lundi, décembre 21, 2009
dimanche, décembre 20, 2009
samedi, décembre 19, 2009
اول.
نزديک ِ آخر ماه است. شپش توي جيبمان جفتک چارکش بازي ميکند و بيلاخ ميدهد. پولهاي اين حساب و آن حساب را روي هم ميريزيم که مبلغي بشود بتوانيم بگيريم براي اين چند روز آينده بيسيگار نمانيم. کفش و لباس زمستاني و گوشت و مرغ و ماهي افيون تودههاست. زرشکپلو بارميگذارم و توي مرغ چوب دارچين مياندازم که يادم برود من الان مخلوطي از يک دانشجوي بيکار و يک زن ِ خانهدارم. بيشتر يادم ميافتد. ماست نداريم. زعفران و کيسهي گندهي زرشک اما هست. ما يک همکار ِ دوري داشتيم که به بوروکراسي ميگفت بورژوازي. ديروز يادش افتاده بودم. لابد الان خيالش ميآمد ما بوروکراتهاي تقلبي هستيم.
دوم.
لذت رستوران. رستوران ِ خوب چهجور جايي است؟ چهجوري بايد باشد که غذاش و محيطش به آدم بچسبد و ولش نکند؟ من ميگويم يک تارا نامي بايد هر چند وقت يک بار سر و کلهاش پيدا بشود. اينجوري مهم نيست کوتاهي مبلي که روش ولو شدهايد و دستتان نميرسد قاشق و چنگال را عين آدم شاش کف کرده بگيريد. حتي مهم هم نيست کافهاي که رفتهايد، آخرين جاي امن ِ زمين باشد –سلام آقاي اسنيکت-. همنشين ِ خوب را بايد دودستي چسبيد و ول نکرد؛ وگرنه ديوار همان ديوار است و آدم گشنه باشد –به قول ابوي وقتهايي که ما قهرهايمان را با غيبت از سر سفرهي شام و ناهار اعلام ميکرديم- سنگ هم ميخورد.
سوم.
براي خودش يک دستگيره از روي کابينت کش رفته و دارد زير ميز باش بازي ميکند. پنج دقيقهي پيش تازه از خواب بيدار شده بود و داشت با حرارت دست و صورتش را ليس ميزد. زبانش زبر و گرم است. پشم و پيلياش نرم شده و وقتي فشارش بدهي به صورتت، با دمش زير گلوت را غلغلک ميدهد.
چهارم.
هيجانانگيزترين درس ِ اين ترممان امروز تمام شد. شاتوبريان خوانديم با دوراس و کامو و دوبووار و ربگريه. يک دختر احمقي داشتيم توي کلاسمان، فاميلياش مثلاً زمانيزادهي اصل تبريزي بود. بعد اول ترم که هنوز ليست نداده بودند دست استادها و هر جلسه خودمان مينوشتيم ميداديم دستشان، اين اسمش را مينوشت زمان. من نميدانم منظورش چي بود. بعد استادها شروع کردند تطبيق اين دوتا ليست و اين خنگ هر دفعه که کسي ازش ميپرسيد آيا تو همين زمانيزادهي اصل تبريزي هستي و چرا اينطوري نوشتهاي، ميگفت بيشتر به اين فاميلي صدايم ميکنند. بعد خيال نکنيد من ميگويم کامو، ميآمديم روخواني ميکرديم. نه. نقد هم ميکرديم و نقد ِ ادبيات براي من خيلي جالب است. مثلاً کدام آدم کسخلي نشسته براي خودش فکر کرده منظور کامو از خورشيد چيست و چرا هميشه با بدي ازش ياد ميکند؟ من هميشه ميگويم اين آدمها يعني به چي فکر ميکنند؟ يعني برايشان کافي نيست که مورسو شرشر زير آفتاب عرق ميريزد؟ آدم چرا بايد دنبال عقدههاي کامو بگردد؟ واقعاً چرا؟ اين سوالي است که من خيال دارم با ياد گرفتن نقد ادبيات، جوابش را بدهم. راه بهتري پيدا نکردم.
