بايد بدوم برم آرايشگاه و هنوز دوش نگرفتهم. آخرين لحظههاي تنهاييمه گمونم. ميترسم. خستهام حسابي. اين چند شب دريغ از يه خواب ِ درست و حسابي.
لطفاً بيا فرار کنيم.
حتي همين حالا.
jeudi, décembre 21, 2006
mardi, décembre 19, 2006
dimanche, décembre 17, 2006
عطف به پست پايين
محض ِ يادآوري
يادم مياد
در جواب اون پاراگراف ِ ايتاليکي که به من حواله دادند
عرض کرده بودم، خدايي که گناه بندهش رو پاک ميکنه، محض انگشتي که ازش لاي در مونده،
قبول ندارم.
و همانا يکي از راههاي التحاد (!)
گرديدن با مسلمين است
والله!
پ.ن: بنده شروع کردهام به شمارش. بيست . نه ساعت و بيست و چهار دقيقهي ديگر، تشريف ميآورند. مشغول شستن ِ فرش قرمز ميباشيم که پهن نماييم جلوي پايشان، نه گمانم که خشک شود اما، باران ِ ريز و پيوستهاي ميبارد ...
samedi, décembre 16, 2006
لرز کردهم.
سرده.
من از همه چي توبه كردم
اميدوارم قبول شده باشه
به همين راحتي و سفيدي
يه جايي ميرسه كه آدم بايد برگرده و پشت سرشو هم نگاه كنه و اگر زياد خر نباشه توبه كنه و اميدوار كه قبول شده باشه
اگر هم نشده با كمال ميل عذابشو ميكشم (كه با اينهمه درد و مرض فكر كنم دارم ميكشم و آخراش باشه)
اميدوارم قبول شده باشه
به همين راحتي و سفيدي
يه جايي ميرسه كه آدم بايد برگرده و پشت سرشو هم نگاه كنه و اگر زياد خر نباشه توبه كنه و اميدوار كه قبول شده باشه
اگر هم نشده با كمال ميل عذابشو ميكشم (كه با اينهمه درد و مرض فكر كنم دارم ميكشم و آخراش باشه)
يخ ميکنه تن ِ لعنتيام. يکي ته ِ ذهنم داد ميزنه: «دخترهي خر». يکي ته ِ ذهنم جواب نداره حتي. کور بودم اون وقتها؟ کور بودم و هيچي نميديدم و هيچي نميخواستم که ببينم. چي ميديدم اون موقع؟ فکر ميکردم پا روي همهچيز بگذارم، برميگردي، بعد ِ گفتن ِ اين حرفها؟ محض ِ چندتايي «دوستت دارم» ِ محافظهکارانه که به زور از کيبوردت در ميرفت، خط کشيدم روي همهي خواستههام. که چي؟ آدم روي زندگياش شايد بتونه خط بکشه، روي خودش که نه.
نفس ِ اون چيزي که هميشه رد ميکردي، من بودم. با تاييد ِ تو، پي ِ چي بودم؟
تکليف چي ميشه؟ تکليف ِ اين عکسها؟ اين نامهها؟ اين خاطرهها؟ تکليف ِ من چي؟ که يه وقتي بيهوا چشمام بخوره به يکي از نامههات و «حال»م بشه خيلي قبل. تکليف ِ عليرضا چي؟ با همهي بيتکليفي ِ من. با همهي همهي سردرگميها و همهي همهي سردي ِ چنگ انداخته روي قلبم، که همهي همهي گرمي دستهاش هم يخ ِ من رو آب نکرده هنوز.
شک ندارم بهش، به محبتش، به وجودش. شکم به خودمه، به سرديم، بداخلاقيهاي وقت و بيوقت ِ سر ِ چيزهاي کوچيک.
کمک نميکنه. هيچ چيز و هيچ کس کمک نميکنه. خودم بايد بخوام و دارم تکيه ميکنم به عليرضا. من همهي عمرم از تکيه کردن متنفر بودهم، که نشده هيچ وقت تکيهم به کسي باشه و تنهام نذاره. ياد گرفتهم تکيه کردن معنياش اين نيست که روي پاهات نايستي، يعني که دستهاش کمکات باشه.
يه چيزايي رو دارم درک ميکنم که برام با ارزشه. آرزو نميکنم که کا قبل از اين آدمهاي يک ماهه و دو هفتهاي ِ عمرم، شناخته بودمت، که من و تو، بايد ايني ميبوديم که الان هستيم، با همهي خطها و يادگاريها، که دستهامون رو بگيريم.
خوشحالم که دارمت.
