dimanche, février 15, 2009

کرم يک کاري که به جانم مي‌افتد، ديگر فايده‌اي ندارد. اين‌قدر مي‌نشينم زير و بالاش را بررسي مي‌کنم که سابجکت اصلي گم و گور مي‌شود کمي. امروز سه تا تصميم مهم گرفتم. شروع کنم خانه‌تکاني درست و حسابي، موهام را بروم رنگ کنم، و تابستان ِ ديگر دو ماه بروم اهواز.
امروز هي نشستم فکر کردم به اين کارها. کار ديگري نداشتم بکنم. حالا دلم گرفته و خوابم نمي‌برد.
دلتنگ‌ات مي‌شوم.

samedi, février 14, 2009

باز کردم بعد ِ چهار-پنج سال سمفوني مردگان ورق بزنم.
ديدم يک جايي آيدين گفته که توي سرم بازار مسگرهاست.
همين.

lundi, février 09, 2009

من
ديگر
نمي‌توانم
ادامه...

dimanche, février 08, 2009

کچل مم‌سياه که شکار اولش جانوري بود که از يک طرفش نور مي‌آمد و از يک طرفش صداي ساز و آواز، لحاف‌گوش و آب‌درياخشک‌کن را برداشت رفتند دربار خاقان چين که دخترش را براي پادشاه به زني بگيرند. قبل از ميهماني باشکوهي که قرار بود برايشان بگيرند، توي اتاقي نشسته بودند که لحاف‌گوش زد زير خنده. کم و کيف ماجرا را پرسيدند، گفت آن اتاق خاقان و وزيرانش نشسته‌اند نقشه مي‌کشد که يکي از ديگ‌هاي غذا را مسموم کنند بدهند به ما. آب‌درياخشک‌کن گفت: اين‌طور است؟ نه گمانم! وقت ِ ميهماني رفت توي آشپزخانه، به آشپز گفت ببينم رنگ و بوي و مزه‌ي غذات چه‌طور است. در ِ ديگ ِ اول را باز کرد، گفت به به، در ِ ديگ دوم را باز کرد، گفت به به، همين‌طور چهل و يک ديگ را بو کشيد و به آشپز گفت: دستت درد نکند، خيلي پلوي خوبي پخته‌اي. و رفت. آشپز رفت سر ِ ديگ‌ها، دانه دانه درشان را باز کرد، ديد همه خالي‌اند.
(نقل از حافظه‌ي نگارنده)
فولکلور داريم آقا. سلام صمدآقاي بهرنگي. سلام خواهر ِ قصه‌گوي من.

samedi, février 07, 2009

باراني‌ام امروز.
بايد بروم دانشگاه، بعدش هليا را مي‌دانم. مرکز هم شايد مجبور بشوم بروم. سر ِ صبحي اما بعد ِ يک هفته خانه‌نشيني سختم مي‌آيد. خانه گرم است.

vendredi, février 06, 2009

مي‌گم که. بپوش بريم بارسلونا.

mercredi, février 04, 2009

از عوارض اين دارو، افسردگي دارم با نزول شديد ميل جنسي. نمي‌دانم خواب ديشبم را مديون اينم يا آن که ديروز و پريروز همه‌اش فکرش بودم.
خواب ديدم چيزي شبيه قابله توي خانه‌ي پدري‌ام آمده. بلکه هم متخصص زنان زايمان بود. هرچند خيلي ساده‌تر از اين حرف‌ها بود. يک تخت چرخ‌دار بود که قبلش چند نفري روش خوابيده بودند و يک ملحفه‌ي تميز. با سرم و اين بند و بساط‌ها. سفيد و آبي. عين بيمارستان. من را خوابانده بودند روش که وقتش رسيده و نوبت توست. توي خواب من همه‌ش به اين فکر مي‌کردم که بابا اين کارها چيست. من دو ماه است سقط کرده‌ام. الان يا چيزي نمي‌آد بيرون يا جنازه‌ي يک بچه مي‌آد.
ته‌اش يک چيزي آمد بالاخره. جنازه‌ي بچه‌ام بود همان‌طوري که فکرش را مي‌کردم. چشم‌آبي و موبلوند و يک ساله. ژرمني تمام‌عيار بود براي خودش بچه‌ام. حيف که نه راه مي‌رفت و نه حرف مي‌زد تا ببينم همان‌طور تاتي‌تاتي مي‌کند و نوک زباني حرف مي‌زند يا نه.
پ.ن: مرجان جون. خدمتتون عرض کنم عزيزم، بعد از کامنتي که گذاشتي و منتي که گذاشتي و ابراز علاقه؛ با وجود ِ آن -به قول مانا- مهدکودک‌نشيني. يک وقتي هم نبايد بدبختي‌هايت را براي دوستت بياوري. يک وقتي بايد وقتي که مي‌داني حالش خوب نيست، حالش را بپرسي. بايد سر‌زده سر بزني بهش. خوش‌حالش کني. رفيقتان اين‌جا کسي را نداشت. خانواده نداشت. توي خانه جان کند تنهايي که اين را از سر بگذارند و نتوانست. يک وقتي بايد رفيقت صبح ِ همچين شبي دلش بخواهد با تو حرف بزند. وقتي نمي‌خواهد، يعني يک جاي کار مي‌لنگد. اين را بفهم. يک جاي کار مي‌لنگد.

Mr. Magorium's Wonder Emporium


mardi, février 03, 2009

دو ماه گذشته.
خوب باورم مي‌شود.

lundi, février 02, 2009

فعلاً رگ و ريشه‌ي دهاتي‌ام با «روز هزار ساعت دارد» مشغول خودارضائي است.