samedi, juin 13, 2009

اخبار ناقص و سانسور شده از اين‌طرف و آن‌طرف مي‌رسد. گاهي هم نمي‌رسد.
پينوشه‌ي قهرمان
خوش آمدي به ايران
پوف.

vendredi, juin 12, 2009

توي اين شلوغي ِ انتخابات، يادمون نره که امروز بيست و دوم خرداده.

vendredi, juin 05, 2009


خبر بد توي راه نمي‌ماند. امشب لبي به افتخار سلامتي شما تر خواهيم کرد آقاي الف. تن‌درست باشيد.

mardi, mai 26, 2009

سلام.
من امروز دقيقاً سه ساعت و هفده دقيقه توي دانشگاه علاف شدم تا معلم مکالمه‌ام بيايد يک سري تکاليفي که در طول ترم انجام داده بوديم و صحيح کرده بود و نکرده بود علامت بزند و روز امتحان به من گفته بود بيار، به‌اش بدم. معلمم آمد. سرش را انداخت پايين رفت توي کلاس. صداش که کردم جواب نداد. ايستادم دم در، يک نگاه بهم انداخت و رويش را برگرداند و درس دادنش را شروع کرد. من الان عصباني‌ام و حالم بد است و دارم گريه مي‌کنم.
خدافظ.

lundi, mai 25, 2009

اين قرارهاي نديده نشناخته مي‌ترساندم بس که چند سال است توي همه‌ي جمع‌ها، حس ِ پذيرفته نبودن دارم.
هر چه قدر هم که شب‌نشيني امشب به صرف پازل گارفيلد و گوجه‌سبز چسبيد، فکرش هم قلبم رو فشار مي‌ده که فردا صبح وقتي هنوز خوابت مياد، بايد پاشي من رو روي تخت تنها بذاري و تنهاتر بري سرکار.

samedi, mai 23, 2009

دلتنگ ِ توام امشب. گيرم که همين بغل از خستگي خوابت برده باشد.

اين مطلب کاملاً جدي است

يکي از همکلاسي‌هاي من که اتفاقاً آدم تحصيل‌کرده، خانواده‌دار و خودبزرگ‌بيني است، معتقد است که بايد به احمدي‌نژاد راي داد. او مي‌گويد وي در اين چهار سال نتوانسته تمام برنامه‌هاي خود را به اتمام برساند.
نگارنده معتقد است براي ريدن در اين مملکت چهار سال ِ ديگر هم کافي نيست و به بررسي شباهت‌هاي موجود بين آقاي احمدي‌نژاد و شهرزاد قصه‌گو پرداخته است.
آقا يعني چي که اين بچه‌هايي که مي‌رن کلاس سفارت، همه به قدر خر رازدار هستند و عارشون مي‌شه تلفن و آدرس و مشخصات کلاس‌ها رو به بقيه بدن؟ بلااستثنا، من از هر کي که پرسيدم، گفت برام مياره و رفته که بياره. مي‌پرسم مصاحبه‌شون چطوره، جواب نمي‌دن. کلاسا چطوره؟ کتاب نداره. مکالمه است. همين! هيچ خصوصيت ديگه‌اي هم نداره انگار. من نمي‌دونم، مي‌ترسن بقيه هم برن چيز ياد بگيرن، از دانسته‌هاي اونا کم بشه، چي! اين همکلاسيم که دارم مشخصاً حرفش رو مي‌زنم الان، روزي هشت ساعت درس مي‌خونه، آخرشم هيچي. يعني تو براي گاوم روزي هشت ساعت فرانسه حرف بزني آخرش مي‌بيني به جاي ما ما، مون مون کنه! لااله‌الاالله. دهن آدمو باز مي‌کنن ده. مجبور شدم برم از هزارتا سوراخ آدرس و تلفنشو گير بيارم. ايناها:
ساختمان شماره 2 بخش همکاری و فعالیت فرهنگی سفارت فرانسه در تهران : خیابان انقلاب،(بین چهار راه کالج و میدان فردوسی) کوچه ابیورد، بن بست کیمیا، شماره‌ي 14
تلفن: 41-66705040 و 44 -66705043
من تماس گرفتم، مي‌گن بين هشتاد تا صد ساعت بايد فرانسه خونده باشيد. ولي من که گفتم ترم دوي مترجمي‌ام، گفت شرايط‌تون خوبه و نگفت مثلاً بايد برگ انتخاب واحدتو بياري ما بشماريم چند ساعت خوندي. از يازده خرداد به بعد هم بايد زنگ بزنيد براي مصاحبه وقت بگيريد. آقاهه هم بسيار بسيار خوش‌لهجه بود. ولي ظاهراً اساتيدش همچين درخشان نيستن. ايراني‌ان و اکثراً ليسانس و معدود فوق‌ليسانس. حالا اين که مصاحبه چه‌طور و در چه سطحي بود رو وقتي رفتم ميام اعلام مي‌کنم. ضمناً شنيده‌م که کتاب‌خونه‌ي خوبي هم داره با مجموعه‌ي کامل فيلم‌هاي فرانسوي. ترم‌هاش حدود دو ماه و نيم هستن با شهريه‌ي هفتاد و خورده‌اي تومن، فکر مي‌کنم دو جلسه‌ي دو ساعته در هفته. کلاس‌ها هم شش- هفت نفره‌ان. اينا چيزاييه که من جسته گريخته از اين‌طرف و اون‌طرف شنيده‌ام. اطلاعات بيشتر اگه داريد يا مي‌خوايد، کامنت‌دوني‌ام خيلي درست کار نمي‌کنه، اي‌ميل اون بغل هست!