خوشحالم که گذشتهي همديگه رو قبول داريم. خوشحالم که نفيام نميکني. قدرت رو ميدونم. «حال»م رو خوب ميکني بچهجون. کي از فردا خبر داره؟
نصف ِ family جمع شدهن اينجا. دارالمجانين بچهها و بزرگترها. اون دوتا ميزنن تو سر و کلهي هم و سر ِ اسباببازي با هم دعوا ميکنند، اين يکي مظلوم و معصوم زل ميزنه به آدم و آب ِ بينياش سرازيره.
خانواده جمع شدهن کمک ِ من. يکي بچههاشو ميده من نگه دارم و ميشينه با مامان در مورد مدل لباس حرف ميزنه، اون يکي پشت سرم غرغر ميکنه که هديه چرا نميشينه خونه رو جمع و جور کنه.
جمع و جور کردن ِ خونه شامل تميز کردن ِ ديوارها ميشه و گم و گور کردن ِ دوتا ميز تحرير و يه ميز ناهارخوري و يه تختخواب توي انباري. به علاوه چرکنويسهاي د.ب که توي همهي خونه پخشه.
گفتم د.ب، برادر محترم کلاسش رو تعطيل نميکنه و نمياد.
من خيال داشتم امروز برم پي ِ امضاي مدير گروه و چاپ و صفحهبندي ِ پاياننامه؟ خيال داشتم برم وقت ِ اپيلاسيون و اصلاح و ابرو بگيرم؟ بايد ميرفتم نورا و بهين ببينم کدوم کيفيت کارشون بهتره؟
نخير. دارم تشريف ميبرم از عطاري ِ سر کوچه، گل بنفشه بگيرم براي سرفهي اين جوجه.
زندگي به تخميترين شکل ممکن جريان داره. تبريک ميگم.
هنوز قسمت محبوب ِ من از کارتون ِ گربههاي اشرافي، اون جاييه که آقاي اومالي داره از آب مياد بيرون. مري ازش ميپرسه: «ميتونم بهتون کمک کنم آقاي اومالي؟» و جواب ميشنوه: «کمک؟ امروز به حد کافي به من کمک شده!»
jeudi, décembre 14, 2006
mercredi, décembre 13, 2006
خدا نيامرزد پدر آن شير پاک خوردهاي را که به اينها مجوز داده ايدياسال راه بياندازند. روز اولي که من آمدم اينجا، تازه تمام شده بود و دو سه روزي طول کشيد تا فراخي امان بدهد برويم پول شارژش را بپردازيم، يک هفتهاي هم صرف ِ تنگ کردن ِ حضرات ِ مغازهدار شد و عدل، همان روزي که داشتم ميرفتم سفر، وقتي ساعت يک ِ ظهر با کلي خريد برگشتن خانه، ديدم وصل شده و وقتام فقط به قدري بود که خرت و پرتهام را بريزم توي کولهپشتي و راه بيافتم.
سفر به خريد کردن گذشت و خوشگذراني و بعد هم سرما نديدگي کار دستمان داد، افتاديم روي دست ِ مردم!
بعد ِ برگشتن، ديديم که دوباره از کار افتاده و خبري نيست. بعد ِ چها-پنج روز، زد و من توي يکي از آن ساعتهاي اداري ِ کذايي، تلفن دم ِ دستم بود که زنگ بزنم بگويم قطع شده و نيم ساعته وصلاش کردند. تبارکالله! منتظر ِ دستور بودند که راهش بياندازند؟
مملکتي شده به خدا .. !
فارغالتحصيلي مينماييم. دانشگاه ارجاعمان داد به آموزش و پرورش. ترگل ورگل بلند شديم رفتيم آنجا، توي پروندههاي خاکگرفتهشان پي ِ تاييديهي تحصيليمان بگرديم. آقاي نگهباني ِ دم ِ در، رو به ديوار، بهمان سفارش کرد که شالمان را سفتتر دور ِ گل و گردن بپيچيم، بلکه زودتر کارمان را راه بياندازند.
ديگر عرض شود که .. آقا ما يک جايي براي يک چيزي بيعانه داديم و بعد پشيمان شديم و طرف هنوز بيعانهمان را نداده. بدينوسيله خواهشمند است حقير را در امر خطير پس گرفتن مبلغ قابل توجهي پول، ياري فرماييد.
عرض شود که ...
قابل عرض نيست!
سفر به خريد کردن گذشت و خوشگذراني و بعد هم سرما نديدگي کار دستمان داد، افتاديم روي دست ِ مردم!
بعد ِ برگشتن، ديديم که دوباره از کار افتاده و خبري نيست. بعد ِ چها-پنج روز، زد و من توي يکي از آن ساعتهاي اداري ِ کذايي، تلفن دم ِ دستم بود که زنگ بزنم بگويم قطع شده و نيم ساعته وصلاش کردند. تبارکالله! منتظر ِ دستور بودند که راهش بياندازند؟
مملکتي شده به خدا .. !
