samedi, janvier 31, 2009

من خيلي به آقاي الف مديونم بابت فرداي ِِ آن روز.
يادم مي‌ماند.

mercredi, janvier 28, 2009

اندر کرامات کامنت‌دوني اين وبلاگ همين بس که پدرصاحاب‌وبلاگ هم نمي‌تواند در آن چيزي بنويسد و به مردم فحش بدهد. حتي.

mardi, janvier 27, 2009

دارد رئيس مي‌شود. بعدش هم مي‌خواهد من را طلاق بدهد لابد يک زن ِ خوشگل ِ پول‌دار بگيرد. (البته من الان فهميدم که خودم يک کمي زن خوشگل پولدار هستم). براي همين من تصميم گرفتم فردا زنگ بزنم به منشي شرکتشان و مسئله‌اي را که آقاي رئيس گفته کسي خبر نشود توي پيجر داد بزنم.
بله. من يک همچين آدمي هستم.
نم‌نمک به کارهاي عقب‌افتاده‌ام مي‌رسم. تميز‌کننده مي‌ريزم روي گاز و زنگ مي‌زنم آرايشگاه وقت بگيرم و اتو را مي‌زنم به برق. ديشب رفتم لباسم را پرو کردم و بالاخره شکلات خريدم براي روي ميز. يادم بماند اسيد بريزم توي دستشويي قبل ِ شستن؛ توي کابينت‌ها را کمي مرتب کنم و آخر هفته نخود لوبيا بگذارم خيس بشود.
خودم را تصور مي‌کنم که تا ده سال ديگر، بيش‌تر از اين پير خواهم شد.
رفتم مترو، خريد.

dimanche, janvier 25, 2009

يک اسمي دارند اين روزها براي خودشان. اين روزها که آدم از جلوي شومينه بلند نمي‌شود، مگر که برود توي آشپزخانه ليوان‌اش را پر کند.

samedi, janvier 24, 2009

خودت ديدي که مادرشاهي تا ته کرد؟ يا: من از سفر مي‌آم

موقع رفتن من همه‌اش توهم داشتم که الان آقاي ط. و آقاي ل. را توي هواپيما مي‌بينم. زد و وقت ِ برگشتن عدل دوتا صندلي جلوتر از من نشسته بودند و من مجبور شدم بروم سلام کنم. بعد، قبل ِ اين‌که چمدانم را هم بگيرم حتي، دويدم رفتم دم ِ گيت ِ خروجي که ببينمش اول. دلم تنگ شده بود و گوشي‌ام هم خراب شده. دوز ِ خانواده به مقدار ِ دلچسبي رفت بالا و من الان خوبم و اصلاً حالي‌ام نيست که دوباره برگشته‌ام سر ِ نقطه‌ي اول و اين سخت‌تر هم هست. بعد من کلي هم گشت زدم توي شهر و يک عالمه خاطره براي خودم زنده کردم. از مدرسه گرفته تا خانه‌ي قبلي و دانشگاه و محل کار وکتاب‌فروشي و باغ‌معين حتي با هتل فجر و هتل اکسين و دم ِ حفاري و شهرک و روزنامه‌فروشي و بستني‌فروشي و خانه‌ي همسايه و همه‌جا. هري‌پاتر هم دوره کردم. جلد دوي ِ جام آتش را فقط نخواندم با سه جلد محفل ققنوس. پدرم خوب بود. خيلي خوب بود. مادرم هم همين‌طور. دوتا جوجه هم آن‌جا بودند طبق معمول ِ خانه‌ي ما. پدرم بازنشستگي‌اش را با کوچک‌ترين عضو خانواده مي‌گذراند. بچه‌ها را دوست دارد. هميشه داشت. من نفهميده بودم تا حالا.
شب اول فقط نگاه کردمش. دلتنگ‌اش بودم. ديدمش، غريبي مي‌کردم انگار. چهار روز بود و يک ماه بود و يک سال بود و يک عمر بود. نرم نرمک نوازش کردم و تنش را دوباره شناختم. دلتنگ مي‌شوم که نيستي. دلتنگ مي‌شوم که نيستم.

mercredi, janvier 21, 2009

يعني واقعاً اون آقاهه‌ي توي بين‌الملل من رو يادش بود که کتاباي بيست سال اول عمرم رو ازش تامين مي‌کردم، يا فقط داشت هيزي مي‌کرد؟

vendredi, janvier 16, 2009

سرم بازار مسگرهاست.

samedi, janvier 10, 2009

دارم محو مي‌شوم؛ تمام و کمال.