jeudi, août 23, 2007

خيلي احساس دلنشيني است که توي يک خانه‌ي کاملاً تميز، با سينک ِ کاملاً خالي، با خط چشم‌هاي کاملاً متقارن، آماده باشي که بروي مهماني.
يکي لطفاً چوب جادويش را تکان دهد.

تبصره: بشکن يا گوشواره تکان دادن -مدل نيکول‌کيدمن ِ بي‌ويچدي- قبول مي‌شود.

lundi, août 13, 2007

ها تا اين ايميله با پنج مگ attachment داره مي‌ره من يه پستي بزنم خير سرم بعد ِ اين همه مدت. پنجاه و چهار دقيقه‌است اون بالا نوشته سندينگ. ارواح باباش مرتيکه جي‌ميل ِ دروغ‌گو! اين تايمينگش يه جوريه که آدم خيال مي‌کنه يه عالمه آدم ِ سطل به دست تو اون سيما وايسادن بيت به بيت اطلاعات رو دست‌به‌دست مي‌کنن تا برسه به ايلام دست اون خانومه که سيستم دستش داديم.

دلم ابي ِ قديمي مي‌خواد با داريوش ِ قديمي با ستار ِ قديمي.

از اين سيگاراي وگ هيچ خوشم نمياد. عين اين دختر سوسولياي تيتيش مي‌مونن. لاغر و دراز، هيچي هم توشون نيست.

ولي اين مور نعنائيا شاهکارن. فک کنم تا حالا از هيچ رقم سيگاري اينقدر حال نکرده‌م. با يه نخش کله‌پا مي‌شم. اين يعني هشت‌تا دانهيل قرمز، دوازده‌‌تا دانهيل نقره‌اي، همون‌قدر زست و يه پاکت وگ.

صداي اس‌ام‌اس مياد. خواب‌آلود و کورمال کورمال مي‌رم گوشي رو از لابه‌لاي دست و پاي بچه‌ها که پاي فرندز بساط ِ بادوم زميني و نخودچي و چيپس‌ودلستر پهن کرده‌ن برمي‌دارم. هشيار مي‌شم و قربون‌صدقه مي‌رم. پرويز اس‌ام‌اس ِ فورواردي فرستاده براي تبريک اين عيده که تعطيله.. من اين بشر رو با شلوار جين و پليور مي‌پرستيدم.

خدا مي‌رساند. سعيد بالاخره قفل کيفش رو باز مي‌کنه و يه کاست ابي مي‌کشه بيرون. ولو مي‌شيم چهارنفري پاي شومينه‌ي خاموش؛ حکم بازي مي‌کنيم.

مي‌شکنم بي تو و نيستي، به سراغم نميايي که ببيني، بي تو مي‌ميرم و نيستي
تو کجايي؟ تو کجايي که ببيني، مي‌شکنم بي تو و نيستي ...


من به شدت عاشق و شيفته‌ي تک‌تک عناصر اين محيط کارم. از افراد گرفته تا اشياء و حتي سکوت آرامش‌بخشي که موج مي‌زنه. قدر مي‌دونم بعد از جاي قبلي.

هاه. اين «جنگ»ِ ميلوان جيلاس فوق‌العاده بود. خيلي وقت بود اين‌قدر تکون نخورده بودم. بعد ِ تک‌تک خطوط ِ «استخوان‌هاي دوست‌داشتني» شايد. شيفته‌ي نوشته‌هائي‌ام که يک‌هو آدم رو منقلب مي‌کنن.

اما اين عروسي پسردائي از اون وقايعيه که من هيچي در موردش نمي‌گم، چون خودش تنهايي مثنوي هفتاد من کاغذ مي‌شه. در وصف ِ اوضاع گمونم ذکر همين مسئله کافي باشه که من دو سه ساعت تلفني با خواهرها غرغر کردم. توضيح اين که تماس‌هاي معمولاً از شش هفت دقيقه احوال‌پرسي بيشتر نمي‌شه.

موخره: يک سال ديگر هم گذشت و هيچ گهي نشديم.

پ.ن: يکي از جذاب‌ترين موخره‌هايي که تا حالا در وصف خودم نوشته‌ام.

تو ديگه برنمي‌گردي، آخر قصه همينه

اين خط چند وقت طول کشيده باشد خوب است؟ آن اي‌ميل را من دقيقاً يک هفته‌ي پيش بود که داشتم مي‌فرستادم. تلاشم تحسين‌برانگيز است.

dimanche, juillet 22, 2007

شبانه‌ي بيست و هشتم

مهماني ِ تنهايي گرفته‌ام به صرف شمع و سيگار. موسيقي ِ بزمم کم است، که باباي بچه‌ها خوابيده. دارم بعد ِ عمري، به سر و روي پروژه‌ي مرحومم دستي مي‌کشم، که چه؟ تحويل کتابخانه بدهم که برگ ترخيص‌ام را امضا کنند. اين بيست و چهار ساعت آخر را خيال دارم زندگي کنم.

سفر دلم مي‌خواهد، دور. عزمم جزم است که با آقا داوود سفري هم به افغانستان داشته باشم. (آقا داوود، رئيس جديدم است) در راستاي حرف من به پرويز (رئيس خيلي خيلي سابق)، افغانستان هم شد خارج؟

محيط اون‌جا رو دوست داشتمش. اون پسره -اون‌جا کسي اسمش «اون آقاهه» نيست، همه يا دختره‌ان، يا پسره- با اون يه عالمه ايده‌هاي جديد ِ علمي، همين آقا داوود خودمون با همه‌ي برنامه‌هاش، دوست‌داشتني بود. ديگه اجرا کننده‌ي صرف نيستم. ديگه هيچ‌وقت اجرا کننده‌ي صرف نمي‌شم. مي‌خوام فکر کنم، نمي‌خوام فکر کرده بشم.

