باز بيخواب شدهام. شاخ و دم هم ندارد. آدم خوابش نميبرد و بلند ميشود زار و زندگياش را زير و رو ميکند پي يک چيز هيجانآور و پيدا نميکند. امروز خيلي تنها بودم. فکر کن فقط که چند بار اين سلکشن سه ساعت و نيمه براي خودش پخش شد و من نه درس ميخواندم زياد، نه کار ديگري ميکردم و اصلاً هيچ تصوري ندارم که اين سه ساعت و نيمهاي امروزم چهطوري گذشت. اين بيبرنامگي و بيکاري روي هم دارد به اعصابم فشار ميآورد. مختصري افسردگي هم مانده از بعد ِ سقط که ولش کردم که خوب ميشود و خوب نشد و هر روز عين گلولهي برفي که روي زمين قل بدهيش، بزرگتر ميشود. بعد هم آن ماجراي نونش مال مردم بود اصلاً. يک مشکل کاملاً جنسي هم پيدا کردهام که رويم نميشود اينجا بنويسم. تازه رويم هم بشود، پسفردا باز ملت حرف درميآورند که اين فمينيستها ميآيند مشکلات رختخوابشان را توي وبلاگ مينويسند که ما فکر کنيم کولاند، در حالي که فقط جندهاند. کتاب هم ندارم هيچي که بخوانم. چشمم به در خشک شد که يک آدم هيجانانگيزي از راه برسد و محض ِ غافلگيري، چنددانه کتاب بياورد که من ميدانستم تو صبح تا شب تنهايي و حال نداري و گفتم بيام بهت سر بزنم و اين کتابها را بياورم بخواني که ميدانم خوشت ميآيد و حوصلهات کمتر برود. بعد يادم افتاد که اصلاً همچين آدم هيجانانگيزي هيچوقت در زندگي من وجود نداشته (هاي، با تو نيستم ها!) و هر کسي هم که آمده خانهي ما، چهارتا کتاب بلند کرده برده. بعد من الان ميميرم که بروم سر کار. ليست آرزوهام را هم رديف ميکنم که دوست دارم بروم يکجايي ويراستار بشوم و هي به اشتباههاي مردم بخندم و کلي آدم جالبانگيزناک ببينم همهاش و کتاب بخوانم و سرم توي دنياي ادبيات باشد، يا بروم توي يک کتابفروشي کار کنم و وقتي مشتري نيست کتاب بخوانم و وقتي مشتري ميآيد يک نگاه به قيافهاش بندازم و کتابهايي را که ميدانم خوشش ميآيد رديف کنم جلوش و ازشان حرف بزنم، يا توي يک مهدکودک معلم زبان بشوم و به بچههاي چهار پنج ساله ياد بدهم که بگويند بُنژوغ، ژو مَپل ميثم، ژو مَپل فغشتِ. بعد خوب هيچکدام اينها نميشود. چون من هر ماه برنامهام عوض ميشود و هيچ آدم خيرخواهي پيدا نميشود که بخواهد با اين وضعيت به من کار بدهد. بعد خوب همين ميشود که من روز به روز، کمتر لنز ميگذارم روي چشمهام و همهاش موهام آشفته است. بعد من يک دلنگراني ديگري هم دارم که تا حالا به هيچکس نگفتهام. حالا هم گمان نميکنم بگويم. بالاخره توي سر و همسر خوبيت ندارد. اصلاً شايد هم من توهم دارم که مامان عليرضا آن دفعه يک چيزي پرسيد در مورد بچهدار شدن و البته که بعدش سريع اضافه کرد که حالا زود است و من هم تاييد کردم، ولي خوب اين کنايهي مادرشوهر که ميگويند بايد همين باشد ديگر. بعد راستش اين است که من بچهها را دوست دارم. يعني اين خواهرزادههاي من، پدرسوختهها اينقدر هرکدامشان يک جور خاصي جذابند که آدم هي فکر ميکند بچه واقعاً قند و عسل و اينهاست. در حالي که بچه واقعاً قند و عسل نيست. بچه، بچه است ديگر. بعد من هي دارم حسرت يک بچهي چشم آبي