انگار کلاغي روي سرم نشسته و همين حالاست که پر بکشد، برود.
vendredi, juillet 18, 2008
گلنوازان، خوانندهي آباداني، که وقتي نوار خام ده تومان بود، نوارهاش را پنج تومان ميفروختند، يک روز سياه پوشيده بود. ازش پرسيدند چه شده، جواب داد: «يکي يکي داريم از دست ميريم. همکارم الويس پريسلي هم مرد.»
خسرو يکي از اولين مردهايي بود که من عاشق حرکات و صدايشان شدم. تکيه کلامش توي خانهي سبز تا مدتها روي زبانم بود: «يا خود ِ خدا.»
jeudi, juillet 17, 2008
شرمين يه جنبهي زندگي ِ منه که خيلي وقت بود وجود نداشت. تقريباً بعد از هر جلسهي باشگاه، يا دوتايي، يا سهتايي،- يک بار هم چهارتايي- مينشينيم توي ماشين. يک وري ميرويم، چيزي ميگذاريم و ميرقصيم و حرف ميزنيم و ميخنديم. امشب رفتيم اين پارکي که اسمش را گذاشتهاند بهشت ِ مادران. چيزي خورديم و برگشتيم.
گروه خونيمان به هم نميخورد. او يک کمي مذهبي است. نميداند من سيگار ميکشم و هيچ وقت نگفتهام که هيچ علاقهاي به مذهب ندارم.
با اين وجود، دوستي است که اين روزها نداشتهام. دوستي است که ميخواهم داشته باشم.
lundi, juillet 07, 2008
dimanche, juillet 06, 2008
ثبتنام اوکااف با يه عالمه خنده و حس ِ خوب همراه بود. به سفارش معلممون يک ساعت و نيم زودتر رفتيم که راحت و بيدردسر اسم بنويسم و همهمون هم با هم رفتيم کلاس ِ فِرا گِمينگِن. نتيجهاش ميشه يه تابستون ِ گرم و شلوغ و بيدغدغه با يه عالم حرف و خنده. ديگه وقتي روز ثبتنام بري قضيهي حمار تعريف کني معلومه باقياش چي ميشه ديگه.
اين وسط يه چيزياش که آزار دهندهاست، اينه که اوکااف با همهي نظم و ترتيب و دسيپليني که داره، روزاي ثبتنام که بري اونجا سگ صاحبشو نميشناسه. سيستم کاملاً داغونه از اين نظر. بايد يه ساعت زودتر بري که مطمئن باشي ميتوني با معلمي که ميخواي بگيري، بايد عوض صف گرفتن و به ترتيب رفتن، هل بدي بري جلو و هي حواست باشه کسي با شمارهي پايينتر جلوي تو نره. و پاتو توي کتابفروشي نذاري که آقاي چگيني گوشاتو نبره.
اينم قابل ذکره که اين ترم سطح ِ کلاس فرا گمينگن به مدد وجود ما، بسيار بسيار بالاست!
samedi, juillet 05, 2008
بگفت ار من کنم در وي نگاهي؟
بگفت آفاق را سوزم به آهي
همانجا جلوي چشمم بود. همان وقتي که تازه داشت خيالم راحت ميشد که بار سنگيني است که دارد برداشته ميشود. گزينهي چهارم بود و چشم ازش برنميداشتم. جواب درست هم نبود. جوابش گزينهي يک بود. هماني که ديوانه از مه دور بهتر داشت. جوابش آن بود و چشم از اين يکي نميتوانستم برداشتن.
بگفت ار من کنم در وي نگاهي؟
معشوق ِ خود فروش و خيانتهاش. همه آوار ميشود روي شانههام. درد ميگيرد. درد دارد. هنوز درد دارد و هميشه درد دارد. مثل خاري که جايي در گوشتت فرو رفته باشد و يک تکان فقط لازمش بيايد که دوباره حساش کني.
بگفت آفاق را سوزم به آهي
اين آسمان ِ خيانتکار...
آفاق را سوزم به آهي
آفاق را سوزم به آهي...
mardi, juillet 01, 2008
تايتيل: وقتي هيجانزده ميشويم يا a man without shadow
بالتازار از در ميآيد تو. سه تا خواهر از جا ميپرند و پدرش را درميآورند. چاقو که به گردنش ميخورد، شکل لئو ميشود و ميگويد: آخ. (اينجا بيننده ميفهمد که لئو ميخواهد اين سه تا را براي مهاجمات ناگهاني آماده کند.)
فيبي ميگويد: لئو فک ميکني بتوني خودتو شبيه برد پيت کني؟
Inscription à :
Articles (Atom)