نزديک ِ آخر ماه است. شپش توي جيبمان جفتک چارکش بازي ميکند و بيلاخ ميدهد. پولهاي اين حساب و آن حساب را روي هم ميريزيم که مبلغي بشود بتوانيم بگيريم براي اين چند روز آينده بيسيگار نمانيم. کفش و لباس زمستاني و گوشت و مرغ و ماهي افيون تودههاست. زرشکپلو بارميگذارم و توي مرغ چوب دارچين مياندازم که يادم برود من الان مخلوطي از يک دانشجوي بيکار و يک زن ِ خانهدارم. بيشتر يادم ميافتد. ماست نداريم. زعفران و کيسهي گندهي زرشک اما هست. ما يک همکار ِ دوري داشتيم که به بوروکراسي ميگفت بورژوازي. ديروز يادش افتاده بودم. لابد الان خيالش ميآمد ما بوروکراتهاي تقلبي هستيم.
دوم.
لذت رستوران. رستوران ِ خوب چهجور جايي است؟ چهجوري بايد باشد که غذاش و محيطش به آدم بچسبد و ولش نکند؟ من ميگويم يک تارا نامي بايد هر چند وقت يک بار سر و کلهاش پيدا بشود. اينجوري مهم نيست کوتاهي مبلي که روش ولو شدهايد و دستتان نميرسد قاشق و چنگال را عين آدم شاش کف کرده بگيريد. حتي مهم هم نيست کافهاي که رفتهايد، آخرين جاي امن ِ زمين باشد –سلام آقاي اسنيکت-. همنشين ِ خوب را بايد دودستي چسبيد و ول نکرد؛ وگرنه ديوار همان ديوار است و آدم گشنه باشد –به قول ابوي وقتهايي که ما قهرهايمان را با غيبت از سر سفرهي شام و ناهار اعلام ميکرديم- سنگ هم ميخورد.
سوم.
براي خودش يک دستگيره از روي کابينت کش رفته و دارد زير ميز باش بازي ميکند. پنج دقيقهي پيش تازه از خواب بيدار شده بود و داشت با حرارت دست و صورتش را ليس ميزد. زبانش زبر و گرم است. پشم و پيلياش نرم شده و وقتي فشارش بدهي به صورتت، با دمش زير گلوت را غلغلک ميدهد.
چهارم.
هيجانانگيزترين درس ِ اين ترممان امروز تمام شد. شاتوبريان خوانديم با دوراس و کامو و دوبووار و ربگريه. يک دختر احمقي داشتيم توي کلاسمان، فاميلياش مثلاً زمانيزادهي اصل تبريزي بود. بعد اول ترم که هنوز ليست نداده بودند دست استادها و هر جلسه خودمان مينوشتيم ميداديم دستشان، اين اسمش را مينوشت زمان. من نميدانم منظورش چي بود. بعد استادها شروع کردند تطبيق اين دوتا ليست و اين خنگ هر دفعه که کسي ازش ميپرسيد آيا تو همين زمانيزادهي اصل تبريزي هستي و چرا اينطوري نوشتهاي، ميگفت بيشتر به اين فاميلي صدايم ميکنند. بعد خيال نکنيد من ميگويم کامو، ميآمديم روخواني ميکرديم. نه. نقد هم ميکرديم و نقد ِ ادبيات براي من خيلي جالب است. مثلاً کدام آدم کسخلي نشسته براي خودش فکر کرده منظور کامو از خورشيد چيست و چرا هميشه با بدي ازش ياد ميکند؟ من هميشه ميگويم اين آدمها يعني به چي فکر ميکنند؟ يعني برايشان کافي نيست که مورسو شرشر زير آفتاب عرق ميريزد؟ آدم چرا بايد دنبال عقدههاي کامو بگردد؟ واقعاً چرا؟ اين سوالي است که من خيال دارم با ياد گرفتن نقد ادبيات، جوابش را بدهم. راه بهتري پيدا نکردم.
dimanche, décembre 13, 2009
... سه ماه بعد از تصويب لايحهي کاپيتولاسيون و تبعيد امام، منصور نخستوزير شاه به دست محمد بخارايي –جواني متدين از اعضاي هيئتهاي موتلفهي اسلامي- به قتل رسيد.
