lundi, août 21, 2017

پنج و نیم صبح کارم تموم شد. فرستادم‌اش و اومدم بخوابم. با زیباترین صحنه‌ی دنیا مواجه شدم. علی‌رضا روی نصفه‌ی خودش از تخت خواب بود، نصفه‌ی من خالی بود، توتی وسط بالش‌ها خودش رو گرد کرده بود، سرش رو گذاشته بود روی دست علی‌ضا و خواب بود. جفت‌شون خرخر نرم و نولوکی می‌کردن. دلم گرم شد، گرماش سرریز کرد و ریخت توی تموم وجودم. 
خیلی خوش‌ام با این دوتا. غیر قابل توصیف. 

mardi, août 15, 2017

مناسبت‌های لعنتی. اولین عیدِ بعد از ام‌اس و اولین سالگرد و اولین تولد والخ. همه گذشتن دیگه. سخت و آسون. هر خنده‌داره که همچین واقعه‌ای از هیچ درست شده و سایه‌ی سنگینش همیشه بالای سر آدمه. غمگینه که هیچ کجای خیالپردازی‌هات برای آینده، همچین چیزی رو برای خودت تصور نمی‌کردی. یه کم عجیبه که همچین چیزی بوده که سر تا پای تو رو در هم شکسته و از نو ساخته، بی این که از صورتت چیزی معلوم باشه. زندگی هولناکه، ولی ردی ازش روی جسم آدم به جا نمی‌مونه.

امروز سی و دو ساله شدم. 

ظهر دراز کشیدم روی تخت و مچاله شدم توی خودم. توتی اومد کنار شکم، حد فاصل بین زانو و صورت، خودش رو جا کرد و خوابید. صورتش یه‌کم بهت‌زده بود انگار. یا خواب‌آلود. خودم رو توی صورتش می‌دیدم شاید. بلد بود نوازش هم می‌کرد حتما. طفلکم. گاهی انگار ازم می‌ترسه. خیلی وقت‌هام حوصله‌ام رو نداره. بیشتر از هر انسانی در دنیا با توتی حرف می‌زنم. معمول‌ترین واکنش‌اش اینه که بذاره بره. سی و دو سالم شده و جای آدم‌ها، با گربه حرف می‌زنم. طبیعیه. گربه اصراری نداره بهت ثابت کنه چرت می‌گی. از تک‌تک واکنش‌هاش معلومه این عقیده، ولی به زبون نمیاردش.

سیزده سالم که بود، همکار ه. مشتی چرند از روی کف دست‌ها برامون سر هم کرد. به من گفت خط عمرت کوتاهه. اون خط رو هنوز می‌شناسم. منحنیِ بغل شستِ دست راست. مال من به نیمه‌ی اندازه‌ی معمول هم نمی‌رسه. آخراش کمرنگ‌تره و یواش یواش محو می‌شه. زندگی نباتی. شاید همینی که الان هست. یه چیزی که بود و نبودش مهم نیست. اثری نداره.

من؟ من حتی دیگه آرزوی سفر هم ندارم. یه هیچِ خالی‌ام. یه هیچ خالی و گنده که هر سال خالی‌تر می‌شه. 


vendredi, août 11, 2017

بی‌حسی از ده دوازده روز پیش شدیدتر مونده. نگران بودم اگه حمله باشه چی؟ حتی نمی‌دونم حمله‌ی جدید چه شکلیه. مثل قبلیه یا قراره اتفاق جدیدی بیفته. بهش گفتم، گفت دوشنبه بریم دکتر؟ دیرتر یادم افتاد دوشنبه چه روزیه. 
سالی که هم عید، هم تولد دم مطب موحتشم حانیم نشستم به انتظار. پوف.