خداحافظي بدهکارم، به زهره و اعظم و مريم. پايم به رفتن نمي‌رود، هيچ رقمه.

حالا حکايت، حکايت ِ نوزده سالگي ِ دل‌رباست. اين شب‌هاي دودي را مي‌گويم. چند سال ديگر بايد بگذرد تا تکرار؟

خيال مي‌کرديم ماييم که زندگي مي‌کنيم، نگو که زندگي با جامي نصفه نيمه نشسته روي شکم‌مان. درد مي‌کشيم آقا، درد.

استاد رومن گاري مي‌فرمايند که -با اندکي تلخيص- تراژدي واقعي فاوست اين است که شيطاني وجود ندارد تا روح‌تان را به‌اش بفروشيد.

vendredi, juillet 20, 2007

خواب خنده‌داري ديدم.
خواب ديده‌ام برگشته‌ام آن‌جا براي تسويه‌حساب. حالا چي؟ با مامان رفته‌ام و يک دختر کوچولو، آن‌قدر که هنوز توي بغل مي‌نشيند. خيال مي‌کنم خواهر کوچکم بود، که عجيب است، چون هفده سال دارد.
رفتيم توي اتاق آقايان ِ نيمه‌رئيس. آقاي خ. و آقاي ل. جفت‌شان توي خوابم خودشان بودند. طرز رفتار و حرف زدن‌شان را مي‌گويم. -آقاي خ. حتي سياه پوشيده بود- غير ِ اين که آخر سر آقاي ل. دست‌اش را دراز کرد طرف‌ام، و بعدتر، آقاي خ. هم همين‌طور. که ما آن‌جا از اين عادت‌‌هاي سوسولي نداشتيم. حالا چي‌اش خنده‌دار بود؟ وسط ِ خداحافظي کردن ِ من، يک‌هو دو سه تا دختر خانم سياه‌پوش از لابه‌لاي ميزها به زور خودشان را کشاندند سمت آقاي خ. يکي‌شان دست‌اش را گرفت و گفت: بيا برويم مهرداد. بعد انگار جاي ديگري باشيم، توي اتاق نه ميز بود نه صندلي، همه دورتا دور روي زمين نشسته بوديم. همه گريه مي‌کردند. مامان نشسته بود بغل دستم. ازش پرسيدم اين‌ها براي چه گريه مي‌کنند؟ جواب شنيدم که خميني مرده، و خيلي به زور توي خواب جلوي خنده‌ام را گرفتم.
خواب ديدم شهلا به‌ام گفته آقاي خ. دارد يکي يکي همه را مي‌اندازد بيرون. خواب ديدم گفته ديروز با فرشته تسويه‌حساب کرده‌اند.


من چرا نمي‌نويسم؟ خوب هم مي‌نويسم. روي کاغذ و کي‌بورد هم که نباشد، توي ذهنم همه‌چيز را پست ِ وبلاگي مي‌کنم. پابليش نمي‌شود، نميدانم. همين‌ها که در زيرند، دست کم مال يکي دو هفته پيش بايد باشند. توي يک فايل ِ بي نام و نشان ِ دسکتاپي. موخره‌اش اين که از اول ماه آينده، مي‌روم سر کار، يک جاي بهتر، با آدم‌هاي آدم‌تر.


آقاي ميم، توي يکي از آخر شب‌هايي که نيمه‌خواب‌آلود با پوشه‌ي بايگاني‌هاي شرکت ور مي‌رفتم، (ساعت، نزديک ِ يازده بود) به‌ام نصيحت کرد که اين‌طوري سر کار نمانم. که «شوهرت حالا چيزي نمي‌گويد، ولي يکي دو سال ديگر همين‌ها را چوب مي‌کند و به‌ات سرکوفت مي‌زند که براي خانه و زندگي‌ات کم گذاشتي.»
يک ربع به دوازده که مي‌رسم خانه، از در نيامده بغض مي‌کنم و لب برمي‌چينم و به علي‌رضا مي‌گويم: «ببين، اگه مي‌خواي سرکوفت‌ام بزني، همين حالا بزن که نمونم، دو سال ديگه بخواي بگي، فايده نداره.» گمانم يک کمي هم باهاش قهر مي‌کنم که چرا خيال دارد دو سال ديگر دعوايم کند.


امريکا پسربچه‌ي شيطاني را مي‌ماند که بدقلقي مي‌کند و از دستم درمي‌رود. دو-سه‌تا آخر هفته‌ام صرف‌اش شده و هنوز نصفه‌نيمه است. افريقا با آن حس ملموس‌اش، دو روز و نيم بود و تمام.


صوت خميازه.


از اين داستان ِ گروه ِ فشار خوش‌ام مي‌آيد. تن‌ام يخ مي‌کند. مي‌روم چند دقيقه‌اي دراز مي‌کشم کنارش. لمس دست‌هاش گرم‌ام مي‌کند. دوباره بعد يخ مي‌زنم. خسته مي‌شوم. مي‌خوابم. نمي‌خوابم. شب، سرد است. دست‌هاش، نه.


