samedi, mai 09, 2009

خواب مي‌بينيم

سر ظهر آمدم يک چرت بخوابم. خوابم اين‌جوري شروع شد که ديدم ما رفته‌ايم اهواز. همان‌طور که مي‌دانيم اهواز در منطقه‌ي استوايي گرم و مرطوب واقع شده و در خواب من، ما توي خانه‌مان به جاي مستراح يک چيزي شبيه وان داشتيم که به يک درياچه‌ي عظيم وصل بود و يک سوسمار در آن پيدا شد و من نمي‌دانم چرا يک چيزهايي هم از صبحانه خوردن در کلاس استاد م. در خاطرم مانده که بعدازظهرها از دو به بعد باش کلاس دارم. اين سوسمار اول در خانه‌ي ما به يکي حمله کرد و او را کشت و من هرچه به بقيه اصرار و التماس مي‌کردم که نکات ايمني را رعايت و از رفتن به دست‌شويي اجتناب کنيد، افاقه نمي‌کرد. در اين فاصله مارهاي کوچک‌جثه از اين‌طرف و آن‌طرف خانه سر در مي‌آوردند. بعد در اثر بي‌احتياطي و طي صحنه‌هاي خشونت‌باري که درست يادم نيست، پدرم به درجه‌ي اعلاي شهادت نايل شده و همه‌ي ما بر روي تخت بيمارستان افتاده و از همه جا فلج شديم. در اين بين، صحنه‌اي کاملاٌ سينمايي در خواب من خلق شد. قفسه‌اي بر روي ديوار، دست و پا و بدن و صورت پدر من، به شکل کاملاً تکه تکه شده در آن‌ها جاي گرفته بودند و ما بي‌حرکت روي تخت‌ها افتاده بوديم. دوربين از چپ به راست از روي اعضا و جوارح پدرم حرکت کرد و به صورتش رسيد: آقاي رئيس‌جمهور با ژستي سينمايي و ادايي مضحک.
راوي همچنان ادامه داد و يکي يکي بدن‌هايي تکه تکه شده در قفسه‌ها روي هم جاي گرفتند. آخرينش، جنازه‌اي بود که با صدايي رسا اعتراض خود را به اين واقعه‌ي شوم بيان کرد. دکترها بيکار ننشسته و مايعي شبيه اسيد بر روي وي پاشيدند. جنازه پايين افتاد، پوست صورتش ور آمد و شروع به داد زدن نمود. در اثر اين واقعه، جنازه‌ي بعدي هم روي وي افتاد و قرباني بي‌گناه، همچنان که ناله مي‌کرد، به صورت جنازه‌اي ولدمورت‌وار در انتهاي کتاب هري پاتر درآمد که توي بدن معترض اولي جاي مي‌گرفت و سر و بدنش، با وفاداري به متن اوليه‌ي فِرِدي، از دهان ِ فرياد کش وي هويدا بود. بدن بي‌حرکت ما همچنان که کاري نمي‌توانست بکند، در عجب بود که دکترها با چه رويي به اين آهنگ ملايم -که بعد معلوم شد زنگ موبايل من بوده- گوش مي‌دهند.
ديشب کورس سي و اندي ساعت مهمان‌داري به پايان رسيد (صلوات جمعي حضار). تمام برنامه‌هاي مفرح آخر هفته، از جمله آرايشگاه رفتن -من واقعاً از آرايشگاه متنفرم- شستن لباس‌ها، سگ‌دو زدن توي نمايشگاه پي چندتا کتاب و ديکشنري که واقعاً لازم دارم و خيلي خيلي گران‌اند، درس خواندن و درس خواندن و درس خواندن، به زمان نامعلومي موکول، و در عوض فعاليت‌هاي کم‌اهميتي نظير شب‌نشيني با دوستان، گپ و گعده و بي‌خيالي با موفقيت تمام به انجام رسيدند. با تشکر از دوستان و آشنايان و خانواده‌ي محترم رجبي.

mardi, mai 05, 2009

يه شب مهتاب
يه شب مهتاب
يه شب مهتاب
...

samedi, mai 02, 2009

من الان يک عدد خواب خسته هستم با ظرف‌هاي نشسته. آقاي ع. خر است. مشق دارم و درس دارم و صداي آسمان‌غرنبه حواسم را پرت کرده. بچه‌هايي که مي‌روند سفارت خر و خسيس هستند. آدرس و تلفن به آدم نمي‌دهند. کيش‌اير خر است. خانم س. خر است. اصلاً منم که خرم. عر عر.

