ساعت يک و نيم شب بود. بچه را برديم پارک ِ بغل ِ خانه. يک کمي روي الاکلنگ نشست و بعد رفت سراغ ِ سرسره. هر دفعه ميپريد توي بغل من و جيغ ميزد: دوباره. بعد دوباره نشست روي الاکلنگ. به زور برديمش خانه. ميگفتيم در ِ پارک را بستهاند و کليدش را بردهاند.
رسيديم خانه، به همهمان يکي يک نوبت اصرار کرد که: «بريم الکولک بازي». بچهها که سربهسرش گذاشتند، الکولک يادش رفت و هي ميگفن جنگولک بازي. بهش قول دادم صبح ببرمش.
دير پا شدم و الان که زنگ زدم، دارند راه ميافتند بروند.