من مرده‌ي اين سيستم خبررساني ِ آقاي لويزي هستم. هفته‌ي پيش، يک روز مرخصي گرفتم، فرداش بابام زنگ زد که به کارت بچسب، زياد مرخصي نگير که رويت حساب کنند. دي‌روز، آخر ِ شب زنگ مي‌زنم به مامان، ضمن نصيحت مي‌فرمايند که ضعف از خودت نشان نده، گريه نکن... اين هفته من همه‌اش يا توي دست‌شويي بودم يا توي راه‌پله. درس خوبي گرفتم و ديگر استعفا ندادم. ليلا که برگردد، کارشان راه مي‌افتد و ديگر منت‌ام را نمي‌کشند که خر بشوم! من چقدر منتظر آخر ِ شهريورم: I hate there!


دوره‌ي راهنمايي و دبيرستانم پر بود از شب‌هايي که تا صبح مي‌نشستم به کتاب خواندن. لابد صبح‌اش خواب‌آلود مي‌رفتم مدرسه و لابد کلي افه‌ي روشنفکري هم مي‌آمدم که اين کار را کرده‌ام و ظهر هم برمي‌گشتم خانه و مي‌خوابيدم. حالا ديگر نه که کسي تره هم خرد نمي‌کند توي سگ‌دو زدن‌هاي صبح تا شب، سرت را بايد بگذاري و مثل بچه‌ي آدم بخوابي. بي‌خيال ِ کتاب نصفه‌نيمه و ظرف‌هاي نشسته و رخت و لباس‌هاي جمع‌نشده.

دردسر فردام را خوب مي‌دانم. مرد مي‌خواهد که براي سه‌شنبه بليط شيراز گير بياورد. آقاي ميم لابد زودتر نمي‌توانست بگويد. ساعت يک و پنج دقيقه‌ي روز پنج‌شنبه، کاغذش را داد به‌ام. فرزانه رفته بود خانه.


صوت خميازه، صوت خواب. صوت ِ جارو کردن ِ کوچه. صوت خواب پشيمان مي‌شود.


چهار روز بعد


موهايم را مش کرده‌ام. قرمزي‌اش رنگ موهاي کوتاه ِ کوتاه ِ ناتالي پورتمن است توي Closer، اما بلندي و حالتي که دختر آرايش‌گر به‌اش داده، نا‌آشنايي ِ غريبي دارد که با چهره‌ام نمي‌خواند.


آمده‌ام بيرون. هيچ Last shotي از آن‌جا توي ذهنم نمانده. يکي دو صورت ِ متعجب- سعيد بود و فرشته،آقاي ميم و مريم. يکي عصباني- آقاي خ. که داد مي‌زد و من هنوز نفهميده‌ام چرا، و يک صورت، بي‌تفاوت ِ بي‌تفاوت. عجيب بود برام. هيچ چيز نگفت. سرش را هم بلند نکرد. کيفم را برداشتم، کارت زدم و آمدم بيرون. ساعت سه و بيست و يک دقيقه بود.


روز اول، چشم به تلفن ماندم. شهلا زنگ زد. گفت آقاي خ. گفته بروي کارهات را تحويل بدهي. پيغام دادم به‌اش بگويد من هيچ کاري براي تحويل دادن ندارم. اگر مردک دلش يکي را مي‌خواهد که آن‌قدر کار نکند که خسته و بي‌حوصله، حال ِ گفتن و خنديدن تو رويش را نداشته باشد، مفت ِ چنگش. فرشته آن‌جا مانده و بهاره. هيچ برام مهم نيست پشت سرم چه مي‌گويند آن‌جا. آقاي خ. گفت از اتاق ِ من برو بيرون. –فکر کن، چطور به خودش اجازه داده اين‌طور به من بگويد؟- من يک کمي گفته‌اش را تعميم دادم. از اتاق زدم بيرون، کيفم را برداشتم، کارت زدم و آمدم بيرون. ساعت سه و بيست و يک دقيقه بود.


بعد از ماجرا
علي‌رضا خيلي خوش‌حال شد، مامان و بابا نگران، هدا گفت: مرده‌شور ببردشان، لياقت نداشتند. داشتند يا نداشتند؛ من ديگر پرونده‌ي آن جاي لعنتي را توي ذهنم بستم.


زن ِ زندگي
فرشته جان امروز زنگ زد که يک سوال بيخود و من‌درآوردي از من بپرسد. ضمن صحبت‌هاش، گفت يک کسي را آورده‌اند جاي من. صدايم را تا مي‌شد شاد و سرحال کردم و گفتم: خب، خدا را شکر، همه‌اش نگران شما دوتا بودم که آن‌جا چه‌طور مي‌خواهيد کارتان را پيش ببريد.
تکه‌اي به‌اش انداختم ها! يک کمي دلم را خنک کرد. بنا به تفکر بسياري از آن‌ها که شاهد بودند و بسياري از آن‌ها که شاهد نبودند، عصبانيت آقاي خ. برمي‌گردد به اين که فرشته چند دقيقه قبل از من پيشش بوده و چيزي گفته لابد. الله اعلم.


