dimanche, juillet 06, 2008

ثبت‌نام اوکااف با يه عالمه خنده و حس ِ خوب همراه بود. به سفارش معلممون يک ساعت و نيم زودتر رفتيم که راحت و بي‌دردسر اسم بنويسم و همه‌مون هم با هم رفتيم کلاس ِ فِرا گِمينگِن. نتيجه‌اش مي‌شه يه تابستون ِ گرم و شلوغ و بي‌دغدغه با يه عالم حرف و خنده. ديگه وقتي روز ثبت‌نام بري قضيه‌ي حمار تعريف کني معلومه باقي‌اش چي مي‌شه ديگه.
اين وسط يه چيزي‌اش که آزار دهنده‌است، اينه که اوکااف با همه‌ي نظم و ترتيب و دسيپليني که داره، روزاي ثبت‌نام که بري اون‌جا سگ صاحبشو نمي‌شناسه. سيستم کاملاً داغونه از اين نظر. بايد يه ساعت زودتر بري که مطمئن باشي مي‌توني با معلمي که مي‌خواي بگيري، بايد عوض صف گرفتن و به ترتيب رفتن، هل بدي بري جلو و هي حواست باشه کسي با شماره‌ي پايين‌تر جلوي تو نره. و پاتو توي کتاب‌فروشي نذاري که آقاي چگيني گوشاتو نبره.
اينم قابل ذکره که اين ترم سطح ِ کلاس فرا گمينگن به مدد وجود ما، بسيار بسيار بالاست!

samedi, juillet 05, 2008

بگفت ار من کنم در وي نگاهي؟
بگفت آفاق را سوزم به آهي

همان‌‌جا جلوي چشمم بود. همان وقتي که تازه داشت خيالم راحت مي‌شد که بار سنگيني است که دارد برداشته مي‌شود. گزينه‌ي چهارم بود و چشم ازش برنمي‌داشتم. جواب درست هم نبود. جوابش گزينه‌ي يک بود. هماني که ديوانه از مه دور بهتر داشت. جوابش آن بود و چشم از اين يکي نمي‌توانستم برداشتن.

بگفت ار من کنم در وي نگاهي؟

معشوق ِ خود فروش و خيانت‌هاش. همه آوار مي‌شود روي شانه‌هام. درد مي‌گيرد. درد دارد. هنوز درد دارد و هميشه درد دارد. مثل خاري که جايي در گوشتت فرو رفته باشد و يک تکان فقط لازمش بيايد که دوباره حس‌اش کني.

بگفت آفاق را سوزم به آهي

اين آسمان ِ خيانت‌کار...

آفاق را سوزم به آهي
آفاق را سوزم به آهي...

mardi, juillet 01, 2008

تايتيل: وقتي هيجان‌زده مي‌شويم يا a man without shadow

بالتازار از در مي‌آيد تو. سه تا خواهر از جا مي‌پرند و پدرش را درمي‌آورند. چاقو که به گردنش مي‌خورد، شکل لئو مي‌شود و مي‌گويد: آخ. (اين‌جا بيننده مي‌فهمد که لئو مي‌خواهد اين سه تا را براي مهاجمات ناگهاني آماده کند.)
فيبي مي‌گويد: لئو فک مي‌کني بتوني خودتو شبيه برد پيت کني؟

شب ِ بي‌خوابي است، به صرف سيگار و Charmed و آلبالوي ترش ِ نمک‌زده. از آن شب‌هاي تنهايي ِ ناب است که کم گير مي‌آورم.
ما با هم نمي‌سازيم. اين وسط يک چيزي اشتباه است که نمي‌دانم چيست. پيدايش هم نمي‌کنم.

dimanche, juin 29, 2008

خدا، مرد ِ رندي است. مي‌داند کي درد را بيندازد به جان ِ تو؛ وقتي امتحان داري، وقتي مهمان داري، وقتي مي‌خواهي بروي موهات را رنگ کني و وقتي هر سه‌ي اين‌ها با هم جمع است.
حفره‌ي خوني ِ تن ِ من را خدا بد وقت‌هايي باز مي‌کند.
آيدا ته‌ديگ ِ وبلاگستان ِ من است.

samedi, juin 28, 2008

تو که بري
مي‌ايستم نگاهت مي‌کنم.
نه دنبالت مي‌دوم،
نه حتي دست تکون مي‌دم.
يه سيگار روشن مي‌کنم و
برمي‌گردم.


سلام هديه،
سلام هديه‌ي قديمي.

jeudi, juin 26, 2008

چهل و سه سالم که شد، موهام را مي‌تراشم و با يک کوله‌پشتي، دنيا را مي‌گردم.

mercredi, juin 25, 2008

زانوم درد مي‌کند و يک تکه سنگ توي سينه‌ام مي‌تپد.
ديشب اشتباه بود.
شب ِ قبل‌اش هم.
عروسک سنگ صبور، يا تو حرف بزن، يا من مي‌ترکم.