lundi, avril 07, 2008

for a few dollars more

اصلاً اصل ِ ماجرا از آن‌جا شروع شد که رفتيم توي آشپزخانه و گفتيم حالا که تا اين‌جا آمده‌ايم، اين سبد ِ سبزي ناهار را هم جمع و جور کنيم که پلاسيده نشود*. نگاهمان کمي چرخيد و کمي آن‌طرف‌تر از يخچال، رسيد به سينک ظرف‌شويي و آه از نهادمان برآمد که: امروز مگر همه‌اش چندشنبه است؟ اين لامذهب را جمعه خالي کرديم.
ور ِ بورژواي ذهنمان به کمک آمد که: کاري ندارد عزيزم، يک ماشين ظرف‌‌شويي بگيريد، خودتان را راحت کنيد.
اما مگر به همين راحتي است؟ ما مطالعه مي‌کنيم، توي شِر آيتم‌هاي گوگل‌ريدمان، هر نوع اخبار روزانه‌اي به چشم مي‌خورد و حواسمان هست که سال گذشته نرخ تورم، هيفده هيجده درصدي بوده. حساب و کتاب هم حالي‌مان هست. مي‌فهميم که اگر اين خبر را بگذاريم بغل ِ اين کانسپت که حقوق باباي بچه‌ها طي سال گذشته صفر درصد متورم شده، و حقوق اين‌جانب با رشد منفي، در انتها به صفر رسيده، يک چيزهايي اين وسط‌ها متفاوت مي‌شود. حالا همه‌ي اين‌ها به کنار، زوج ِ کارمند ِ بي‌همه‌چيزي را در نظر بياوريد که در طول سال چشم اميدشان به يک لقمه نان ِ اضافي است که آخر ِ سال، بابت عيدي و فلان و بيسار، کف دست‌شان مي‌گذارند و از اين عيد تا آن عيد، هزار جور نقشه برايش مي‌کشند. بعد چه؟ همان موقع به اين نان‌آور خانه برگ ِ تسويه‌حساب بدهند و امضا بگيرند و تمام. آن وقت چه؟ يک‌هو زير پاي آدم خالي مي‌شود. يک‌هو اين نظام سرمايه‌داري با همه‌ي وزنش هوار مي‌شود روي گرده‌ي آدم. خوب معلوم است که چشم سياهي مي‌رود و پا مي‌لغزد. حالا بايد برداشت رفت اين پول را خرج ِ ماشين ظرف‌شويي کرد؟ خرج ِ دندان ِ خراب و مانيتور ِ سوخته و سفر ِ عطينا کرد؟ معلوم است که نه. اين پول را بايد گذاشت کناري که آدم دستش جلوي اين و آن دراز نشود يک وقت. که کار اگر پيدا نشد، شرمنده‌ي پسر صاحب‌خانه نشوي که طبقه‌ي پايين منزل دارد. که نيمه‌شبي دردي اگر آمد سراغت، نترسي که رها کني به اميد ِ هيچ. که توي اين مسير، ده‌تايي لااقل هر روز پيچ و خم ناشناخته مي‌آيد جلوي رويت.
من ولي نمي‌ترسم، تو که دست‌هات توي دست‌هام باشد.
* نه که ما سر ِ کار نمي‌رويم چند وقتي، اين است که هر وقت از کلاسي، جايي برمي‌گرديم، قوت توي تنمان هست که برويم سوپري سر ِ کوچه، يخچال را پر کنيم، وگرنه که قبل‌ترها عمراً که از اين جور چيزهاي خانه‌داري در منزل پيدا مي‌شد و ما قناعت‌مان به همان دست‌پخت بنده بود.
آيدا راست مي‌گه: به‌درستی‌که گوجه‌سبز خود ِ خوشبختی‌ست.
به‌ترين خاطره‌ي من از بچه‌گي‌هام، اون ساليه که بابام با ماشين ما رو برد ميدون تره‌بار و چهارده کيلو گوجه‌سبز خريد.
مشت مشت مي‌خورديم و لذت مي‌برديم.

samedi, avril 05, 2008

نامجولازم شده‌ام: از من رمقي به سعي ساقي مانده است...

