، باگ بزرگیه که هر جا به نفعشه دونستههاش رو فراموش کنه. همون لحظه بود که دکتر هو شد پیامبر من. بهطور دقیق اون جمله که میگه only the idiots know everything. دوستم خیال میکرد من دارم حملهی شخصی میکنم به قهرمان مورد علاقهاش و واکنشاش بلافاصله تحقیر بود. اون موقع برای اولین بار به طور جدی بابت این لحناش بهم برخورد.
توی سفر ایران، معاشرت با آدمها خیلی برخورنده بود. خیلی. کاملا حس موجودِ از راه رسیدهای رو داشتم که اولویت کسی نبود. قبلش اینطور نبود. هر روز بیا بهم سر بزن و با هم بریم فلانجا رسید به این که من دیشب اومدم مسافرت و امروز وقت ندارم و بیا از این غذای مهمون دیشبام هرچقدر خواستی بخور که بقیهاش رو بریزم دور. اونجا، چیزی که لخت و عریون ایستاد جلوم، تنِ این حقیقت بود که برای هیچ آدمی اولویتِ بالا ندارم. فرقی نمیکنه رفاقتمون چند ساله باشه یا چی توش گذشته باشه. کسی رو نداشتم. زندگی روی روال بود و کسی به خاطر من بههماش نمیزد.
این ماجرا قاعدتا باید خیلی برای من ناراحتکننده میبود. نبود. یا لااقل دیگه نیست. فرقی که بعدش کردم، اینه که دیگه به کسی نمیگم دلم برات تنگ شده. اگر هم بگم، توی مکالمه مجبور شدهام بگم و I don't mean it.
بعد از اون حرفش من بلافاصله از گروه اومدم بیرون. با هم حرف نزدیم و اصولا هم فکر نمیکنم دلم بخواد حرف بزنیم یا ارتباطی باهاش داشته باشم. س. چند وقت پیش نوشته بود میخوام حلوای رفاقتی رو بپزم. من اون لحظه حلوا رو پختم، کشیدم توی پیشدستی و با ته قاشق روش رو تزئین کردم. تموم شد. توی چند دقیقه. توی یه گروه تلگرام. جلوی آدمایی که جاشون وسط اون رفاقت نبود. تو هر چقدر هم فکر کنی دوستت داره اشتباه میکنه، حق نداری جلوی آدمایی که دورترن، آدمایی که ممکنه برای دوستت احترام قائل باشن، اونطوری دست و پا بزنی که تحقیرش کنی.
تکوندهندگیِ قضیهی دو روز پیش، بخشیاش به این خاطر بود که روشن و واضح دیدم آدمی که از حرف دیگران ضربه خورده، اهمیتی نمیده که با همون روش به دیگران ضربه بزنه. آدمی که من اگه میخواستم دوستهای نزدیکم رو لیست کنم حتما اسمش اون بالاها بود، در این حد بهم اهمیت میداد که یهجوری ساکتم کنه تا دیگه نگم am I invisible؟ در واقع حق گفتن این حرف رو نداشته باشم. چون گاهی لطف کرده و من رو دیده.
یه آدمایی اگه درست یا غلط، عیب و ایرادی توی تو ببینن، میان به خودت میگن و کمکت میکنن حلاش کنی. بعضیا دنبال ایراد میگردن که جلوی بقیه بکوبنات. بعد از قضیهی زورق، خیال میکردم یاد گرفتهام از اینجور آدما دور باشم. معلوم شد که نه، هنوز باید درس زندگی بگیری دختر جان.