dimanche, juillet 20, 2008

شاخ و دم ندارد که.
من چه‌قدر بايد از اين دفترچه‌هاي سيمي که يک‌‌هو در بدترين جاها پيدايشان مي‌شود، بکشم؟
خودت مي‌گفتي به‌تر نبود؟
من نبودم که از اول همه‌چيز را ريختم روي دايره و گذاشتم وسط؟
من نبودم که همه‌ي حرف‌هام، مکتوب و مورخ، جلوي روي تو بود؟
گفته بودي، حالا خيال نمي‌کردم خرج ِ احساست هستم، فقط.
شاخ و دم ندارد که.
تنهايي‌مان را مي‌گويم.
شاخ و دم ندارد.

vendredi, juillet 18, 2008

زندگي. تابستون ِ سرديه که آدم رو مي‌لرزونه.
تابستون ِ سرديه که برف هم مياد.
ت ا ب س ت و ن.

تا حالا چله‌ي تابستون شده که تموم ِ استخونات بلرزه؟
انگار کلاغي روي سرم نشسته و همين حالاست که پر بکشد، برود.
گل‌نوازان، خواننده‌ي آباداني، که وقتي نوار خام ده تومان بود، نوارهاش را پنج تومان مي‌فروختند، يک روز سياه پوشيده بود. ازش پرسيدند چه شده، جواب داد: «يکي يکي داريم از دست مي‌ريم. همکارم الويس پريسلي هم مرد.»

خسرو يکي از اولين مردهايي بود که من عاشق حرکات و صدايشان شدم. تکيه کلامش توي خانه‌ي سبز تا مدت‌ها روي زبانم بود: «يا خود ِ خدا.»

jeudi, juillet 17, 2008

شرمين يه جنبه‌ي زندگي ِ منه که خيلي وقت بود وجود نداشت. تقريباً بعد از هر جلسه‌ي باشگاه، يا دوتايي، يا سه‌تايي،- يک بار هم چهارتايي- مي‌نشينيم توي ماشين. يک وري مي‌رويم، چيزي مي‌گذاريم و مي‌رقصيم و حرف مي‌زنيم و مي‌خنديم. امشب رفتيم اين پارکي که اسمش را گذاشته‌اند بهشت ِ مادران. چيزي خورديم و برگشتيم.
گروه خوني‌مان به هم نمي‌خورد. او يک کمي مذهبي است. نمي‌داند من سيگار مي‌کشم و هيچ وقت نگفته‌ام که هيچ علاقه‌اي به مذهب ندارم.
با اين وجود، دوستي است که اين روزها نداشته‌ام. دوستي است که مي‌خواهم داشته باشم.

lundi, juillet 07, 2008

در آرزوي تو باشم ...

.. دختر فهميده بود که دواي دردش اين‌جا هم نيست. آه کشيد. آه آمد. دختر گفت: آقا خوابيده؟ آه گفت: همان‌طوري که ديده بودي خوابيده.
دختر باز با آه رفت و نشست بالاي سر شوهرش. مدتي قرآن خواند و گريه کرد، بعد گفت: مرا ببر بفروش ..

dimanche, juillet 06, 2008

يک روز دوباره پيدات مي‌کنم.
يک روز از بين آدم‌هايي که با چشم‌هاي خسته از کنارم رد مي‌شوند، چشم‌هام مي‌خورد به چشم‌هاي تو و آغوشت را از عطر تنت بازمي‌شناسم.
سر ظهر از خواب مي‌پرم مي‌آيم پاي کامپيوتر. Shared Items ِ نازلي و آيدا و الي دانه دانه زياد مي‌شوند.
اين روزها آدم هر چقدر هم که تنها باشد، باز تنها نيست.
ثبت‌نام اوکااف با يه عالمه خنده و حس ِ خوب همراه بود. به سفارش معلممون يک ساعت و نيم زودتر رفتيم که راحت و بي‌دردسر اسم بنويسم و همه‌مون هم با هم رفتيم کلاس ِ فِرا گِمينگِن. نتيجه‌اش مي‌شه يه تابستون ِ گرم و شلوغ و بي‌دغدغه با يه عالم حرف و خنده. ديگه وقتي روز ثبت‌نام بري قضيه‌ي حمار تعريف کني معلومه باقي‌اش چي مي‌شه ديگه.
اين وسط يه چيزي‌اش که آزار دهنده‌است، اينه که اوکااف با همه‌ي نظم و ترتيب و دسيپليني که داره، روزاي ثبت‌نام که بري اون‌جا سگ صاحبشو نمي‌شناسه. سيستم کاملاً داغونه از اين نظر. بايد يه ساعت زودتر بري که مطمئن باشي مي‌توني با معلمي که مي‌خواي بگيري، بايد عوض صف گرفتن و به ترتيب رفتن، هل بدي بري جلو و هي حواست باشه کسي با شماره‌ي پايين‌تر جلوي تو نره. و پاتو توي کتاب‌فروشي نذاري که آقاي چگيني گوشاتو نبره.
اينم قابل ذکره که اين ترم سطح ِ کلاس فرا گمينگن به مدد وجود ما، بسيار بسيار بالاست!