موقع رفتن من همهاش توهم داشتم که الان آقاي ط. و آقاي ل. را توي هواپيما ميبينم. زد و وقت ِ برگشتن عدل دوتا صندلي جلوتر از من نشسته بودند و من مجبور شدم بروم سلام کنم. بعد، قبل ِ اينکه چمدانم را هم بگيرم حتي، دويدم رفتم دم ِ گيت ِ خروجي که ببينمش اول. دلم تنگ شده بود و گوشيام هم خراب شده. دوز ِ خانواده به مقدار ِ دلچسبي رفت بالا و من الان خوبم و اصلاً حاليام نيست که دوباره برگشتهام سر ِ نقطهي اول و اين سختتر هم هست. بعد من کلي هم گشت زدم توي شهر و يک عالمه خاطره براي خودم زنده کردم. از مدرسه گرفته تا خانهي قبلي و دانشگاه و محل کار وکتابفروشي و باغمعين حتي با هتل فجر و هتل اکسين و دم ِ حفاري و شهرک و روزنامهفروشي و بستنيفروشي و خانهي همسايه و همهجا. هريپاتر هم دوره کردم. جلد دوي ِ جام آتش را فقط نخواندم با سه جلد محفل ققنوس. پدرم خوب بود. خيلي خوب بود. مادرم هم همينطور. دوتا جوجه هم آنجا بودند طبق معمول ِ خانهي ما. پدرم بازنشستگياش را با کوچکترين عضو خانواده ميگذراند. بچهها را دوست دارد. هميشه داشت. من نفهميده بودم تا حالا.
شب اول فقط نگاه کردمش. دلتنگاش بودم. ديدمش، غريبي ميکردم انگار. چهار روز بود و يک ماه بود و يک سال بود و يک عمر بود. نرم نرمک نوازش کردم و تنش را دوباره شناختم. دلتنگ ميشوم که نيستي. دلتنگ ميشوم که نيستم.
3 commentaires:
اقبال ... زیتون ... اکسین ... فجر ... پاداد ... سه راه ... چار راه
رسيدن بخير.
ما هم دلتنگ شديم بس كه اين صفحه را رفرش كرديم و همان قبلي ها را خوانديم.
خيلي بنويس هديه.
بین الملل
Enregistrer un commentaire