jeudi, août 10, 2017

امروز فکر کردم چقدر تموم کردن این برنامه‌ی دوی شش هفته‌ای خطرناکه و تغییرم می‌ده. 
صبح خوشحال و راضی بودم. دو روز بود که بعد از حالِ بد هفته‌ی پیش، با هم رفتیم دویدیم و من با این که توی راه رفتن هنوز یه کم مشکل دارم و پام ضعیف‌تره، راحت دویدم. این کشف خیلی هیجان‌زده‌ام کرده بود. دیدم اون passion این‌قدر قویه که داره منو دنبال خودش جلو می‌کشه و حالا اشکالی نداره که موقع پایین اومدن از پله باید دستم رو به چیزی بگیرم، من می‌تونم و قوی‌ام و این‌حرفا. ذهنم رفت جلو و مچ خودم رو گرفتم که دارم نقشه می‌کشم روزی که تمومش کردم، برای مردم برم بالای منبر خوش‌بینی و اعتمادبه‌نفس که باید بخواهین و اگه من تونستم شما هم می‌تونین و قدر سلامتی‌تون رو بدونین والخ. بعد فکر کردم چقدر از این منبر بدم می‌اومده همیشه. درک‌اش نمی‌کردم واقعاً که چی باعث می‌شه مردم روی منبر برن و قوی بودن‌شون رو موقع بیماری جار بزنن. حس این که ممکنه حرف‌هات به یکی انگیزه بده و یکی رو آگاه کنه که می‌شه دنبال چیزی که دوست داری بری و بهش برسی، خیلی قویه. من از وقتی لاغر شدم، از وقتی مریض شدم بیشتر و راحت‌تر از خودم، از زندگی شخصی‌ام، از بالا و پایین رفتن‌هام حرف می‌زنم. حرف‌هام گاهی ناامیدکننده‌ست، یا به نظر بقیه این‌طور میاد. همین تازگی کلی باید نباید کردم که به آدمی که بیماری لاعلاج داره چه حرفایی بزنین و چی نگین. می‌تونستم نگم. می‌تونستم بذارم برای چند نفر دیگه هم پیش بیاد که وسط سال برن بشینن پیغام‌های تبریک عیدشون رو دوباره بخونن و از اون همه آرزوی سلامتی و بهبود اشکشون در بیاد. خوندن اون حرفا احتمالاً برای مخاطب خیلی ناراحت‌کننده بوده. خودمم خیلی به‌خاطرش اذیت شدم. چون اولاً داشتم جلوی یه سری آدم حرف می‌زدم که دوست‌هام بودن و اگه هم از این حرفا می‌زدن، من چه اون موقع، چه الان، می‌دونم که منظورشون چی بوده. دوماً که یهو یه توجه گنده سمت‌ام سرازیر شد و از اون حجم توجه و قالبی که رفته بودم توش خوش‌ام نمی‌اومد. واقعاً دلم می‌خواد یه وقتایی به حال خودم گذاشته بشم. متاسفانه یه وقتایی هم دلم می‌خواد معاشرت کنم و می‌دونم گناه مردم چیه که تو معلوم نیست کی می‌خواهی حرف بزنی و کی نه. 
در نهایت، دیدم که تموم کردن این برنامه دوباره من رو می‌تونه ببره سمتِ موتیویشنال اسپیکرایی که چقدر، چقدر ازشون متنفر بوده‌ام همیشه. این کار رو قطعاً نمی‌کنم. روی این منبر نمی‌رم. ولی الان دیگه دارم می‌فهمم چرا مردم می‌رن و چطوریه که یه شرایطی، تو رو از خودِ سابقت دور می‌کنه و می‌بره سمت چیزی که فکرش رو هم نمی‌کردی. این رو هم می‌فهمم که تجربه‌اش خیلی شخصی‌تر از اونه که بشه با حرف زدن منتقلش کرد. شاید اگه می‌شد بهتر بود. آدم حق داره یه چیزهایی رو قبل از این که سرش بیان، بفهمه. 

