کچل ممسياه که شکار اولش جانوري بود که از يک طرفش نور ميآمد و از يک طرفش صداي ساز و آواز، لحافگوش و آبدرياخشککن را برداشت رفتند دربار خاقان چين که دخترش را براي پادشاه به زني بگيرند. قبل از ميهماني باشکوهي که قرار بود برايشان بگيرند، توي اتاقي نشسته بودند که لحافگوش زد زير خنده. کم و کيف ماجرا را پرسيدند، گفت آن اتاق خاقان و وزيرانش نشستهاند نقشه ميکشد که يکي از ديگهاي غذا را مسموم کنند بدهند به ما. آبدرياخشککن گفت: اينطور است؟ نه گمانم! وقت ِ ميهماني رفت توي آشپزخانه، به آشپز گفت ببينم رنگ و بوي و مزهي غذات چهطور است. در ِ ديگ ِ اول را باز کرد، گفت به به، در ِ ديگ دوم را باز کرد، گفت به به، همينطور چهل و يک ديگ را بو کشيد و به آشپز گفت: دستت درد نکند، خيلي پلوي خوبي پختهاي. و رفت. آشپز رفت سر ِ ديگها، دانه دانه درشان را باز کرد، ديد همه خالياند.
(نقل از حافظهي نگارنده)
فولکلور داريم آقا. سلام صمدآقاي بهرنگي. سلام خواهر ِ قصهگوي من.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire