پارسال ميگفتم که لااقل دارمت.
امسال آن هم نه.
vendredi, décembre 04, 2009
lundi, novembre 30, 2009
اول.
تتي آمده مهماني خانهي ما. توي ماشين تا توانست ميو ميو کرد و سرش را تا جايي که جا داشت از لاي سوراخهاي سبد بيرون آورد و زل توي چشممان و باز ميو کرد که يعني درم بياوريد. آمديم خانه اول غذا خورد، بعد از يک گوشه شروع کرد به گشتن و از توي هر سوراخي که بگوييد رد شد. از هر چيز آويزانشدني آويزان شد و هر چيز گار گرفتني را گاز گرفت. اينطور موجودي است اين گربه.
دوم.
امشب توي پارک که دور ميزديم، از توي جوب صداي معومعوي گربه ميآمد. سرک کشيديم ديديم يک بچهگربهي زار و نزار افتاده آن تو، نا ندارد خودش را بکشد بالا. عليرضا درش آورد. آمد اينقدري آويزان پر و پايمان شد که انداختيمش توي کارتن، آورديمش خانه. حمام کرد و گرفت خوابيد. بايد زير بيست روزش باشد. بلد نيست شير بخورد، با سرنگ يک مقداري شير و عسل و زردهي تخممرغ داديم بهاش. الان يک کمي جان گرفته و دارد توي خانه ميگردد. بايد بشاشانيمش.
تتي از اول هي سرک کشيد توي کار اين بچه. اول از کارتنش آويزان شد، بعد که داشت خشک ميشد، هي آمد نزديک بو کشيد. بعد سرک کشيد توي ظرف غذاش و خواست پوز بزند، نگذاشتيم. گربهي جديد بلکه مرضي، کثافتي چيزي به خودش داشته باشد. بايد ببريمش دامپزشک. اسمش پرهگرين توک است. مختصراً پيپين صدايش ميکنيم. زير گردنش سفيد قشنگي است و باقي تنش، خاکستري نارنجي. تتي کمي دورترش کمين ميکند و پيف ميکشد. ازش ميترسد کمي.
کسي يک بچهگربهي يتيم ِ بامزه نميخواهد؟ صداي قشنگي دارد.
سوم.
پيين را آخر شب توي کارتنش برديم گذاشتيم توي حياط، بغل باغچه. يک کهنه زير، يک کهنه رو. سردش ميشود. آتش گرفتم. يک جور رقتانگيزي آويزان ميشد به پاي آدم. کلي حرف داشت توي چشمش. عينهو بچهي آدم. صبح عليرضا گفت گربهي گندهاي آمده نزديکيهاش ايستاده و به آدم پيف ميکند. گفت شايد مادرش بوده. من دويدم پايين و ديدم بچه نيست. نه لاي گلها بود، نه زير ِ ماشين ِ توي پارکينگ. تا صبح صدا کرده بود.
چهارم.
صر صبح صداي گربه ميآمد از توي حياط. سه تا سايز بودند. يکي آن مادره که از پشت پنجره هم براي آدم پيف ميکشيد، يکي يک سايز کوچکتر با راههاي نارنجي سفيد و آن ديگري خود ِ خود ِ پيپين. اون ايستاده بود يک گوشه، نيم ساعت بعد نبود و دو ساعت بعد دوباره صدا کرد. نگاه کردم ديدم رفته توي کارتنش کز کرده و تنهاست. رفتم آوردمش بالا و توي راه باش طي کردم که من حال و حوصلهي با سرنگ شير دادن و پنبه به ماتحت مالاندن و پيش دامپزشک رفتن ندارم، بيايد عين آدم يک کاسه شير بخورد و بعد هم برود پي زندگياش. لابد قبول داشت که همان توي راه خواست بپرد بيرون از کارتن. جان گرفته لامصب.
