dimanche, décembre 18, 2005

مي‌دوني، من خواب ِ بد مي‌بينم، ولي اين‌اش مهم نيست، هيچ مهم نيست.
بعدش جوري خسته‌ام انگار که همه‌ي کابوس رو دويده باشم.

samedi, décembre 17, 2005

آهاي خبر نداري، دلم داره مي‌ميره
همدم بي‌کسي‌ها، تو بي‌کسي اسيره
به‌اش بگين هنوزم، جاش خاليه تو خونه‌ام
بگين هنوز داد مي‌زنم: برگرد دردت به جونم
بيا بلات به جونم ..

بعله. معنايي بس عميق و عرفاني و کنايه‌اي شگفت در آن نهفته است.

هر کي منو مي‌بينه، فکر مي‌کنه ديوونه‌ام
ديوونه‌ي تو هستم، درد و بلات به جونم

خيلي از صفات اين پسره رو مي‌شه دقيقاً با واژه‌ي بند تنبوني توصيف کرد.
و واقعاً سوال خوبيه، به قول اساتيد محترم، جاي بحث داره، که من، با اين همه ادعا و اين همه معيارهاي لطيف، اين پسر رو از کجا پيدا کردم و چرا به طرز بامزه‌اي خوشم مياد وقتم رو باهاش سپري کنم.
ديشب آقاي محترم بيان مي‌فرمايند که تصادف کردن و مراجعتشون حدود يک هفته عقب افتاده. همين. خبر رو مي‌دن و مي‌پرسن: کاري نداري؟
مي‌گم چرا. و شروع مي‌کنم براش تعريف کردن که ديشب ح. زنگ زده و گفته ..
جمله‌ام تموم نشده هنوز که دادش هوا مي‌ره و خيلي مودبانه شروع مي‌کنه به من توهين کردن که تو بايد همون ديشب به من خبر مي‌دادي و من ديگه به‌ات اطمينان نمي‌کنم و ..
من نه به‌اش يادآوري مي‌کنم از وقتي رفته سفر، هر وقت تماس مي‌گيرم باهاش، يا مي‌گه کار دارم بعداً تماس مي‌گيرم، و بعداً هم تماس نمي‌گيره، يا خيلي سريع سر و ته ِ حرف‌ها رو هم مياره، و نه اضافه مي‌کنم که اصولاً تو در چنين مواردي حتي اگه همون لحظه هم خبردار بشي، باز هم هيچ غلطي نمي‌کني.
يه چيزايي هستن که خيلي خوبه آدم خودش چشم داشته باشه ببينه.
هيچي خلاصه بعد از کلي دري وري گفتن-که من با اين همه بي‌ادبي ِ ذاتي، چندشم مي‌شه به حرف‌هاش فکر کنم حتي-، به من مي‌گه من همينجوري‌ام، اهل ناز کشيدن نيستم، بداخلاقم، عمراً به‌ات اطمينان نمي‌کنم، و يک عالمه صفت ِ دوست داشتني ديگه هم رديف مي‌کنه و ته‌اش مي‌گه انتخاب با خودته. فکرهات رو بکن، بعد اگه من رو خواستي، زنگ بزن بهم بگو.
و من از ديشب تا حالا يک‌بند دارم فکر مي‌کنم که طبق معمول خفه‌خون بگيرم و حرف‌هام رو به مخاطبشون نگم، يا زنگ بزنم همه‌ي حرف‌هاي نگفته رو –که زياد هم مودبانه نيستن- بيان کنم.
البته طبق يکي از اون حس‌هاي مازوخيستي ِ احمقانه‌ي وجودم، به شدت روي مود ِ اين هستم که زنگ بزنم بگم: عزيزم من خيلي خاطرت رو مي‌خوام، تويي تنها راه چاره!

من واقعاً خودم موندم يه آدمايي مثه بنيامين و رضا از کجا توي زندگي من پيداشون شد. يعني با کدوم هدف –جز گند زدن ِ مطلق به همه‌چي- من با اين آدما هم‌کلام مي‌شم.
يه چيزي تو مايه‌هاي «مرد ِ صد سال پيش».
يعني انگار يه نمونه‌ي متحجر رو توي يخ فريز کرده باشن که يک‌هو بفرستن وسط.
چون مي‌دوني که تيپ آدمي که من مي‌پسندم چجوريه؛ زيبايي ِ ملايم، کاملاً انديشمند، رمانتيک، لارج، آروم. منتها نمي‌دونم اين دوستاني که دوره‌ي وجودشون به زحمت از يک ماه تجاوز مي‌کنه و کوچک‌ترين شباهتي به شاهزاده‌ي الاغ‌سوار ِ من ندارن، چطور وارد گود مي‌شن.

حسن ختام هم اينه که من الان دارم کاملاً خالصانه دعا مي‌کنم که: اي خداي مهربان، لطفاً قبل از اين که من با يه آدم ِ اينجوري ِ ديگه آشنا بشم، يه مرد ِ باشرافت رو سراغم بفرست، رمانتيک بودنش پيش‌کش!
Cooking ..