مات بودم. آقاي خ. به نظرم مدير کاملي مي‌آمد. اين حرکت ازش بعيد بود. که سوالي را بپرسد و من بگويم نمي‌دانم، و او يک‌هو داد بزند که يعني چه، اين چه طرز جواب دادن است، من سوال مي‌کنم جواب مي‌خواهم، آره، يا نه. اگر مي‌داني بگو، اگر نمي‌داني از اتاق من برو بيرون. و جوري داد بزند که وقتي مي‌آيم بيرون، همه با تعجب نگاه کنند که چرا آقاي خ. اين‌طوري داد کشيده. هاه. مردک شعورش نرسيد، من مغز خر نخورده‌ام که شب تا صبح آن‌جا جان بکنم و آخر، عوض ِ دستت درد نکند، بيايند اين‌‌طور به‌ام بگويند و من بايستم نگاه کنم. لابد بعدش هم بايد برمي‌گشتم مي‌نشستم پشت ِ ميزم و دوباره روز از نو. اين چه طرزش است؟ من فوق ِ فوقش کارمند ِ زيردست ِ او هستم، نه خدمتکارش، نه بچه‌اش، نه زن‌اش –که تازه با هيچ کدام از مکاتب انساني نمي‌خواند که آدم بي‌بهانه اين‌طوري رفتار کند.


آخي .. يک کمي غر غر کردم حالم آمد سر جاش. واقعاً هيچ چيزي مقل غر غر جلوي بي‌عدالتي دل ِ آدم را خنک نمي‌کند.

فردا


چقدر پراکنده مي‌نويسم. يوهو ... من يک مرغ پرکنده‌ي سرگردانم.

همين امروز: آقا اين مرتيکه چرا اين‌طوري مي‌کند؟ گفته بودم تا ليلا بيايد، ماه به ماه مي‌روم تايم‌شيت‌هاشان را درست مي‌کنم با اين برنامه حضور و غياب. امروز ليلا را کشانده‌اند که به فرشته ياد بدهند. آن هم چي، آقاي خ. گفته. خ ي ل ي شاکي شده‌ام از دستش.

vendredi, juin 01, 2007

‌‌


آبدارچي‌مان تازه ياد گرفته وقتي کاري مي‌کنم، پشت سرم، خطاب به بقيه، اما جوري که من هم بشنوم، بگويد: خانم فلاني اين کار را نمي‌کرد، يا: خانم فلاني از ماه آينده مي‌آيد سر ِ کار. جوري که من حساب کار بيايد دست‌ام. و توي اين سگ‌دو زدن‌ها و تا هشت- هشت و نيم ِ شب سر ِ کار بودن، راستي که زور دارد.


به در و همسايه قول داده‌ام شرح کامل آن خانمي را بنويسم که آمد خانه‌مان را دستمال کشيد و رفت. خانم عين (من هيچ‌کجا با اسم کوچک‌اش مواجه نشدم) را يکي از دوست‌هاي علي‌رضا معرفي کرد. سفارش کرده بود: زياد باهاش حرف نزنيد، که سرتان را مي‌برد. ما حرفي نزديم. –من را که مي‌گذاشت، همان دو سه کلمه را هم نمي‌گفتم- خودش جبران کرد. تا رسيد گفت: من ناهار نخورده‌ام ها، ساعت يازده و نيم از خانه راه‌افتاده‌ام. ( يک و نيم رسيد خانه‌ي ما) بعد شروع کرد مبل و ميز و صندلي را ترق-تروق به هم کوبيدن تا جابه‌جا کند و دستمال بکشد و هي حرف مي‌زد. عمده حرف‌اش هم اين بود که خانه‌ي باباي شيدا، اين‌جور؛ خانه‌ي خود ِ شيدا، آن‌جور؛ مامان شيدا خيلي خوش سليقه است؛ شيدا خيلي تميز است، من را قبول ندارد و خودش خانه‌اش را تميز مي‌کند؛ شيدا چه اجاق‌گازي دارد (اين را وقتي گفت که ايستاده بود بالاي سر اجاق گاز ِ ايندزيت نازنينم که تنها تکه اثاثي است توي خريدهاي مامان‌ام که تصادفاً خوب از آب درآمده)؛ من هم يک گوشه داشتم براش ناهار درست مي‌کردم. خانم با اسفنج ظرف‌شويي‌ام زمين را شست و با دست‌کش‌هاي آشپزخانه، دست‌شويي را. براي هر کاري يک جنس دستمال مي‌خواست و فقط از پودر رختشويي شوما براي زمين‌شستن استفاده مي‌کرد. من دو تا از حرف‌هاش را آن روز جدي نگرفتم، که اگر گرفته بودم بايد همان موقع مي‌فرستادم‌اش برود. يکي اين که گفت شيدا تميز کردن ِ من را قبول ندارد، که اين حکماً يعني يک جاي کار مي‌لنگد. يکي هم حرفي که سر ِ ناهار زد. داشتم با علي‌رضا حرف مي‌زدم در مورد اين که چه چيزهايي را لازم است دور بياندازيم که خودش را انداخت وسط –من اصلاً نمي‌خواستم با هم ناهار بخوريم، نه اين که عارم بشود، خوش‌ام نمي‌آد با آدمي که سنخيتي با هم نداريم و حرف هم ندارم که باش بزنم، دور يک سفره بنشينم.حيف، وقت ِ سفره انداختن، از علي‌رضا پرسيدم: تو ناهار نمي‌خوردي ديگر؟ گفت: چرا، بدم نمي‌آيد!- آره، خودش را انداخت وسط که من هيچ چيزي را دلم نمي‌آيد دور بياندازم.
بعد که رفت، سرکي توي دست‌شويي کشيدم. ديدم تا بالاي ديوار را با شلنگ خيس کرده و کاغد توالت پر ِ آب است. گفتم لابد چشم‌اش نديده. شب ديديم مودم درست کار نمي‌کند. –ميز کامپيوتر و جاکفشي را با اين استدلال جابه‌جا کرد که: اين‌‌طوري خانه‌تان دل‌بازتر مي‌شود- فرداش، کاملاً از کار افتاد. اما اين‌ها البته دخلي به من نداشت که وقت نمي‌کنم پاي کامپيوتر بنشينم و فقط تا رفت، جاکفشي را کشان‌کشان برگرداندم سر جاي اول‌اش. فاجعه، صبح شنبه معلوم شد. اما قبل از آن بايد تاريخ‌چه‌ي برس موي هاني را مرور کنيم.
برس کهنه‌ي هاني را علي‌رضا اشتباهي قاطي لوازم آرايش من آورد اين‌جا. دفعه‌ي بعد که رفتيم ديدن‌اش و من تا لحظه‌ي آخر يادم مانده بود بايد برس‌اش را ببرم، ديدم يکي نو خريده. آن را انداختم توي سطل زباله‌ي اتاق‌خواب؛ که ديگر چي توش بود؟ دستمال‌مرطوب‌هاي پاک‌کننده‌ي آرايش و روکش‌هاي کاندوم و پنبه‌هاي الکل‌زده و تک و توک دستمال کاغذي ِ مستعمل. صبح ِ شنبه، من داشتم تند تند آرايش مي‌کردم که ديدم يک جاي کار مي‌لنگد. خانم دل‌اش نيامده برس کهنه را بياندازد دور، از لاي زباله‌ها درآورده و به ابتکار خودش، گذاشته بود توي جامدادي روميزي ِ فانتزي ِ آبي‌رنگي که هدا عيد ِ سه-چهار سال پيش به‌‌ام عيدي داده بود و من توش برس ِ گرد، سوهان ناخن، موچين، فرمژه و چندتا چيز استرليزه‌ي ديگر نگه مي‌دارم. تا ديروقت ِ شب که آمدم خانه، علي‌رضا نگفت که دوتا زيربشقابي ِ زشتي را که ظهر ِ جمعه جلوي خودش انداخته بودم دور، برداشته و شسته يا نشسته –خدا عالم است!- گذاشته توي آب‌چکان ِ بالاي ظرف‌شويي. عماد بعدها گفت: اخلاق‌اش همينه. منتها من يک سوال دارم. نمي‌شد اخلاق و رفتارش را زودتر براي ما تشريح کنند؟!