براي يک کاسه شير ريختم و کمي شکر روش پاشيدم. آوردم سرش را کردم توي کاسه، دست و پا زد، رفت آنطرف شروع کرد به ليسيدن دک و پوزش. بهاش گفتم خر که تويي. ولش کردم رفتم پي کار خودم. پنج دقيقه بعد ديدم اين گربهاي که دلم ميسوخت بلد نيست شير ليس بزند، افتاده روي کاسهي سيبزميني-هويج-پنير ِ تتي و دارد با اشتها ميخورد، انگار که از قحطي آمده. –بلکه واقعاً هم آمده-
تتي همچنان سايه به سايه دنبالش ميرود و هر وقت اين يکي برميگردد طرفش، فرار ميکند. محل سگ هم به من نميگذارد، فقط وقتي پيپين ميآيد آن قدر ناخن توي پايم ميکند که بلندش کنم، پايين پام حسودي ميکند.
ادامه دارد...
تتي آمده مهماني خانهي ما. توي ماشين تا توانست ميو ميو کرد و سرش را تا جايي که جا داشت از لاي سوراخهاي سبد بيرون آورد و زل توي چشممان و باز ميو کرد که يعني درم بياوريد. آمديم خانه اول غذا خورد، بعد از يک گوشه شروع کرد به گشتن و از توي هر سوراخي که بگوييد رد شد. از هر چيز آويزانشدني آويزان شد و هر چيز گار گرفتني را گاز گرفت. اينطور موجودي است اين گربه.
دوم.
امشب توي پارک که دور ميزديم، از توي جوب صداي معومعوي گربه ميآمد. سرک کشيديم ديديم يک بچهگربهي زار و نزار افتاده آن تو، نا ندارد خودش را بکشد بالا. عليرضا درش آورد. آمد اينقدري آويزان پر و پايمان شد که انداختيمش توي کارتن، آورديمش خانه. حمام کرد و گرفت خوابيد. بايد زير بيست روزش باشد. بلد نيست شير بخورد، با سرنگ يک مقداري شير و عسل و زردهي تخممرغ داديم بهاش. الان يک کمي جان گرفته و دارد توي خانه ميگردد. بايد بشاشانيمش.
تتي از اول هي سرک کشيد توي کار اين بچه. اول از کارتنش آويزان شد، بعد که داشت خشک ميشد، هي آمد نزديک بو کشيد. بعد سرک کشيد توي ظرف غذاش و خواست پوز بزند، نگذاشتيم. گربهي جديد بلکه مرضي، کثافتي چيزي به خودش داشته باشد. بايد ببريمش دامپزشک. اسمش پرهگرين توک است. مختصراً پيپين صدايش ميکنيم. زير گردنش سفيد قشنگي است و باقي تنش، خاکستري نارنجي. تتي کمي دورترش کمين ميکند و پيف ميکشد. ازش ميترسد کمي.
کسي يک بچهگربهي يتيم ِ بامزه نميخواهد؟ صداي قشنگي دارد.
سوم.
پيين را آخر شب توي کارتنش برديم گذاشتيم توي حياط، بغل باغچه. يک کهنه زير، يک کهنه رو. سردش ميشود. آتش گرفتم. يک جور رقتانگيزي آويزان ميشد به پاي آدم. کلي حرف داشت توي چشمش. عينهو بچهي آدم. صبح عليرضا گفت گربهي گندهاي آمده نزديکيهاش ايستاده و به آدم پيف ميکند. گفت شايد مادرش بوده. من دويدم پايين و ديدم بچه نيست. نه لاي گلها بود، نه زير ِ ماشين ِ توي پارکينگ. تا صبح صدا کرده بود.
چهارم.
