mardi, avril 14, 2009

چه خالي‌ام من
اين روزها

dimanche, avril 12, 2009

ما دو عدد موجود افسرده‌ي تو ذوق خورده‌ي خونه عوض‌نکن هستيم امشب. شب‌به‌خير هووووو !

samedi, avril 11, 2009

عيد بود. سه سال پيش گمانم. بلکه هم چهارسال. زن‌برادرم سال‌تحويل آمده بود اهواز. دو روز بعدش شنيديم که يک وقتي گريه کرده که دلش تنگ شده براي مادرش. براي خواهرهاش.
نفهميديم آن وقت. خنديديم به‌اش.

mercredi, avril 08, 2009

شايد که يک وقتي ببينم به تمام‌شان رسيده‌ام.
شايد.
جاي خالي‌ يک چيزهايي پر نمي‌شود اما در جاي خودشان.

lundi, avril 06, 2009

يعني مي‌دانست.
يعني مي‌داند.

بودن به وقت ِ نبودن.
نبودن به وقت ِ بودن.

يک کف ِ دست، ديگ و پاتابه‌ي مسي.
آويزان مي‌کنم بالاي اجاق گاز.
سوقات زنجان است
براي خودم.

کفترها را پر مي‌دهم بروند جاي ديگر.

که عزيزي.
که عزيزتريني.

mercredi, avril 01, 2009

اين‌قدر که اين چندوقته زندگي محافظه‌کارانه و برنامه‌ريزي شده پيش‌رفته، همين امشب طغيان کرديم و برنامه چيديم فردا ظهر بريم تبريز عروسي ِ دخترعموي بابک دسته‌جمعي و خوش بگذرونيم و شنبه شب برگرديم. بي‌خيال ِ کار و مشق و همه‌چي.
احتياج دارم.

mardi, mars 31, 2009

اگر نويسنده‌ي اين سطور بخواهد شرح‌حالي چندکلمه‌اي از احوالات خود ارائه دهد، بايد بگويد که دارد بالکن را تميز مي‌کند و به کله‌ي پدر هرچي ياکريم ِ خر ِ بي‌ناموس است، ارادت مي‌فرستد.
که سر ِ صبحي توي نم‌نم باران بروي گل برام بچيني بياوري بگذاري کنارم و بروي.
که چشم‌هام را باز ِ ديدن سپيدي ِ برفي کني که توي تاريکي‌ام هيچ پيدا نبود.

lundi, mars 30, 2009

هي سهم ِ من، سهم ِ تو مي‌کنم توي اين خستگي. اين‌جا مال ِ من است وقتي که نيستي. وقتي که هستي هم. يک روز مي‌گذارم مي‌روم. نه گمانم حتي ببيني.
شير آب چکه مي‌کرد و ظرف‌هاي شام نشسته مانده بود توي ظرف‌شويي. پا شدم يک گوشه يادداشت کنم دوتا حوله‌ي کوچک بگيرم براي توي دستشويي و ديگر خوابم نبرد. نمي‌دانم چه کار کنم. نه کاري دارم، نه کتاب ِ جديدي، نه حوصله‌اي براي درس خواندن. کاش مي‌رفتم. هرکجا.