داريم مي‌رويم ماحصل. حالا ماحصل ِ چي، من درست نمي‌دانم. اولين سفر ِ دونفري‌مان بعد از ازدواج –اگر سفر ِ برگشت به تهران را در نظر نياوريم. به يکي گفتم: عروسي‌مان در سفر بود. بعد ديدم، نه. انگار زندگي‌مان در سفر است. گرگان داريم مي‌رويم. يک جايي که شمال باشد، اما نه آن‌قدر شمال، که شلوغ. پدرم درآمد ديروز که کارهاي شرکت را جمع و جور کردم. چه حالي داد بغل‌دست‌ام روي ميز، خالي ِ خالي شد. نه از گزارش‌هاي نوسازي مدارس چيزي ماند (دادم خودشان انجام بدهند)، نه از برگه ماموريت‌ها و کپي بليط‌هاشان.


اين که من تازگي‌ها به هيچ چيز ِ زندگي‌ام نمي‌رسم، دخلي به ازدواج کردن ندارد، کار دارد شيره‌ام را مي‌مکد. چيزي ازم نمانده. به فرشته آن روز يک حرفي زدم که خودم کيف کردم. آقاي لويزي (آقاي لويزي، اسم‌اش اين نيست، اين، اسم ِ مستعارش است: Lavizi) ساعت هفت ِ شبي که بهاره طبق معمول ساعت پنج‌اش خداحافظي کرده و رفته بود، يک نامه نوشت. به فرشته که گفت انجام بدهد، فرشته رک و راست درآمد که من کلي کار دارم و مانده‌ام براي کارهاي فلاني و نمي‌رسم و چرا خانم ِ فلاني حق دارد زود برود؟ آقاي لويزي داخلي ِ من را گرفت، گفت بروم پيشش و نامه را داد دستم‌ام که: زحمت‌اش را بکشيد. من آمدم بيرون. ناخن‌هام را داشتم مي‌کردم توي گوشت ِ دست‌ام. فرشته پرسيد: چرا قبول کردي؟ جواب دادم: براي اين که نمي‌خواهم فردا بابام زنگ بزند که: چرا کارهاي آقاي لويزي را انجام نمي‌دهي. و اين –با يک کمي اغراق- عين حقيقت است. هفته‌ي پيش، من استعفا دادم. قبول که نکردند، هيچ؛ تا دو سه روز بايد جواب تلفن‌هاي هدا و آقاي ميم را مي‌دادم و نصيحت‌هاي بابا و دعواهاي مامان را مي‌شنيدم. خلاصه که آمده دست‌ام. از اين به بعد، خبرهاي زندگي‌ام را به آقاي لويزي مي‌گويم، او زحمت مي‌کشد مي‌گذارد کف ِ دست ِ مامان، بابا، و باقي ِ اعضاي خانواده. اخبار ِ سري در اولويتند.


بعد از تحرير: من، باز از وقت ِ چمدان‌بستن‌ام زده‌ام براي وبلاگ‌نويسي. اين که آدم سر ِ کار، نه ADSLِ مفت دم ِ دست‌اش باشد، نه وقت ِ استفاده از آن، عذاب ِ اليمي است.

samedi, mai 12, 2007



يه اصل اساسي قديمي هست که هيچي به اندازه وبلاگ نوشتن شب ِ امتحان حال نمي‌ده، مخصوصاً وقتي بيش ‌تر ِ درس مونده. توضيح اين که من فردا تا ظهر بايد چهارتا گزارش رو تحويل بدم.



