dimanche, avril 26, 2009

يه دفعه يادم افتاد امروز شيشمه. سالگرد عروسي‌مون.
چقدر که من اون شب رو دوست ندارم. چقدر که هرچي مي‌گردم يه خاطره‌ي خوب ِ دوتايي پيدا نمي‌کنم و هر چي که يادم مياد اينه که از دست ِ بقيه ناراحت بودم و با تو بداخلاقي مي‌کردم. يادته اون ليوان آبو که مي‌دونستي تشنمه و رفتي برام آوردي و لج کردم و نخوردم؟ هنوز يادمه و فايده نداره چقدر بطري آب‌معدني از دستت گرفته باشم توي گرما و تشنگي. دلم مي‌خواستش و بقيه بودن و بقيه نذاشتن.
دوست ندارم اين روز رو اصلاً. يه روز معموليه. واسه همينه که هيچ کاري نمي‌کنم. خبري از کيک و گل و هديه نيست. خودمون دوتاييم. مثل همه‌ي روزهايي که با هم بوديم و باهم خواهيم بود.
يادت نره که دوستت دارم. اصلاً تو جوجوي مني، عجق مني و به کسي ربطي ندارد.
ايستاده بودي و انگار نمي‌ديدمت وقتي که بايد.

samedi, avril 25, 2009

نخير. توي خشتک مردم هيچ خبري نبود. همان سرمان به کار خودمان گرم باشد بهتر است.

lundi, avril 20, 2009

جان ِ من، اين کارها اصلاً به من مي‌آد که دختر پسر به هم معرفي کنم براي ازدواج؟ نه، جان ِ من. هميشه خيال مي‌کردم اين‌جور آدم‌ها پيردخترهاي لاغرمردني و فوضولي هستند که توي خشتک همه سرک مي‌کشند و با همسايه، با صابخونه، با خربزه، با هندونه، شروع به دعوا مي‌کنن.
ولي خدا شاهد است اگر من تا حالا توي خشتک کسي سرک کشيده باشم. حالا جمعه شب مي‌آيم شرح ِ ديدار مي‌دهم.

mardi, avril 14, 2009

چرا دير مي‌آيي آخر که من هي بهت زنگ بزنم و آنتن ندهد و هي زنگ بزنم و آنتن ندهد و وقتي هم که مي‌گيرد بالاخره، جواب ندهي. بعد بايد بايستم لابد که بيايي بگويي ببخشيد و گردن کج کني و هي معذرت بخواهي و شرمنده باشي و من هي مجبور باشم بگويم که نه عزيزم، عيبي ندارد و ته ِ دلم بشکند يک چيزي و خرده‌هاش از چشمم هي بخواهد بيايد بيرون و من پلک بزنم که راهش نباشد. چقدر نباشي آخر که تنها بروم خانه ببينم و بنگاه زنگ بزنم. زندگي ِ سگي ِ گه. چقدر بگويمت که باش آخر. گاهي وقت‌ها هم تو بايد ناز بکشي. بايد حواست به من باشد. حواست به من نيست ديگر. انگار يک چيزي که هميشه هست. هميشه بوده. اين ميز. آن صندلي. آن قفسه. تو ديگر علي‌رضاي من نيستي. آن علي‌رضا هميشه بود. اين علي‌رضا هيچ نيست. پشت سيم‌هاي تلفن است فقط. آن هديه هم عوض شده. آن هديه مستقل بود. کسي را نمي‌‌خواست. زهرا داشت. مانا داشت. مرجان داشت. کار داشت. تفريح مي‌کرد. کتاب مي‌خواند. توي چهارديواري نمي‌نشست.
آن هديه مرد.
چه خالي‌ام من
اين روزها

dimanche, avril 12, 2009

ما دو عدد موجود افسرده‌ي تو ذوق خورده‌ي خونه عوض‌نکن هستيم امشب. شب‌به‌خير هووووو !

samedi, avril 11, 2009

عيد بود. سه سال پيش گمانم. بلکه هم چهارسال. زن‌برادرم سال‌تحويل آمده بود اهواز. دو روز بعدش شنيديم که يک وقتي گريه کرده که دلش تنگ شده براي مادرش. براي خواهرهاش.
نفهميديم آن وقت. خنديديم به‌اش.

mercredi, avril 08, 2009

شايد که يک وقتي ببينم به تمام‌شان رسيده‌ام.
شايد.
جاي خالي‌ يک چيزهايي پر نمي‌شود اما در جاي خودشان.

lundi, avril 06, 2009

يعني مي‌دانست.
يعني مي‌داند.

بودن به وقت ِ نبودن.
نبودن به وقت ِ بودن.

يک کف ِ دست، ديگ و پاتابه‌ي مسي.
آويزان مي‌کنم بالاي اجاق گاز.
سوقات زنجان است
براي خودم.

کفترها را پر مي‌دهم بروند جاي ديگر.

که عزيزي.
که عزيزتريني.