... در اين سالها هر گونه حرکت مستقل با سرکوب روبهرو ميگرديد و اجازهي تشکيل هيچ نهاد، حرب و گروه سياسي مستقلي داده نشد. بدين ترتيب امکان فعاليت آزاد سياسي از بين رفت و سايهي يک ديکتاتوري سلطنتي بر عرصهي سياست کشور مستولي گرديد.
... در واقع رژيم ميپنداشت چون هيچکس جرئت ندارد آشکارا مخالفت کند، از اين رو هيچ مخالفتي نيز وجود ندارد. اما زماني که فضاي جامعه اندکي گشوده شد و مخالفان فرصتي مناسب يافتند، سيلي بنيانکن به راه افتاد که هيچ نيرويي را توان مقابله با آن نبود.
... غرور و توهم سردمداران دولت پهلوي پس از بالا رفتن قيمتهاي نفت در سال 1352، افزايش يافت چه آنکه سرمايهي بادآوردهي نفت آنان را به آيندهي حکومتشان مطمئنتر ميکرد.
... مسلماً اگر شاه به اصلاحات علاقمند بود، بايد خود را کنار ميکشيد و زمام امور را به مردم ميسپرد.
... واقعهي هفده شهريور از نقاط عطف انقلاب اسلامي استو تا اين زمان هنوز گروهها و افرادي بودند که از قانون اساسي و اصل سلطنت دفاع ميکردند، اما اين کشتار راهي براي بقاي شاه و سلطنت بر جاي ننهاد... بنابراين مهمترين قرباني جمعهي سياه، شاه و اصل رژيم سلطنتي بود.
... در واقع ترديد و تزلزل شاه ناشي از ناتواني وي در شناخت بحران بود. او که همواره به جامعه از منظري شاهانه نگريسته بود، نميتوانست علل خشم عمومي عليه خود را درک کند، از اين رو به جاي اعتراف به اشتباهات خود ميکوشيد ديگران را مقصر جلوه دهد؛ تا جايي که به رغم پيامها و تاکيدات دولتمردان امريکا در حمايت او و دولتش، ميپنداشت امريکا و غرب قصد سرنگونياش را دارند.
... ارتش اصولاً براي جنگ و مقابله با دشمن مسلح آموزش ميبيند و در بلند مدت توان مقابله با مردم بيدفاع را ندارد... به هر حال در اين روزها روحيهي نظاميان روزبهروز ضعيفتر ميشد و فرار و نافرماني آنان افزايش مييافت؛ تا آنجا که گاه سربازان به جاي مردم به روي فرماندهان خود آتش ميگشودند.
... در شب اول محرم تعدادي از مردم در برخورد با نيروهاي امنيتي به شهادت رسيدند.
... فرماندهان ارتش در نشست صبح روز يکشنبه 22 بهمن بيطرفي ارتش را اعلام کردند. بعدازظهر همين روز با تصرف مراکز دولتي و تسليم شدن پادگانها و مراکز نظامي و در نهايت کنترل راديو و تلويزيون از سوي انقلابيون، انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد.
فرازهايي از کتاب انقلاب اسلامي ايران، انتشارات مجموعهي انقلاب اسلامي، ويراست چهارم
... در اين سالها هر گونه حرکت مستقل با سرکوب روبهرو ميگرديد و اجازهي تشکيل هيچ نهاد، حرب و گروه سياسي مستقلي داده نشد. بدين ترتيب امکان فعاليت آزاد سياسي از بين رفت و سايهي يک ديکتاتوري سلطنتي بر عرصهي سياست کشور مستولي گرديد.
... در واقع رژيم ميپنداشت چون هيچکس جرئت ندارد آشکارا مخالفت کند، از اين رو هيچ مخالفتي نيز وجود ندارد. اما زماني که فضاي جامعه اندکي گشوده شد و مخالفان فرصتي مناسب يافتند، سيلي بنيانکن به راه افتاد که هيچ نيرويي را توان مقابله با آن نبود.
... غرور و توهم سردمداران دولت پهلوي پس از بالا رفتن قيمتهاي نفت در سال 1352، افزايش يافت چه آنکه سرمايهي بادآوردهي نفت آنان را به آيندهي حکومتشان مطمئنتر ميکرد.