اول- ما عروسي کرديم. من واقعاً چيز بيش‌تري براي گفتن ندارم. اتفاق ِ معمولي و کم ‌اهميتي بود. گاهي پيش مياد.



دوم- از شوخي گذشته، راستش من انتظار مراسم ِ هيجان‌ انگيزتري رو داشتم. نچسبيد.



سوم- کيبورد خونه‌ ي جديد (خونه‌ي علي‌ رضاايناي سابق) اصولاً دوست‌داشتني نيست. به جاي اين که مثل آدم تايپ کني ي، بايد شيفت ايکس بگيري و امکان نداره پ رو فشار بدي و ÷ نشونت نده. مي ‌فرمايند کي‌بورد استاندارده.



چهارم- فعلاً مشغول آت و آشغال خريدن براي خونه‌ايم. يه تابلو براي بالاي شومينه و يه لوستر واسه اتاق‌خواب و يه مجسمه واسه اتاق پذيرايي. ناهارخوري هم نداريم، با اين وضعيت، يافت‌آباد نمي‌طلبه که بريم. هفته‌ي پيش جز پنج‌شنبه، من هيچ روزي زودتر از هشت ِ شب خونه نبوده‌م.



پنجم- ديروز رفتيم نمايشگاه ديد و بازديد! سعيد اومده بود و يه سري هم زدم غرفه‌ي انتشارات. رکوردي بود توي زندگي‌ام، نيم ساعت نشد که زديم بيرون، با يه کتاب که اعظم داده بود و يه پوستر که سعيد از کيسه‌ي رفيق ِ حزبي‌اش داد به علي‌رضا. خجالت نمي‌کشه بچه!



ششم- البته ما يک يورش اوليه هم داشتيم به نمايشگاه، روز اول که هنوز ساندويچ‌فروشي‌ها راه نيفتاده بودند. اين «کتاب مستطاب آشپزي» را ابتياع نموده بوديم با چند قلم چيز بي‌اهميت ديگر. بطلبد، امروز هم سرکي مي‌کشيم. هر چند شاپور جان شرکت تشريف مي‌آورند و فاتحه‌مان خوانده است.



هفتم- در ده سال آينده نوع وبلاگ‌نويسي‌ام رو مجسم مي‌کنم: علي‌رضا جان، برگشتن سر ِ راه نون بگير يا شير تموم شده، شام مهمون داريم يا حتي منت‌کشي نکن، آشتي نمي‌کنم که ما هم دعوا مي‌کنيم، اصولاً دعواهاي ما فلفليه که دهن آدم رو سرويس مي‌کنه.



خوش‌بختم.

lundi, avril 23, 2007

نمي‌کِشم. مي‌کِشندم.
پاي ِ چشم‌هاي ِ روح‌ام گود افتاده است.

mardi, avril 03, 2007

الف.
قبل از رفتن، توی تمام کابینت‌ها گشتم و کارد میوه‌خوری ِ دسته‌سفیدی رو که دفعه‌ی پیش مامان علی‌رضا برامون گذاشته بود، پیدا نکردم. سوار ماشبن که شدیم، مثه دفعه‌ی قبل ناهار ِ دیروقت رو خوردیم و چرت زدیم. وقتی رسیدیم، می‌گفتن برف می‌اومده. باورم نمی‌شد من. یکی دو ساعت بعد، دوباره شروع شد: شدید و یک دست و سفید. انگار یک کسی بالش پر بتکاند. دیفالت ِ ذهنی ِ من به هم ریخت که سیزده نرسیده، باید کولرها رو روشن کرد. از کنار هم خبری نبود ضمناً. آب و هوا بدطور عوض شده.


ب.
خدایی اگه احمدی‌نژاد نبود و جنگی اتفاق نمی‌افتاد، توی عید دیدنی‌ها چی می‌گفتن؟ من خیلی زور زدم تا با مهین ِ هفده‌ساله موضوعی پیدا کنم که به سن و سال و علایق خودمون بیاد. شد درس و کنکور. مملکتی داریم.


پ.
من همین‌جا اعلام می‌نمایم که این آرایشگاهه به دلم نیست، از مدل تاج خوش‌ام نیومد و چشم‌ام آب نمی‌خوره دسته‌گلی که انتخاب کرده‌ام، مثه مدل ژورنالش دربیاد. دردسر تالار هم که حدیث ِ مفصلی بود که من هنوز سرش حرص می‌خورم. عکاسی ِ مونولوگ‌گیر هم که پیدا نکردیم تو مملکت همدان. خدا آخر عاقبت‌مون رو به خیر کنه. فعلاً بشینم پارچه‌هامو زیر و رو کنم چند دست لباس بدم بدوزن که این حنابندونه قطعی شد و یه بوهایی هم از پاتختی و این مسخره‌بازی‌ها میاد. بابای علی‌رضا که رسماً ابراز علاقه کرد که مراسم تو مایه‌های هفت‌شبانه‌روز بزن و بکوب باشه. من شخصاً عاشق عروسی‌هایی هستم که دخلی به خود آدم نداشته باشند. با اون دردسری که سر ِ بله گفتن ِ من –در همان مرتبه‌ی اول- به پا شد، لال بشم اگه پا شم برقصم. چه معنی داره عروس ِ پاچه دریده؟ باید خانم باشم و سنگین رنگین بشینم آبغوره بگیرم که دارم از خونه‌ی بابام اینا می‌رم.


