vendredi, avril 04, 2008

از آن روزهاست که هيچ خبر ندارم چه‌طور شب خواهد شد.

jeudi, avril 03, 2008

خرده‌جنايت‌هاي زناشوهري

عزيزم هيچ مي‌دوني چه حسي داره وقتي روي يه فايل مي‌ني‌مال‌هاي يک‌صفحه‌اي کار مي‌کنم که قبلاً يه دور مرورشون کرده‌ام و چون همه‌شون برام آشنان، مجبورم صفحه‌ي ورد رو روي آخرين صفحه‌اي که کار کرده‌ام نگه دارم، و تو مياي مي‌شيني با بي‌خيالي صفحه‌ها رو بالا پايين مي‌کني...؟

mercredi, avril 02, 2008

حالا همه‌چي به کنار، امروز ديدم چقدر دلم واسه اين خانم معلممون تنگ شده بود تو اين تعطيلات سگ‌مصب! بعد از چند جلسه‌ي اول که دقيقاً کشف کردم چجوري باهاش ارتباط برقرار کنم، يه رابطه‌ي معلم- شاگردي ِ عميق و به شدت دوست‌داشتني داريم.
فردا شب از اين مهموني خوبا دعوتيم با کلي بچه‌هاي خفن وبلاگ‌نويس که من تا همين سه سال پيش مي‌رفتم کامنتاي روشن‌فکري مي‌ذاشتم براشون که بيان بهم لينک بدن!
خوبمه، مي‌خوام برم مهموني!

mardi, avril 01, 2008

امروز بالاخره کار با گوگل ريدر را آغاز نموديم -کاملاً از روي بيکاري، و اين که تا حالا چيکار نکرديم؟ بکنيم! حالا چي؟ I'm a google reader virgin!

همچين وقتي است که آدم آرام براي خودش زمزمه مي‌کند: بارون بارونه، زمينا تر مي‌شه...
پ.ن: عکس دزدي است.

an after shaving post

يادم افتاد بابام يه مدل توهم داشت، عين ِ خود ِ زويي گلس. امکان نداشت بره توي حمام- دست‌شويي واسه اصلاح و صداش در نياد که: «يکي زير بغل و پاهاي کثافتش رو با تيغ من تراشيده.» يا همچين چيزي.
حالا ما دخترا هم نمي‌کرديم يه کلاس در زمينه‌ي انواع روش‌هاي پيش‌رفته‌تر ِ اپيلاسيون بذاريم، روشنش کنيم که.
جاي حسرت داره.
نمي‌تونم تنها زندگي کنم.
گمونم يه مدت بفرستمت ماموريت خارج از کشور، فقط که تنها باشم!
پ.ن: منظورم تقبيح ِ زندگي ِ دونفره نيست، بيش‌تر تحسين تنهايي است.

dimanche, mars 30, 2008

از روزي که از کرج برگشته‌ايم حال‌ام خوش نيست. اوائل دل‌پيچه داشتم، انگار توي دل‌ام رخت ِ چرک چنگ بزنند. بعدتر رسيد به بي‌حالي و الان به زور روي پاهام ايستاده‌ام. تهوع پشت همه‌اش هست و بي‌حوصلگي. انگار که هيچ ِ هيچ‌ام.

samedi, mars 29, 2008

نه که قبل از عيد وضع‌مان آن بود، اين است که خانه‌مان تکانده نشده. حالا گيرم وسط آن همه کار و درس، يک جوري شده که انگار خوب ِ خوب تکانده باشندش، حالا همت ِ عظيمي مي‌خواهد به کارش رسيدن. آن روز که -قربان ِ خودم بروم- روي ميز را تميز کردم و تمام. ديگر دستم به کاري نرفت. يعني تنهايي حوصله‌ام نشد. بدي‌اش اين است که اين خانه‌تکاني توي ذهن من با خواهرهام عجين شده، با جمع، با حرف، با خنده، با خستگي. با غرغر. هيچ‌کجاش تنهايي نيامده. حالا هي دارم بي‌خود وقتم را تلف مي‌کنم که کاش يکي اين‌جا بود با هم خانه را جمع مي‌کرديم، سر و ساماني به لباس‌هام مي‌داديم، پرده را مي‌انداختيم توي ماشين، سي‌‌دي‌هاي دور کامپيوتر را مرتب مي‌کرديم و از اين‌جور کارها.
گاهي بد دل‌تنگ مي‌شوم.