mardi, août 08, 2017

زانو به بالا، کمر به پایین. رون‌هام داغون شده‌ان. تازه اون وقتی که کوتاه اومدم و با سلولیت، خیلی حالِ تنِ خود را دوست‌بداریمی پیدا کردم، جای اون زخم‌های قدیمی دوباره ملتهب شد. 
اوائلی که زورق پشت میز می‌نشستم، پایینِ دسته‌ی صندلی‌ام فلزی بود و حساسیت‌ام اون‌جاها زد بیرون. دو طرف رون‌ها اندازه‌ی یه کف دست زخم‌های ریز ریز دارم که بعضی وقتا می‌خارن. خونه و کوچه و خیابون و سر کار هم نداره. هر وقتی ممکنه دست دراز کنم پام رو بخارونم و به مردم این پیغام رو مخابره کنم که این تن حموم نرفته. اون موقع منص یه لطفی کرد که از حد تصورم خارج بود و گفت هر صندلی‌ای می‌خوای انتخاب کن برات بگیریم. سرِ اون صندلی بعد از بیرون اومدن من از اون‌جا دعوا شد :)) بله، می‌گفتم. از بعد از خرید صندلی جدید، من دیگه روی صندلی آهنی ننشستم و نخاریدم تا چند ماه پیش، که هنوز نمی‌دونم چرا دوباره شروع شد و زخما تازه شدن. الان اون یه کفِ دستِ پای چپ‌ام ورم زیادی داره، چون هر چی سنگه، مال پای لنگه. لیترالی. بغل پای راستم هم از یه جایِ آمپولِ چند ماه پیش تورفتگی زشتی داره. قبلاً یه جایی نوشته بودم شبیه دماغ مودی چشم باباقوری قلوه‌کن شده. توییتر لابد. توی اکانت پابلیکه، نه اون یکی. خیلی وقت پیش بود و با این که حواسم بود دوباره برندارم همون‌جا آمپول بزنم، خوب نشده و شکلش جوریه که انگار هیچ وقت نمی‌شه. فکر می‌کردم همون یه دونه‌اس، تا امروز که با شورت یوگا کردم و سرِ حرکتِ Downward-Facing Dog، همون لحظه‌ای که می‌گفتم آخ جون قولنجام شکست، چشمم افتاد به کناره‌های پاهام. جاهای ریز و درشت آمپول، برآمده و فرو رفته. خیلی ریز و جزئی و غیر قابل دید برای چشم غیر مسلح یا از روی شلوار. همون‌جا زیر آفتاب جلوی چشمم پهن شده بودن روی پوست. 
این حواشیِ آمپول زدن بیشتر کفری‌ام می‌کنه تا اصل قضیه. همین قضیه‌ی جای آمپول، این که ساعت نه باید دمِ یخچال باشم و ساعت ده یه جایی که بتونم آمپول بزنم. دردش یه لحظه بیشتر نیست. خیله‌خب، سه‌لحظه. دقیقاً از وقتی که سوزن می‌ره توی پوست تا وقتی میاد بیرون. گاهی دردش خیلی خیلی شدیده، انگار که اون سوزن یه تیکه سیم فلزی بلنده که از سوراخِ روی پوست می‌ره داخل و توی رگ‌هام پخش می‌شه همه‌جام. انگار سرنگه از فولاد خالصه و ده سانت قطرشه. انگار یه ملاقه بستنیِ یخ رو یه دفعه گذاشته‌ام دهنم. دردش همه‌ی این‌هاس و هیچ‌کدوم نیست. گاهی هم خوبه. یه آه می‌کشی توی دلت و تموم می‌شه. یکی دو باری شده که این‌قدر خوشبخت بوده‌ام که اصلاً نفهمیده‌ام کی رفته تو و کی اومده بیرون. خیلی سعی کرده‌ام بفهمم چطوری. همه‌چی رو هم امتحان کرده‌ام. از سردی-گرمی وایال گرفته تا مدل هم‌زدن و زاویه‌ی چرخش آمپول موقع هم زدن پودر و مایع. هیچی نفهمیدم. اگه این رو بفهمم خیلی خوشبخت می‌شم؟ قطعاً نه، اون وقت لابد می‌خوام بابت یه چیز دیگه ناراحتی کنم. چون اصل قضیه هیچ کدوم از این مشکلات نیست. اصل قضیه اینه که مجبورم کار ناخوش‌آیندی رو بکنم که پارسال نباید می‌کردم، و یادم نرفته نکردنِ این کار ناخوش‌آیند، چه لذت ساده‌ای بود. 
یه پست طولانی نوشتم پاکش کردم. روز به روز تعداد جاهایی که می‌تونم توشون راحت حرف بزنم، آدم‌هایی که می‌تونم باهاشون راحت حرف بزنم کم‌تر می‌شه. حیف. 

jeudi, août 03, 2017

چلنج واقعی تازه الان شروع شده. برنامه‌ی دو سنگین‌تر از چیزیه که از پس‌اش بر میام و واقعاً بهم فشار میاره. سرِ هر قدم باید سفت و سخت تمرکز کرد که پای چپ کشیده نشه روی زمین. می‌شمارم گاهی. هر چی برنامه جلوتر می‌ره، تعدادش هم بیشتر می‌شه. هنوز کوتاه نیومدم. بار اولی که بعد از مدت‌ها شروع کردم به لنگیدن، ده روز تعطیل کردم، بعدش بی‌حرف و حدیث دوباره پی‌اش رو گرفتم. لجبازی عجیبی دارم که دوباره برسم به همون‌جا. انگار تنها چیزیه که واقعاً برام مهمه، که من رو می‌چسبونه به زندگی‌ای که از دست دادم‌اش.