ت.
عروس گل‌مان ابراز علاقه کرده بیاید جهاز من را بچیند. به خودم که گفت، گفتم که ای بابا، ما از این مراسم نداریم، فک و فامیل ِ هیچ‌کداممان که نیستند و وسایل را کم‌کم می‌خریم می‌چینیم دیگر. بعد ظاهراً به خانواده تمایل فرمودند و مامان در این زمینه‌ها دستور اکید فرمودند که لابد عروس گل بیاید دور و بر اجاق گاز خارجی و سرویس‌خواب ِ فلان و قاشق‌چنگال ِ بیسار، به‌به و چه‌چه کند. مانده‌ایم از همین حالا که چه‌طور دمش را بچینیم.


ث.
این وسط، دست‌تنها بودن خیلی اذیت می‌کنه. شدید اذیت می‌کنه. از شرکت که مرخصی ترجیح می‌دم نگیرم، از دفتر که کار اینقدر هست که هر چی دودوتا چهارتا می‌کنم، می‌بینم نامردیه نرم، از این طرف کلی کار هست، کلی خرید هست، کلی کار شخصی هست و کلی برنامه که باید همه رو درنظر داشت و هی تکرار کرد که نکنه اون وسط یه چیزی از قلم بیافته. حالا خوبه جریان همدانه و کلی از دردسرای مهمون‌داری و اینا –با نامردی ِ تمام- هوار شده سر ِ خونواده‌ی علی‌رضا. حالا شرمندگی ِ این که به خاطر تو این همه آدم توی دردسر و خرج می‌افتن به کنار، من هی می‌ترسم این وسط بالاخره یه چیزی پیدا بشه که درست از آب درنیاد. به سلامتی کارت هم نسبتاً کم میاد!


ج.
یه چیزایی هست که تنهایی ازم برنمیاد. خیاط سراغ ندارم این‌جا. –می‌ترسم آخرش مجبور بشم که از عروس گل‌مون بپرسم!!- نمی‌دونم کجا برم برای لیزر. اصلاً نمی‌دونم الان چی مده برای لباس، همین پارچه صورتیه خوبه یا حتماً باید برم سبز بگیرم، به حرف آرایشگره گوش بدم که گفت موهات این‌جوری قشنگه، رنگ نمی‌خواد؛ یا مادر علی‌رضا رو در نظر داشته باشم که یه جوری چپکی نگاه کرد که: موهاتو نمی‌خوای رنگ کنی؟ خیلی مشکیه. نمی‌دونم از بچه‌های شرکت به کیا باید کارت دعوت بدم. الان برداشته‌م اس‌ام‌اس بزنم به تارا که: خیاط سراغ داری؟ یهو می‌بینم ساعت یکه. همین‌جوری هی وقت می‌گذره و من تنهایی هی گیج‌تر می‌شم. امروزم قد ِ گاو آت و آشغال خورده‌ام و مامان باز زنگ زده که نبینم چیزی بخوری. آه ای یقین گم‌شده ... ! اینا قشنگ بحثای دخترونه است. علی‌رضا به مد همون‌قدر علاقه نشون می‌ده که من به سبزی ِ آش ِ کبری خانوم.


چ.
تایپ عقبه. خیلی هم عقبه. دست نمی‌شورم، نمی‌تونم که بشورم. کم‌کم جلو می‌ره و انگشت‌هام درد می‌گیرن و درد می‌گیرن. جمعه سال ِ بابکه. دلم اون پارچه ساتن قرمزه رو می‌خواد با آرایش ِ ملایم ِ عروس سرا. عصبی‌ام. می‌ترسم. بر که می‌گشتیم، سرک کشیدم توی بسته‌ی خوراکی‌هایی که مامان علی‌رضا گذاشته برامون. سیب هم بود با پرتقال، با یک کارد ِ میوه‌خوری ِ دسته‌سفید.

