همانا در زندگي انسان روزهايي هست که با فکر ِ «حال نميکنم برم دانشگاه» از اتوبوس پياده ميشي و برميگردي خونه. سر ِ راه يه پاکت بهمني که قرار بود سر کلاس نکشي رو ميگيري و فک ميکني کاش يکي بود که شب ميرفتم خونهاش و تا صبح حرف ميزديم.
samedi, octobre 04, 2008
jeudi, octobre 02, 2008
lundi, septembre 29, 2008
دم ِ عابربانک داشتم پول ميگرفتم که آمد آن بغل ايستاد به مرتب کردن چادرش. پير بود. نه هيکل داشت، نه قيافه. يعني داشت اينها، اما چشمگير نبودند. ميتوانست مادر من باشد. شروع کرد به شکايت از دست ِ چادرش. بهاش که گفتم خوب درش بيار، بُل گرفت که بهام حرف ميزنند و اعصاب ندارم و ميگيرم ميزنمش. بعد برگشت از من پرسيد: شما خودت کسي بهات چيزي نميگويد؟ ناراحت نميشوي؟ -من مانتوي کوتاه ِ ترکم را پوشيده بودم که باد ميزد تا کمرم را هويدا ميکرد. پيش ِ خودم گفتم: «ها. براي اين بود همهاش؟» حالش را گرفتم گذاشتم روي پولم، آمدم خانه.
dimanche, septembre 28, 2008
samedi, septembre 27, 2008
jeudi, septembre 25, 2008
mercredi, septembre 24, 2008
Inscription à :
Articles (Atom)