اينقدر که اين چندوقته زندگي محافظهکارانه و برنامهريزي شده پيشرفته، همين امشب طغيان کرديم و برنامه چيديم فردا ظهر بريم تبريز عروسي ِ دخترعموي بابک دستهجمعي و خوش بگذرونيم و شنبه شب برگرديم. بيخيال ِ کار و مشق و همهچي.
احتياج دارم.
mardi, mars 31, 2009
اگر نويسندهي اين سطور بخواهد شرححالي چندکلمهاي از احوالات خود ارائه دهد، بايد بگويد که دارد بالکن را تميز ميکند و به کلهي پدر هرچي ياکريم ِ خر ِ بيناموس است، ارادت ميفرستد.
که سر ِ صبحي توي نمنم باران بروي گل برام بچيني بياوري بگذاري کنارم و بروي.
که چشمهام را باز ِ ديدن سپيدي ِ برفي کني که توي تاريکيام هيچ پيدا نبود.
lundi, mars 30, 2009
هي سهم ِ من، سهم ِ تو ميکنم توي اين خستگي. اينجا مال ِ من است وقتي که نيستي. وقتي که هستي هم. يک روز ميگذارم ميروم. نه گمانم حتي ببيني.
شير آب چکه ميکرد و ظرفهاي شام نشسته مانده بود توي ظرفشويي. پا شدم يک گوشه يادداشت کنم دوتا حولهي کوچک بگيرم براي توي دستشويي و ديگر خوابم نبرد. نميدانم چه کار کنم. نه کاري دارم، نه کتاب ِ جديدي، نه حوصلهاي براي درس خواندن. کاش ميرفتم. هرکجا.
dimanche, mars 29, 2009
برگشتيم خانه ديروز. هي باز کردم اينجا را چيزي بنويسم، حرفيام نيامد. لابد خوب بوده.
mercredi, mars 18, 2009
نه که پستاي آخر ِ سال من هميشه همهش ميشه غرغر ِ عيدي خريدن و چمدون بستن و مسافرت رفتن، الانه فقط اومدم بگم که من دارم ميرم. عيد هر کي هم مبارکه، مبارکه. به من و خانواده ربطي نداره.
mardi, mars 17, 2009
منتظرم پيک بيايد بگيرد که من بروم. من بودم نميرفتم گمانم. تنها نميگذاشتمش. لاکم را پاک کردم و حسابي به ناخنهام رسيدم. کاش يکي بود دست چپم را فرنچ کند. چرا نميآد پيک پس؟ دوست ندارم بروم قبض موبايل بدهم. توي بانک رفتن را دوست ندارم اصلاً. فروشگاههاي بزرگ و شلوغ را هم دوست ندارم. خيابان هم اين روزها خستهام ميکند. نميخواهم چمدان ببندم. خريد دوست ندارم بکنم. عيدي خوشام نميآد بدهم دست کسي، صورتي ببوسم يا تبريکي بگويم. نميشد همينطوري بيايد برود و اينقدر آدم را خسته نکند؟ نميآد لامصب پس چرا؟ ظرفهام را کي بشورم و لباسهام را کي بيندازم توي ماشين پس؟ امشب اگر تمام نکردم ديگر تمام نميشود. اولين سالتحويلي ميشود که خانهي خودمان نيستم و به زور خودم را از بالا نميکشم پايين و توي راهپله سال را تحويل نميکنم. يعني بايد تلفن هم بزنم و دانه دانه به همه عيد را تبريک بگويم و اين را هم دوست ندارم. د بيا ديگر لامصب. کارهام مانده و چمدانم بسته نشده. تمام ميشود يعني؟ ميشود؟ نميشود؟
سر ِ ظهر دارم با آقاي فانيکوچهباغي گپ ميزنم. سفارش ميکند عليرضا را به جرم علاقه به خاتمي گاز بگيرم. قول ميدهم، شرافت و اينها. همين پنجدقيقهي پيش زنگ ميزنم که آمار ازش بگيرم ببينم (اينجا بحث آقاي مادرشاهي دوباره ميآيد وسط که من بايد يک وقتي از اول تا آخرش را تعريف کنم بخنديم) که: چي شد؟ مادرشاهي کرد؟! ميگويد که حدس بزن کي را ديدهام اينجا. آن طرف خط يکي ميگويد: خودم گازش ميگيرم. جيغ ميزنم و فکرش را که ميکنم که بدون من حتماً يک سري هم به خانم ميرفندرسکي ميزنند و من اينجا بايد کمکم چمدان ببندم و ظرف بشورم و روي ميز را خالي کنم براي مهمان جديدمان، کفرم درميآيد و ياد تمام تکهچيپسهايي ميافتم که از کنار دلستر حسين کش رفتهام و آه ميکشم.