حس اين که
جايي هست
که به‌اش تعلق داري
آدمايي که
منتظرتن
:)

ضمناً چه بکگراند زشتي!

vendredi, décembre 16, 2005


مي‌دوني، من الان بايد خواب باشم
بايد بخوابم
نمي‌شه ولي
نمي‌دونم چرا

نه فايده نداره

ح. زنگ مي‌زنه
قراره وقتي از اينترنت خسته شدم برم به‌اش زنگ بزنم
يه حرفايي هست که بايد گفته بشه
وگرنه غمباد مي‌کنم!
يه چيزي توي اين مايه‌ها: اين دفعه چند نفريد؟
حالم خوش نيست،
خوب هم نمي‌شه
اينا همه‌اش فيلمه
صداش رو دوست دارم خيلي

Cruel Intentions رو ديدم، خوشم اومد.
Ocean's Twelve رو نتونستم ببينم.
گمونم بايد گزارش کارورزي‌مو تموم کنم.
سرم درد مي‌کنه،
چشم‌هام هم.

من دلم مي‌خواد باهاش حرف بزنم
ولي از وقتي رفته مسافرت يه جوري شده
حس مي‌کنم اون‌جا سرش با يکي ديگه گرمه
به يه ورش
تاريخ مصرف اين يکي هم تموم شد
باباي
بعدي لطفاً

jeudi, décembre 15, 2005

سرم درد مي‌کنه. نگاه مي‌کنم به جلو: خالي ِ خاليه
please leave me alone
پرويز زنگ مي‌زنه به‌ام. برام نگران بود. پرس و جو مي‌کنه که چي شده. مي‌گه: کمکي برمياد؟
قطع مي‌کنم مي‌زنم زير گريه. چقدر من اين مرد رو دوسش دارم.

به رضا مي‌گم حرفش رو. مي‌گه درست گفته خب. درست نيست، تو روزي چند ساعت باهاش تنهايي. يه بار جلوي خودش رو مي‌گيره، دو بار جلوي خودش رو مي‌گيره .. خنده‌ام مي‌گيره.

واسه آدم مي‌برن و مي‌دوزن. من دارم حساب مي‌کنم بعد از درس که بار و بنديلم رو جمع مي‌کنم برم تهران، چه چيزايي لازم دارم و چه چيزايي نه. همه هم انگار شمشير تيز کرده‌ان که از دست ِ من خلاص بشن يا گير من بيافتن! از اون ور د.ب سه ماهه مي‌گه بيا پيش خودم، از اينور همه تاييدش مي‌کنن.

کاش پرويز زنگ نزده بود من دوباره بغض خفه‌ام کرد.

کتابامو چيکار کنم، تخت خوابم، خاطره‌هام. لعنتي
الان ده و نيمه. تا ساعت دو وقت دارم يه کاري کنم که به محض ِ دهن باز کردن، گريه‌ام نگيره، اين اشکا تموم بشه، بتونم بخندم و حرف بزنم.

اسمش توي ليست اونايي که قراره بکشم، به شدت ارتقا پيدا مي‌کنه.

گفتم: مامان مگه مردم مسخره‌ي منن؟

چقدر آدم از صداي گريه‌ي خودش ترس برش مي‌داره

توي تاکسي همينجوري بي‌صدا اشکام سرازير شدن.

ربطي به اين کار نداره، من استقلالمو مي‌خوام.

وقتي همه يه جوري نگات مي‌کنن.

اينقدر بلند بلند گريه مي‌کردم که مامان بلند شد اومد دلداري بده. کاري هم که از دستش برنمياد.

دلداري دادنش اين مدليه: مامان اون موقع بايد فلان کار رو مي‌کردي، فلان حرف رو مي‌زدي، يه جوري که آدم حس ِ بي‌پناهي‌اش تشديد مي‌شه

داشتم وسايلمو جمع مي‌کردم. هي مي‌گفتم: چيزي جا نذاري؟

بعد پرويز و حاجي اومدن.

سرمو انداختم پايين. صدام از بغض مي‌لرزيد. زور زدم يه چيزي پيدا کنم جواب پرويز رو بدم که مي‌پرسيد: مشکلتون چيه؟

گفتم مشکل خانوادگي.

سيامک گفت: مي‌خواي برسونمت؟ گفتم نه. گفت تعارف نکني ها. سرمو بردم بالا که يعني نه. نمي‌تونستم حرف بزنم.

يه گلوله، دو گلوله .. همينجوري مي‌ريخت پايين، مردم هم با تعجب نگاه مي‌کردن.

تاکسي، خيابون .. چجوري بود که اومدم خونه؟

رغبت نمي‌کردم جواب تلفنشو بدم حتي

چرا بند نمياد گريه‌هه؟

مي‌دوني الان اگه با کسي حرف نزنم ديوونه مي‌شم. يه کسي نه اونقدر غريبه که هيچي ندونه، و نه اونقدر آشنا که از اين هق‌هق لعنتي تعجب کنه

حالم خوش نيست اصلا

هي رقصيدم، هي رقصيدم، به هر ساز.
خسته‌‌ام کردي لعنتي

چقدر آدم کوچيک بشه و به روي خودش هم نياره؟

يعني راستشو بخواي دارم فکر مي‌کنم رگمو بزنم تميزتره يا خودمو بندازم توي کارون