lundi, mai 18, 2009

خدا جاي حق نشسته!

من توي سابقه‌ي کاريم از دو جا اخراج شده‌ام. احتمالاً آرشيوش در همين‌جا با جزئيات موجود باشد. اولي، کار ِ پدرمادر درآري بود با حقوق و مزاياي عالي- مثل‌اش را هنوز نداشته‌ام. دختري هم‌کارم بود که کار نمي‌کرد، ولي هوچي‌‌گري خوب بلد بود. با مديرعامل رابطه‌ي حسنه‌اي داشت و بعد ِ يک مدت، پشت سرم بدگويي کرد. مديرعامل يک بار -وقتي حاضر نشدم پشت سر همکار ديگرمان حرف بزنم- سرم داد کشيد و من کيفم را برداشتم آمدم بيرون. دختر، اسمش فرشته بود.
دومي، بعد ِ يک ماه وقت تلف کردن توي يک شرکت ِ کوچولوي دونفره، مديرعامل -حيف ِ اسم مدير عامل به آن پسره‌ي زپرتي!- به اين نتيجه رسيد که به من ِ متاهل بگويد نمي‌خواهد پروژه را ادامه بدهد و من به درد کارش نمي‌خورم. پروژه‌اي که حرفش را مي‌زد، چهارتا پيج ِ خشک و خالي بود که روز اول طراحي‌اش تمام شده بود. پول من و مشاوره‌ي علي‌رضا را نداد، در عين حال به اين نتيجه رسيد که حضور دختر ِ ديگر که مجرد بود با بر و روي خوب و ماشين ِ پدر زير پا و پول پدر توي جيب، الزامي است. دختر، اسمش سپيده بود.
يک ماه و نيم- دو ماه پيش بود که هدا پيغام پسغام فرستاد که: يک چيزي بگويم که خوشحال بشوي. فرشته را از شرکت بيرون کردند.
امروز علي‌رضا زنگ زد که سپيده رزومه فرستاده شرکتمان. دوست داري وقتي براي مصاحبه آمد چجوري ضايع‌اش کنم؟
ببينيد، من الان واقعاً زبانم قاصر است. بيخود نيست که مي‌گويند خدا جاي حق نشسته؛ گذر پوست به دباغ‌خانه مي‌افتد و اين‌ها. پروردگارا، خدايا، من محل ِ سگ به‌ت نمي‌گذاشتم؟ توبه! توبه! همين‌جوري بمان تا ديگر کسي جرات نکند نگاه چپ به من بيندازد.