
بچه که بودم، يک عالمه کارتپستال قديمي داشتيم از زمان مدرسه رفتن خواهرهاي بزرگترم. از همانها که پشتش مينوشتند نمک در نمکدان شوري ندارد، دل من طاقت دوري ندارد؛ و نميدانستند که دارد. يکي از اينها را يادم ميآيد که تصوير سهبعدي بود از منظرهاي زمستاني، که دوتا کوچولو داشتند با سورتمه ميرفتند توي راهي که همهاش برف بود و درخت ِ برفگرفته بود و روشن بود و جادويي بود و رويايي بود. بعد من با همان ذهن ِ هفت هشت سالهي برفنديدهي خودم همهاش آرزو ميکردم کاش من يکي از آن کوچولوها بودم که توي يک همچنين راهي داشت ميرفت و ديگر آرزويي نداشت. از همان موقع بايد جادوي اين مناظر برفي توي من مانده باشد که هر زمستان اينطور مست ميشوم.