vendredi, avril 04, 2008

Child never born

بي‌فور:
آدم وقتي نگران است يا از چيزي مي‌ترسد، هي خيال مي‌کند دارد به سرش مي‌آيد. پانزده‌- شانزده سالگي‌ام پر ِ پريودهاي عقب‌افتاده است. شش ماه تاخير را به هيچ کجام هم حساب نمي‌کردم. اما اين ماه که حفره‌ي خوني‌ام شش روز است خودش را نشان نداده، تمام دل‌‌پيچه‌ها و حساسيت‌هام را مي‌گذارم پاي بارداري ِ ناخواسته. به بو حساس‌ام، سيگار نمي‌توانم بکشم- ديشب که بعد از چند روز، با حسين چند نخ کشيديم، وقت ِ برگشتن، توي ماشين همه‌اش حالت تهوع داشتم.
منطق اين‌جا کاري نمي‌تواند بکند. هر چقدر هم بگويد توي اين يک ماه، س.ک.س ِ بدون کاندوم نداشته‌ام، صداش انگار به گوشم نمي‌رسد. پوزخندهاش را نمي‌بينم که يک‌ماهه بارداري، مگر اين‌طور نشانه و عارضه دارد؟ کز کرده‌ام يک گوشه، تست بارداري کنار دست‌ام است و مي‌ترسم بروم توي دست‌شويي. مي‌دانم اگر مثبت باشد چه کار بايد بکنم. حتي مي‌دانم پيش چه کسي بايد بروم. ولي هيچ يادم نمي‌رود که اعظم به‌ام گفته بود سقط‌جنين آدم را ده سال پير مي‌کند. يادم نمي‌رود که هنوز نمي‌خواهم‌اش. مي‌دانم به‌اش چه مي‌گويم. مي‌خواهم‌ات که خواسته باشم و بيايي، تو را از خطاي کاندوم نمي‌خواهم. تو را از خطاي کاندوم نخواهم خواست.

افتر:
نديده بودم تا حالا. رطوبت آرام آرام آمد بالا و من همين‌طور زل زدم به‌اش تا خط بالايي پررنگ و پررنگ‌تر شد. هيچ حسي ندارم، هيچ‌چي.

پ.ن: گفته بودم اين باباي بچه‌هاي ما چه‌قدر ساپورتيوه؟ ده بار اين تستو برداشت ببره جاي من انجام بده!
از آن روزهاست که هيچ خبر ندارم چه‌طور شب خواهد شد.

jeudi, avril 03, 2008

خرده‌جنايت‌هاي زناشوهري

عزيزم هيچ مي‌دوني چه حسي داره وقتي روي يه فايل مي‌ني‌مال‌هاي يک‌صفحه‌اي کار مي‌کنم که قبلاً يه دور مرورشون کرده‌ام و چون همه‌شون برام آشنان، مجبورم صفحه‌ي ورد رو روي آخرين صفحه‌اي که کار کرده‌ام نگه دارم، و تو مياي مي‌شيني با بي‌خيالي صفحه‌ها رو بالا پايين مي‌کني...؟

mercredi, avril 02, 2008

حالا همه‌چي به کنار، امروز ديدم چقدر دلم واسه اين خانم معلممون تنگ شده بود تو اين تعطيلات سگ‌مصب! بعد از چند جلسه‌ي اول که دقيقاً کشف کردم چجوري باهاش ارتباط برقرار کنم، يه رابطه‌ي معلم- شاگردي ِ عميق و به شدت دوست‌داشتني داريم.
فردا شب از اين مهموني خوبا دعوتيم با کلي بچه‌هاي خفن وبلاگ‌نويس که من تا همين سه سال پيش مي‌رفتم کامنتاي روشن‌فکري مي‌ذاشتم براشون که بيان بهم لينک بدن!
خوبمه، مي‌خوام برم مهموني!

mardi, avril 01, 2008

امروز بالاخره کار با گوگل ريدر را آغاز نموديم -کاملاً از روي بيکاري، و اين که تا حالا چيکار نکرديم؟ بکنيم! حالا چي؟ I'm a google reader virgin!

همچين وقتي است که آدم آرام براي خودش زمزمه مي‌کند: بارون بارونه، زمينا تر مي‌شه...
پ.ن: عکس دزدي است.