ارديبهشت هشتاد و چهار بود که کار و خانوادهام را ول کردم آمدم تهران. کار ِ آن وقتم، بهترين کاري بود که تا حالا داشتهام، و خانواده را فکر ميکردم که خيلي مهم است که کنارشان نباشي.
داشتم دفتريادداشتي را ورق ميزدم مربوط به همان وقتها که داشتم ميکندم بيايم. آنوقتها «عباسآقا»يي بود که تلفني حرف ميزديم بيشتر، و اين را حرفش را نوشته بودم که به خودم يادآوري کنم حرف ِ بيخودي زده.
بهاش گفته بودم -در دفاع از تصميمام- که من بيشتر از ايني که اينجا دوستي داشته باشم، آنجا دارم. گفته بود يک هفته ميتواني با دوستانت باشي؛ گيرم دو هفته. هفتهي سوم چه؟ زندگي آنها روال خاصي دارد که ممکن است دو يا سه بار در سال به خاطر تو بر هم بزنندش، اما نه بيشتر.
گفته بود هيچکس مثل خانواده نميشود. اين حرفش را سال ِ بعدش فهميدم. که داشتم ازدواج ميکردم و کسي نبود بام بياد مدل براي لباس عروس انتخاب کنم و پيراهن شب ِ قبلاش را پرو کنم و وسيله براي خانه بگيرم و خانه بچينم با هزار و يک ريزهکاري که قبلش نميدانستم و جايي که کار ميکردم، همهشان جد کرده بودند که روزم جهنم باشد. وقتي که مادر نداشتم ديگر. که بعدتر هم بود. براي هر کار کوچکي که مجبور بودم تنها انجام بدهم و هميشه نبودم و قدر نميدانستم. همين سه ماهي که اينقدر کند و کشدار گذشت و هنوز هم دارد ميگذرد و من تصميم گرفتم سراغ از کسي نگيرم ببينم روز ِ چندم حالم را ميپرسي. -اينجاش ديگر مخاطب ِ خاص دارد- و ديدم نميپرسي. اصلاً رک و راست ميگويم. همان وقتي ترک خورد که تو فکر کردي صلاح ِ من اين است که يک سال و چند ماه چيزي را از من پنهان کني. من خيلي ممنونم که آن روز بلند شدي آمدي و تا شب پيش ِ من ماندي که من درد کشيدم و خونريزي کردم و تنها ولي نبودم. ولي يادم نميرود صبح ِ فرداش که يکهو ترسم گرفت و بهات گفتم بيا، خسته بودي و نيامدي. يادم نميرود که دو ماه بعدش، که من ديگر شکسته بودم و کسي را نميخواستم ببينم اصلاً، هر سهتان امتحان نداشتيد و وقت ِ رفاقت کردنتان رسيده بود و يکيتان مسافرش رفته بود و تو مسافرت نيامده بود و خيال ميکرديد حالا وقت ِ مناسبي است که دور هم باشيم. يادم نميرود که دير آمديد و من حرف نزدم و کاري بهتان نداشتم و هي ميپرسيديد چهات شده. چهام بود؟ حرف زدن يادم رفته بود. که بعد تو بپرسي آمدهايم کافه يا مهد کودک و رويت را برگرداني که من ميخواستم با همان نگاه جواب حرفت را بدهم و ندادم و بلند شدم آمدم بيرون و تو پشت سرم بگويي که من شوهر دارم و چه انتظاري بايد ميداشتم. نميدانستي من کمتر از تو با سهيل، با عليرضام؟ نميدانستي لابد و نپرسيده بودي هم. و من نميتوانستم به اين فکر نکنم که اگر سهيل بود، ما -اگر ما بوديم و من تنها نبودم- داشتيم خريد ميکرديم که خانهي ما مهماني باشد لابد. که دور هم باشيم و خوش بگذرانيم و من از صبح جارو زده باشم وگردگيري کرده باشم و شام درست کرده باشم و دم ِ آخر بعد ِ دوش ِ سرسري، کَمَکي آرايش کرده باشم و خسته باشم و خوش بهام نگذرد. و همين هفتهي پيشاش بود که کاوه را گذاشته بوديم و هي بهاش ميگفتيم اين رفقات را که تو را براي خودت نميخواهند دور بريز. و آخرين بار کي بود که شما من را براي خودم خواسته بوديد خانم؟ آخرين بار کي بود که کاري کرده بوديم با هم، که براي هر دومان درش لذت بوده؟ همين ديگر. تمام شده. ما پنجسالپيش ِ خوبي با هم داشتيم. حالا ديگر حال ِ خوبي نداريم با هم. آخرش هم اينطوري ميشود که ما چيز ِ خصوصياي با هم نداريم ديگر. خدا تلفن را ازمان گرفته. آدرس خانه و ايميل ِ هم فراموشمان شده. اينطوري به هم پيغام ميدهيم و اينطوري با هم حرف ميزنيم.
خوب است که من را يادت مانده. من ولي دارم فراموش ميکنم. عباس بهتر ميدانست. چهارتا پيرهن بيشتر از من و شما پاره کرده بود.
4 commentaires:
جماعت کثیری از دوستای آدم فقط سیاهی لشگرن. ولی فقط موقع بدبختیا و گرفتاریا و تنهاییا اینو متوجه میشیم!ا
من تو رو دوست دارم. متاسفم و رفتار "اون روز" خودم رو نمی پسندم. اما قبل و بعدش کار اشتباهی نکردم که به خاطرش سرزنش بشم. حالا تصمیم با تو.
بچه ها تورو خدا تمومش کنین! من که حالا به همه چی زار زار می زنم زیر گریه. تا دو دیقه آروم شده بودم ، اومدم اینجا............باز زر زرم شروع شد. چتونه؟ چمونه؟ من که رسما افسردگی هرو گرفتم. توروخدا بس کنین.
مولا علی میگه همه رو بخشیدن همه رو فهمیدنه ، به در و دیوار مترو هم چسبوندن این حرفشو؛ شما هم کامپریهنشنتونو بالا ببرین و صلوات بفرستین و ختم کنین این قائله رو!
بزن زنگو!!
Enregistrer un commentaire