ِ مو بور ِ يکساله را ميخورم؛ همينطوري حاضر و آماده، فول پکيج، که از آسمان بيفتد توي دامن من. فکر کنم خانمه اصولاً با اين که دقيقاً سه بار با تمام قوا رحم من را خالي کرد، يک انبردستي، سوندي، گيرهکاغذي، چيزي آنتو جا گذاشته که بدنم فکر ميکند من هنوز مادرم و غريزهي مادريام اين روزها فوران ميکند. بعد يک چيزي که خيلي خندهدار است، من به سرم زده که انصراف بدهم برگردم بروم تدبير کار کنم، بس که اين بيکاري بهم دارد فشار ميآورد و بس که هر وقت ميگويم دو روز در هفته دانشگاه دارم، تشکر ميکنند و ميگويند تماس ميگيرند. من البته اين کار را نميکنم و انصراف نميدهم. ولي همين فکرش هم خندهدار است که من اين يک ماهه به چه روزي افتادهام. بعد اينقدر نوشتنم نميآد که من مجبورم بروم توي پاييزان بنشينم فقط غر بزنم و اين هم برام سخت است که انگار دو تکهام کردهاند. يک ور ِ شسته رفتهي سانسور شدهي گل و بلبل که اينجاست، و يک زن ِ غرغروي عصبي ِ تنهاي ِ بداخلاق که آنجاست. و قبلتر که عکس ِ اين بود اصلاً. و فکر ِ اين که من چه قدر پير شدهام و چهقدر دنيام با هم سن و سالهام و بزرگترهام و کوچکترهام فرق ميکند اصلاً. که يک جورهايي دارم در حق خواهر کوچکم مادري ميکنم که هيچکس براي من نکرده. و يک جورهايي خيلي بزرگ شدهام و داخل ِ بدنم دختر کوچکي است که اسمش ترمه است و هنوز دارد جيغ ميزند که تکه تکهاش ميکنند و من دلم براش ميسوزد و کاري هم نميتوانم براش بکنم. دستم نميرسد نوازشش کنم اصلاً. اعظم راست ميگفت که آدم را ده سال پير ميکند. چروک روي صورتم نيفتاده، دلم ولي خط برداشته. عميق خط برداشته. و اين حرفها را به کسي نميشود گفت که حساب ازت نخواهند و دلسوزي برات نکنند و يک از نيمهشب گذشتهاي مثل امشب، نيايند خرت را بگيرند که تو چهات است و چه دردي داري و به درک که يک لختهي خون را گذاشتي از بدنت بکشند بيرون و حالا چرا گريه ميکني و کاري است که شده و بهتر که اينطور کردي. خودم همهي اينها را ميدانم خوب. همهشان را. اين را هم ميدانم که اين يک ماهه کلي زور زدم خودم را سر ِ حال بياورم و پول دور ريختم و هي خريد کردم و هي تنهايي رفتم کافه و هي خودم را تحويل گرفتم که انگار چه کار کردهام و همهاش با لب ِ خندان با اين و آن حرف زدهام. ولي نشد. هي سر باز ميکند لامذهب. بعد ته ِ روزهام همهاش اين شده که از صبح هي ته ِ دلم خدا خدا ميکنم که شب بشود عليرضا زودتر بيايد خانه و شده امشب پنجدقيقه زودتر برسد و هيچوقت اينطور نميشود. منظورم سرزنش کردن نيست. دارم ميبينم که يک سال و نيم است من توي اين زندگي هي پول خرج کردم و کار نکردم و حالا حالاها هم جور نميشود بروم دنبال ِ يک کار درست و حسابي و حالا کارم شده صبح تا شب در و ديوار را نگاه کردن و منتظر بودن و. من چرا دارم اينها را مينويسم اصلاً؟ فايده ندارد هيچ. آدم دردش را بگويد سبک نميشود که.
1 commentaire:
خيلي معركهاي. دوست دارم از نزديك ببينمت؛ هرچند به اين راحتيها نيست و شايد نشود اصلا.منتظر ميمانم.
Enregistrer un commentaire