jeudi, mars 29, 2007

دیروز هر چی حساب کردم، نتیجه نگرفتم که فرشته بودن‌اش به‌تر بود، یا نبودن‌اش.
ششم، روز اولی بود که بعد از تعطیلات رفتم سر کار. لیلا بود و با هم کارها را ردیف کردیم. (آن‌جا یک‌کمی گنده‌تر از جاهایی است که قبلاً درشان کار کرده‌ام و هنوز خوب ِ خوب به همه‌چیز وارد نیستم که بتوانم آن‌طور که آقای لام انتظار دارد، وقتی لیلا رفت مرخصی زایمان، بتوانم جایش را بگیرم و لیدر همکارهای خودمان بشوم. اما -تعریف از خود نباشد!- تا همین‌جاش هم خوب آمده‌ایم و آقای لامی که روز مصاحبه به من گفته بود «دیگر همه‌ی خبرها را می‌بری اهواز»، خودش هر دفعه که می‌رود، کلی از من پیش علی و هدا تعریف می‌کند.) آن روز، یک و نیم کار را ول کردیم رفتیم ختم یکی از بستگان شاپور که جوان ِ بیست و چندساله‌ای بود که توی تعطبلات ماشین به‌اش زده بود. -هنوز کشف نکرده‌ایم چه‌طور و لیلا جان خیلی به این مسئله مشکوک است و خیال دارد ته‌وتوش را در بیاورد!- من از پنج شش سالگی ختم نرفته‌ام و اصلاً تا حالا از این ختم سوسولی‌ها ندیده بودم و کلی همه‌چیز برایم فان بود.دو و نیم-سه هم بلند شدیم رفتیم. روز دوم، گمانم قرار بود فرشته بیاید، اما نیامد*. دست‌تنها بودم و یک‌کمی بهم سخت گذشت، اما راستش بهاره و فرشته جفت‌شان پرحرف‌اند و اگر بودند نمی‌گذاشتند به کارهام برسم. مدل پرحرفی‌شان هم فرق می‌کند. بهاره اهل آه و ناله است و فرشته، از خود تعریف کردن. گمانم خیال‌اش آمده خیلی برای من مهم است که توی تعطیلات چه ورزشی می‌کرده و چی می‌پوشیده و چقدر به حمام رفتن علاقه دارد. پرت افتادم. روز دوم کلی کار داشتم و ناهار هم نخوردم. راستش لیدر یک میز شاپور بود و لیدر میز دیگر، آقای لام. من با جفت‌شان رودربایستی دارم، کار را بهانه کردم نرفتم ناهار و بعد برای خودم ته ِ یک پاکت شیر را درآوردم. یک‌ربط‌هایی هم داشت به این که مامان توی تعطیلات خودش را کشت بس‌که توی سر ِ مال (!) زد و هی چپ رفت، راست رفت، گفت خیلی چاقی!امروز فرشته آمده بود. از هفت ساعت و نیمی که توی شرکت بود، لااقل پنج ساعت با تلفن حرف زد و دو ساعت هم شاپور فرستادش جایی پی ِ کاری. سر ناهار هم تلفن را ول نکرد و تازه بعد از ناهار بود که نشست برای من و نگین به تعریف کردن که چی شده و چه‌طور بوده. من دیرتر از جفت‌شان رفتم و زودتر پا شدم. وقتی آمدم که بروم، فرشته گفت: زود نرو، ما هم مجبور می‌شویم بلند شویم برویم پشت میزمان کار کنیم. مامان یک عبارت عربی انداخته روی زبان‌مان که املایش را نمی‌دانم، اما معناش باد ِ صداداری است که از معده خارج می‌شود و من تا مدت‌ها خیال می‌کردم «ارواح عمه‌ات» معنی می‌دهد. این عبارت را ته ِ دل‌ام حواله‌اش دادم و با لبخند شیرینی به‌اش گفتم که خیلی کار دارم و باید به‌شان برسم.
حالا باز سر ِ صبح شده و این دفعه ظهر می‌رویم همدان و باز یک عالمه عیدی ِ کادو نشده روی دستم مانده، به علاوه‌ی یک وقت آرایشگاه و سه چهار قلم خرید. بدوم به‌شان برسم. از این دویدن‌ها، خوب حس ِ زندگی به‌ام دست می‌دهد.

نیامدن فرشته‌جان دلیل ساده‌ای داشت که خودم کشف کردم. پنج‌شنبه‌ها، کار تا دوازده و نیم است و فرشته‌جان ترجیح دادند عوض ِ سه‌شنبه و چهارشنبه، چهارشنبه و پنج‌شنبه بیایند. الله اعلم!

mardi, mars 20, 2007

در توصیف situation همین قدر عرض کنم که بعد ِ دو ساعت و اندی بیدارباش به صرف کادوپیچ نمودن مقادیر معتنابهی عیدی‌جات از قبیل کتاب و لباس و عروسک و پازل و دو قواره منسوجات؛ و نیز به‌قاعده نمودن ِ صد و پانزده عدد کارت عروسی، کاسه‌ای کنسرو ِ لوبیا و قارچ ِ نیم‌گرم روی زانوی‌مان نهاده، و با نان می‌لمبانیم. –البته این صد و پانزده عدد کارت، سوای آن پانزده عدد اسپشال سورپرایزمان می‌باشد که مخصوص رفقای نزدیک و هم‌دل است.-
در این یکی دو ماه اخیر، زندگی سگی ِ کارمندی ِ خسته کننده‌ای داشتیم که از سر ِ صبح تا بوق ِ سگ، وقت نفس‌‌کشیدن به‌مان نمی‌داد. محض ِ جیب‌مان، صبح‌ها توی شرکت شاپورجان‌این‌ها –که شاپور خودش خیلی ماه است، اما پرویز نمی‌شود-، و محض ِ دل‌مان بعضی عصرها توی دفتر اعظم‌جان‌این‌ها چرخ می‌زنیم. این مسئله، البته خیلی از نظر روابط اجتماعی برای‌مان مفید است، اما تاثیر شگرفتی نیز بر پیشرفت‌مان نهاده و ما مدت‌هاست کتاب ِ حسابی نخوانده، و وقت برای دیدن این‌همه فیلم ِ حسابی که توی دست و پامان ریخته، نداریم.
این پسر گوگولی ِ ما هم آن بغل خوابیده، ما هی قیلی‌ویلی می‌رویم که برویم با ناز و نوازش بیدارش کنیم، که هی خواب‌آلود و خمار التماس کند برای مجال خواب ِ بیش‌تر. خواب‌شان را بخوریم! خیلی ملوس می‌باشند در این حالت.
برویم پی کارمان، امروز یک خرید واجب داریم –یک‌قلم سوقاتی از قلم افتاده-، به دفتر باید دو سه ساعتی سر بزنیم و ناهار هم مهمان داریم. خدا عالم است که کدام‌شان را خواهیم پیچاند!