dimanche, avril 26, 2009

يک تستي بود توي فيس‌بوک که همسر آينده‌ي شما شبيه کدام خواننده است. البته فعلاً قصد تجديد فراش نيست که، ولي گفتم يک وقتي لازم شد و آدم خوب است آماده باشد. رفتم زدم و به ولاي علي قسم که از سانتافه هم خوشم نمي‌آد. من از همان اول عاشق ماتحت سيلو بودم. لامصب، تست ِ خر، گفت شوهر آينده‌ام شبيه ساسي مانکن است و پشت‌بندش هم اضافه کرد که: تو یک مانکن بی ساکشنی، از جنیفر لوپز هم بهتری، راستی نیناش ناش هم بلدی؟
اين آخري را هم که لابد بوش زنگ زده پرسيده. خلاصه گفتيم امشب بنشينيم يک کمي گوش بدهيم ببينيم که اين همسر آينده‌ي ما تفکراتش چيست و چجوري است. بعد اين آهنگ بندري‌‌اش را گوش داديم و کلاً مشخصه‌ي اين جور آهنگ‌ها جا دادن يک سينه‌ي اناري است. بعد خوب نمي‌شود آدم سينه‌ي اناري بشنود و ياد تاب خاکستري و تاپ جينگول فيلان نيفتد و فکر نکند که چند سال پيش بود و يک جساب سرانگشتي هم بکند و باز يادش نيايد و مجبور بشود همين‌جوري بگويد مثلاً هفت هشت سال پيش. بعد خوب هفت هشت سال خيلي است و آدم همين‌جوري هم سختش است که سالي يکي بايد به آن عددي که وقتي ازش مي‌پرسند چند سالش است مي‌گويد، يکي اضافه کند. چه برسد به اين خاطره‌هاس بشود مال ِ کم ِ کم ده سال پيش. بعد کم کم آدم نشانه‌هاي پيري توي خودش مي‌بيند. دانه دانه موهاي سفيد که لابد پي ِ اين يکي مي‌آيند و زانو درد و کمردرد و باقي‌اش هم که در راه است. اين‌جوري است که آدم از ماشين ممد اناري مي‌رسد به يک وجب جايي که بعد قرار است جنازه‌اش را توش بگذارند و افسرده مي‌شود و به اين نتيجه مي‌رسد که نخير، اين ساسي مانکن نيهيليست و آدم باش زود پير مي‌شود و اصلاً از اين‌ها گذشته، آدم علي‌رضايش را ول کند؟ نه، آدم علي‌رضايش را ول کند آخر؟ هر کسي را که نمي‌شود اين‌طوري بغل کرد که خوابش ببرد که. هيچ کس ديگري را نمي‌شود اصلاً.
يه دفعه يادم افتاد امروز شيشمه. سالگرد عروسي‌مون.
چقدر که من اون شب رو دوست ندارم. چقدر که هرچي مي‌گردم يه خاطره‌ي خوب ِ دوتايي پيدا نمي‌کنم و هر چي که يادم مياد اينه که از دست ِ بقيه ناراحت بودم و با تو بداخلاقي مي‌کردم. يادته اون ليوان آبو که مي‌دونستي تشنمه و رفتي برام آوردي و لج کردم و نخوردم؟ هنوز يادمه و فايده نداره چقدر بطري آب‌معدني از دستت گرفته باشم توي گرما و تشنگي. دلم مي‌خواستش و بقيه بودن و بقيه نذاشتن.
دوست ندارم اين روز رو اصلاً. يه روز معموليه. واسه همينه که هيچ کاري نمي‌کنم. خبري از کيک و گل و هديه نيست. خودمون دوتاييم. مثل همه‌ي روزهايي که با هم بوديم و باهم خواهيم بود.
يادت نره که دوستت دارم. اصلاً تو جوجوي مني، عجق مني و به کسي ربطي ندارد.
ايستاده بودي و انگار نمي‌ديدمت وقتي که بايد.

samedi, avril 25, 2009

نخير. توي خشتک مردم هيچ خبري نبود. همان سرمان به کار خودمان گرم باشد بهتر است.

lundi, avril 20, 2009

جان ِ من، اين کارها اصلاً به من مي‌آد که دختر پسر به هم معرفي کنم براي ازدواج؟ نه، جان ِ من. هميشه خيال مي‌کردم اين‌جور آدم‌ها پيردخترهاي لاغرمردني و فوضولي هستند که توي خشتک همه سرک مي‌کشند و با همسايه، با صابخونه، با خربزه، با هندونه، شروع به دعوا مي‌کنن.
ولي خدا شاهد است اگر من تا حالا توي خشتک کسي سرک کشيده باشم. حالا جمعه شب مي‌آيم شرح ِ ديدار مي‌دهم.

mardi, avril 14, 2009

چرا دير مي‌آيي آخر که من هي بهت زنگ بزنم و آنتن ندهد و هي زنگ بزنم و آنتن ندهد و وقتي هم که مي‌گيرد بالاخره، جواب ندهي. بعد بايد بايستم لابد که بيايي بگويي ببخشيد و گردن کج کني و هي معذرت بخواهي و شرمنده باشي و من هي مجبور باشم بگويم که نه عزيزم، عيبي ندارد و ته ِ دلم بشکند يک چيزي و خرده‌هاش از چشمم هي بخواهد بيايد بيرون و من پلک بزنم که راهش نباشد. چقدر نباشي آخر که تنها بروم خانه ببينم و بنگاه زنگ بزنم. زندگي ِ سگي ِ گه. چقدر بگويمت که باش آخر. گاهي وقت‌ها هم تو بايد ناز بکشي. بايد حواست به من باشد. حواست به من نيست ديگر. انگار يک چيزي که هميشه هست. هميشه بوده. اين ميز. آن صندلي. آن قفسه. تو ديگر علي‌رضاي من نيستي. آن علي‌رضا هميشه بود. اين علي‌رضا هيچ نيست. پشت سيم‌هاي تلفن است فقط. آن هديه هم عوض شده. آن هديه مستقل بود. کسي را نمي‌‌خواست. زهرا داشت. مانا داشت. مرجان داشت. کار داشت. تفريح مي‌کرد. کتاب مي‌خواند. توي چهارديواري نمي‌نشست.
آن هديه مرد.