فارغالتحصيلي مينماييم. دانشگاه ارجاعمان داد به آموزش و پرورش. ترگل ورگل بلند شديم رفتيم آنجا، توي پروندههاي خاکگرفتهشان پي ِ تاييديهي تحصيليمان بگرديم. آقاي نگهباني ِ دم ِ در، رو به ديوار، بهمان سفارش کرد که شالمان را سفتتر دور ِ گل و گردن بپيچيم، بلکه زودتر کارمان را راه بياندازند.
ديگر عرض شود که .. آقا ما يک جايي براي يک چيزي بيعانه داديم و بعد پشيمان شديم و طرف هنوز بيعانهمان را نداده. بدينوسيله خواهشمند است حقير را در امر خطير پس گرفتن مبلغ قابل توجهي پول، ياري فرماييد.
عرض شود که ...
قابل عرض نيست!
mardi, novembre 21, 2006
دیروز که رفته بودیم، بند سوتین مشکیش از زیر کت زرد توی دوق میزد. امروز موهای اپیلاسیون نشدهی دستش هم به همچنین.
بابا تو مزون کار میکنی ناسلامتی، یه کم به خودت برس.
حالا
هی چپ رفت، راست رفت، بهام گفت «عروس». بالا داشتم میآوردم.
اسم منو نوشت با فامیل ِ علیرضا. یه ترکیب ِ ناهمگون ِ زشت ِ بهگوشناآشنا از آب دراومد.
یعنی قبلش هی منتظر بودم علیرضا بگه واسه چی این همه پول میدی بالای لباسی که یه شب میخوای بپوشی بعد هم یا بندازی گوشهی کمد، یا ده بیست تومن بدی به این مغازههای کرایهی لباس.
هیچی هم نگفت طفلک.
یعنی میگفت نه، من قشنگ قیدشو میزدم ها. بدبختیم اینه که یه ورم از لباس خوشش میاد، یه ورم حواسش به جنبههای اقتصادی و ایناشه.
آقای زوربا تماس میگیره، میگه: خدمت جناب استاد فلانی هستیم. تو گوشی داد میزنم: ای پاچهخوار بدبخت!
ولی مرام به این میگنا، خدایی ببین همشهریای ما رو.
ذهنم مغشوشه.
میترسم هم.
بعد لرز هم گرفتهم.
بعد تموم دستهام هم پوسته پوسته شده. قاعدتاً باید گام ِ اول –یا دوم یا سوم- درمان باشه، ولی دیدنش همچین شوقی به آدم نمیده.
بعد چاق هم شدهم کلی. یعنی حالم از هیکل خودم به هم میخوره.
اصلاً مال ِ این «از یه مرحله به مرحلهی دیگه رفتن» باید باشه. سخته. آدم هزار بار همهچی رو میسنجه و تهاش باز دودله.
وقتی هست نه، میبینمش، ته ِ دلم قرص میشه.
این درد ِ بیدرمون، مال ِ وقتیه که پیش چشمام نیستش.
بابا تو مزون کار میکنی ناسلامتی، یه کم به خودت برس.
حالا
هی چپ رفت، راست رفت، بهام گفت «عروس». بالا داشتم میآوردم.
اسم منو نوشت با فامیل ِ علیرضا. یه ترکیب ِ ناهمگون ِ زشت ِ بهگوشناآشنا از آب دراومد.
یعنی قبلش هی منتظر بودم علیرضا بگه واسه چی این همه پول میدی بالای لباسی که یه شب میخوای بپوشی بعد هم یا بندازی گوشهی کمد، یا ده بیست تومن بدی به این مغازههای کرایهی لباس.
هیچی هم نگفت طفلک.
یعنی میگفت نه، من قشنگ قیدشو میزدم ها. بدبختیم اینه که یه ورم از لباس خوشش میاد، یه ورم حواسش به جنبههای اقتصادی و ایناشه.
آقای زوربا تماس میگیره، میگه: خدمت جناب استاد فلانی هستیم. تو گوشی داد میزنم: ای پاچهخوار بدبخت!
ولی مرام به این میگنا، خدایی ببین همشهریای ما رو.
ذهنم مغشوشه.
میترسم هم.
بعد لرز هم گرفتهم.
بعد تموم دستهام هم پوسته پوسته شده. قاعدتاً باید گام ِ اول –یا دوم یا سوم- درمان باشه، ولی دیدنش همچین شوقی به آدم نمیده.
بعد چاق هم شدهم کلی. یعنی حالم از هیکل خودم به هم میخوره.
اصلاً مال ِ این «از یه مرحله به مرحلهی دیگه رفتن» باید باشه. سخته. آدم هزار بار همهچی رو میسنجه و تهاش باز دودله.
وقتی هست نه، میبینمش، ته ِ دلم قرص میشه.
این درد ِ بیدرمون، مال ِ وقتیه که پیش چشمام نیستش.

Inscription à :
Articles (Atom)