... مسلماً اگر شاه به اصلاحات علاقمند بود، بايد خود را کنار ميکشيد و زمام امور را به مردم ميسپرد.
... واقعهي هفده شهريور از نقاط عطف انقلاب اسلامي استو تا اين زمان هنوز گروهها و افرادي بودند که از قانون اساسي و اصل سلطنت دفاع ميکردند، اما اين کشتار راهي براي بقاي شاه و سلطنت بر جاي ننهاد... بنابراين مهمترين قرباني جمعهي سياه، شاه و اصل رژيم سلطنتي بود.
... در واقع ترديد و تزلزل شاه ناشي از ناتواني وي در شناخت بحران بود. او که همواره به جامعه از منظري شاهانه نگريسته بود، نميتوانست علل خشم عمومي عليه خود را درک کند، از اين رو به جاي اعتراف به اشتباهات خود ميکوشيد ديگران را مقصر جلوه دهد؛ تا جايي که به رغم پيامها و تاکيدات دولتمردان امريکا در حمايت او و دولتش، ميپنداشت امريکا و غرب قصد سرنگونياش را دارند.
... ارتش اصولاً براي جنگ و مقابله با دشمن مسلح آموزش ميبيند و در بلند مدت توان مقابله با مردم بيدفاع را ندارد... به هر حال در اين روزها روحيهي نظاميان روزبهروز ضعيفتر ميشد و فرار و نافرماني آنان افزايش مييافت؛ تا آنجا که گاه سربازان به جاي مردم به روي فرماندهان خود آتش ميگشودند.
... در شب اول محرم تعدادي از مردم در برخورد با نيروهاي امنيتي به شهادت رسيدند.
... فرماندهان ارتش در نشست صبح روز يکشنبه 22 بهمن بيطرفي ارتش را اعلام کردند. بعدازظهر همين روز با تصرف مراکز دولتي و تسليم شدن پادگانها و مراکز نظامي و در نهايت کنترل راديو و تلويزيون از سوي انقلابيون، انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد.
فرازهايي از کتاب انقلاب اسلامي ايران، انتشارات مجموعهي انقلاب اسلامي، ويراست چهارم
vendredi, décembre 04, 2009
lundi, novembre 30, 2009
اول.
تتي آمده مهماني خانهي ما. توي ماشين تا توانست ميو ميو کرد و سرش را تا جايي که جا داشت از لاي سوراخهاي سبد بيرون آورد و زل توي چشممان و باز ميو کرد که يعني درم بياوريد. آمديم خانه اول غذا خورد، بعد از يک گوشه شروع کرد به گشتن و از توي هر سوراخي که بگوييد رد شد. از هر چيز آويزانشدني آويزان شد و هر چيز گار گرفتني را گاز گرفت. اينطور موجودي است اين گربه.
دوم.
امشب توي پارک که دور ميزديم، از توي جوب صداي معومعوي گربه ميآمد. سرک کشيديم ديديم يک بچهگربهي زار و نزار افتاده آن تو، نا ندارد خودش را بکشد بالا. عليرضا درش آورد. آمد اينقدري آويزان پر و پايمان شد که انداختيمش توي کارتن، آورديمش خانه. حمام کرد و گرفت خوابيد. بايد زير بيست روزش باشد. بلد نيست شير بخورد، با سرنگ يک مقداري شير و عسل و زردهي تخممرغ داديم بهاش. الان يک کمي جان گرفته و دارد توي خانه ميگردد. بايد بشاشانيمش.
تتي از اول هي سرک کشيد توي کار اين بچه. اول از کارتنش آويزان شد، بعد که داشت خشک ميشد، هي آمد نزديک بو کشيد. بعد سرک کشيد توي ظرف غذاش و خواست پوز بزند، نگذاشتيم. گربهي جديد بلکه مرضي، کثافتي چيزي به خودش داشته باشد. بايد ببريمش دامپزشک. اسمش پرهگرين توک است. مختصراً پيپين صدايش ميکنيم. زير گردنش سفيد قشنگي است و باقي تنش، خاکستري نارنجي. تتي کمي دورترش کمين ميکند و پيف ميکشد. ازش ميترسد کمي.