صر صبح صداي گربه ميآمد از توي حياط. سه تا سايز بودند. يکي آن مادره که از پشت پنجره هم براي آدم پيف ميکشيد، يکي يک سايز کوچکتر با راههاي نارنجي سفيد و آن ديگري خود ِ خود ِ پيپين. اون ايستاده بود يک گوشه، نيم ساعت بعد نبود و دو ساعت بعد دوباره صدا کرد. نگاه کردم ديدم رفته توي کارتنش کز کرده و تنهاست. رفتم آوردمش بالا و توي راه باش طي کردم که من حال و حوصلهي با سرنگ شير دادن و پنبه به ماتحت مالاندن و پيش دامپزشک رفتن ندارم، بيايد عين آدم يک کاسه شير بخورد و بعد هم برود پي زندگياش. لابد قبول داشت که همان توي راه خواست بپرد بيرون از کارتن. جان گرفته لامصب.
براي يک کاسه شير ريختم و کمي شکر روش پاشيدم. آوردم سرش را کردم توي کاسه، دست و پا زد، رفت آنطرف شروع کرد به ليسيدن دک و پوزش. بهاش گفتم خر که تويي. ولش کردم رفتم پي کار خودم. پنج دقيقه بعد ديدم اين گربهاي که دلم ميسوخت بلد نيست شير ليس بزند، افتاده روي کاسهي سيبزميني-هويج-پنير ِ تتي و دارد با اشتها ميخورد، انگار که از قحطي آمده. –بلکه واقعاً هم آمده-
تتي همچنان سايه به سايه دنبالش ميرود و هر وقت اين يکي برميگردد طرفش، فرار ميکند. محل سگ هم به من نميگذارد، فقط وقتي پيپين ميآيد آن قدر ناخن توي پايم ميکند که بلندش کنم، پايين پام حسودي ميکند.
ادامه دارد...
lundi, novembre 23, 2009
سيزدهم و چهاردهم آذر: يک جمعه و شنبهاي است که ميخواهم از زندگيام بگريزم. يعني نميشود که بمانم. شايد چمداني ببندم دوروزه بروم شمال، توي هواي سرد ِ آخر ِ پاييز، تنهايي زل بزنم به موجها. شايد يکي را خِرکش کنم دنبال خودم که هي حرف بزنم براش و هي ساکت سر تکان بدهد. شايد پنج نفر، ده نفر را جمع کنم دنبال هم که برويم تفريح و به روي خودم نياورم. شايد هم ماندم همينجا، حرفي نزدم، چيزي ننوشتم و گذاشتم که بگذرد. اين يکي محتملتر است از آدمي اينقدر محافظهکار.
اما امان از وقتي که خوابي.
امان.
dimanche, novembre 22, 2009
dimanche, novembre 15, 2009
jeudi, octobre 15, 2009
mardi, octobre 13, 2009
عاشق اين برنامههاي يکدفعهاي ِ بيمقدمهام. يک همچين سهشنبه صبحي که زنگ ميزنند که خانهتان اگر اين هفته خالي بشود، ميتوانيد بياييد يا نه، و تو هول ميکني با تمام فکرهايي که توي سرت بود. از يک طرف پتو مياندازي توي ماشين، از يک طرف ظرفها را روزنامه ميپيچي، از يکطرف گيج ميزني که هنوز هيچي نشده بايد با اين در و ديوار وداع کني و اصلاً تازه هفتهي آينده قرار بود که تو بروي روي پله، پيچ لوسترها را باز کني که.
dimanche, octobre 11, 2009
دوست ِ دختر، همسايهي طبقهي پايين ماست. دوتايي آمدند خانه ببيند که اگر شد، دختر با همسرش بيايند اينجا براي زندگي. از من کمروتر بود وقت ِ خانه ديدن. نه توي کابينتها را سرک کشيد، نه جاي گاز و يخچال و لباسشويي را سانت کرد، نه از پنجره سرک کشيد ببيند از خيابان چي پيداست. تخمش هم نبود که انگار که فکر کنم بعدتر ميرود توي خانه مينشيند به عزا که پردههاش اندازه نيست و چهکار کند. هي پچ پچ کردند و مقايسه کردند با طبقهي پايين، پنج دقيقه بعد هم خداحافظي کردند. توي راهپله که بودند هنوز، صداي خندهشان بلند شد.
حسودي کردم.
Inscription à :
Articles (Atom)