کسي يک بچهگربهي يتيم ِ بامزه نميخواهد؟ صداي قشنگي دارد.
سوم.
پيين را آخر شب توي کارتنش برديم گذاشتيم توي حياط، بغل باغچه. يک کهنه زير، يک کهنه رو. سردش ميشود. آتش گرفتم. يک جور رقتانگيزي آويزان ميشد به پاي آدم. کلي حرف داشت توي چشمش. عينهو بچهي آدم. صبح عليرضا گفت گربهي گندهاي آمده نزديکيهاش ايستاده و به آدم پيف ميکند. گفت شايد مادرش بوده. من دويدم پايين و ديدم بچه نيست. نه لاي گلها بود، نه زير ِ ماشين ِ توي پارکينگ. تا صبح صدا کرده بود.
چهارم.
صر صبح صداي گربه ميآمد از توي حياط. سه تا سايز بودند. يکي آن مادره که از پشت پنجره هم براي آدم پيف ميکشيد، يکي يک سايز کوچکتر با راههاي نارنجي سفيد و آن ديگري خود ِ خود ِ پيپين. اون ايستاده بود يک گوشه، نيم ساعت بعد نبود و دو ساعت بعد دوباره صدا کرد. نگاه کردم ديدم رفته توي کارتنش کز کرده و تنهاست. رفتم آوردمش بالا و توي راه باش طي کردم که من حال و حوصلهي با سرنگ شير دادن و پنبه به ماتحت مالاندن و پيش دامپزشک رفتن ندارم، بيايد عين آدم يک کاسه شير بخورد و بعد هم برود پي زندگياش. لابد قبول داشت که همان توي راه خواست بپرد بيرون از کارتن. جان گرفته لامصب.
براي يک کاسه شير ريختم و کمي شکر روش پاشيدم. آوردم سرش را کردم توي کاسه، دست و پا زد، رفت آنطرف شروع کرد به ليسيدن دک و پوزش. بهاش گفتم خر که تويي. ولش کردم رفتم پي کار خودم. پنج دقيقه بعد ديدم اين گربهاي که دلم ميسوخت بلد نيست شير ليس بزند، افتاده روي کاسهي سيبزميني-هويج-پنير ِ تتي و دارد با اشتها ميخورد، انگار که از قحطي آمده. –بلکه واقعاً هم آمده-
تتي همچنان سايه به سايه دنبالش ميرود و هر وقت اين يکي برميگردد طرفش، فرار ميکند. محل سگ هم به من نميگذارد، فقط وقتي پيپين ميآيد آن قدر ناخن توي پايم ميکند که بلندش کنم، پايين پام حسودي ميکند.
ادامه دارد...
تتي آمده مهماني خانهي ما. توي ماشين تا توانست ميو ميو کرد و سرش را تا جايي که جا داشت از لاي سوراخهاي سبد بيرون آورد و زل توي چشممان و باز ميو کرد که يعني درم بياوريد. آمديم خانه اول غذا خورد، بعد از يک گوشه شروع کرد به گشتن و از توي هر سوراخي که بگوييد رد شد. از هر چيز آويزانشدني آويزان شد و هر چيز گار گرفتني را گاز گرفت. اينطور موجودي است اين گربه.
دوم.
امشب توي پارک که دور ميزديم، از توي جوب صداي معومعوي گربه ميآمد. سرک کشيديم ديديم يک بچهگربهي زار و نزار افتاده آن تو، نا ندارد خودش را بکشد بالا. عليرضا درش آورد. آمد اينقدري آويزان پر و پايمان شد که انداختيمش توي کارتن، آورديمش خانه. حمام کرد و گرفت خوابيد. بايد زير بيست روزش باشد. بلد نيست شير بخورد، با سرنگ يک مقداري شير و عسل و زردهي تخممرغ داديم بهاش. الان يک کمي جان گرفته و دارد توي خانه ميگردد. بايد بشاشانيمش.
تتي از اول هي سرک کشيد توي کار اين بچه. اول از کارتنش آويزان شد، بعد که داشت خشک ميشد، هي آمد نزديک بو کشيد. بعد سرک کشيد توي ظرف غذاش و خواست پوز بزند، نگذاشتيم. گربهي جديد بلکه مرضي، کثافتي چيزي به خودش داشته باشد. بايد ببريمش دامپزشک. اسمش پرهگرين توک است. مختصراً پيپين صدايش ميکنيم. زير گردنش سفيد قشنگي است و باقي تنش، خاکستري نارنجي. تتي کمي دورترش کمين ميکند و پيف ميکشد. ازش ميترسد کمي.
کسي يک بچهگربهي يتيم ِ بامزه نميخواهد؟ صداي قشنگي دارد.
سوم.
پيين را آخر شب توي کارتنش برديم گذاشتيم توي حياط، بغل باغچه. يک کهنه زير، يک کهنه رو. سردش ميشود. آتش گرفتم. يک جور رقتانگيزي آويزان ميشد به پاي آدم. کلي حرف داشت توي چشمش. عينهو بچهي آدم. صبح عليرضا گفت گربهي گندهاي آمده نزديکيهاش ايستاده و به آدم پيف ميکند. گفت شايد مادرش بوده. من دويدم پايين و ديدم بچه نيست. نه لاي گلها بود، نه زير ِ ماشين ِ توي پارکينگ. تا صبح صدا کرده بود.
چهارم.
صر صبح صداي گربه ميآمد از توي حياط. سه تا سايز بودند. يکي آن مادره که از پشت پنجره هم براي آدم پيف ميکشيد، يکي يک سايز کوچکتر با راههاي نارنجي سفيد و آن ديگري خود ِ خود ِ پيپين. اون ايستاده بود يک گوشه، نيم ساعت بعد نبود و دو ساعت بعد دوباره صدا کرد. نگاه کردم ديدم رفته توي کارتنش کز کرده و تنهاست. رفتم آوردمش بالا و توي راه باش طي کردم که من حال و حوصلهي با سرنگ شير دادن و پنبه به ماتحت مالاندن و پيش دامپزشک رفتن ندارم، بيايد عين آدم يک کاسه شير بخورد و بعد هم برود پي زندگياش. لابد قبول داشت که همان توي راه خواست بپرد بيرون از کارتن. جان گرفته لامصب.
براي يک کاسه شير ريختم و کمي شکر روش پاشيدم. آوردم سرش را کردم توي کاسه، دست و پا زد، رفت آنطرف شروع کرد به ليسيدن دک و پوزش. بهاش گفتم خر که تويي. ولش کردم رفتم پي کار خودم. پنج دقيقه بعد ديدم اين گربهاي که دلم ميسوخت بلد نيست شير ليس بزند، افتاده روي کاسهي سيبزميني-هويج-پنير ِ تتي و دارد با اشتها ميخورد، انگار که از قحطي آمده. –بلکه واقعاً هم آمده-
تتي همچنان سايه به سايه دنبالش ميرود و هر وقت اين يکي برميگردد طرفش، فرار ميکند. محل سگ هم به من نميگذارد، فقط وقتي پيپين ميآيد آن قدر ناخن توي پايم ميکند که بلندش کنم، پايين پام حسودي ميکند.
ادامه دارد...
lundi, novembre 23, 2009
سيزدهم و چهاردهم آذر: يک جمعه و شنبهاي است که ميخواهم از زندگيام بگريزم. يعني نميشود که بمانم. شايد چمداني ببندم دوروزه بروم شمال، توي هواي سرد ِ آخر ِ پاييز، تنهايي زل بزنم به موجها. شايد يکي را خِرکش کنم دنبال خودم که هي حرف بزنم براش و هي ساکت سر تکان بدهد. شايد پنج نفر، ده نفر را جمع کنم دنبال هم که برويم تفريح و به روي خودم نياورم. شايد هم ماندم همينجا، حرفي نزدم، چيزي ننوشتم و گذاشتم که بگذرد. اين يکي محتملتر است از آدمي اينقدر محافظهکار.
اما امان از وقتي که خوابي.
امان.
Inscription à :
Articles (Atom)