همیشه تمیز کردن پشم و پیلی می ماند برای دقیقه ی آخر قبل از سفر. همیشه.
mardi, juin 04, 2013
vendredi, avril 19, 2013
روز گه شاخ و دم ندارد، بلکه یک روزی است مثل امروز.
ده دوازده روز است سیم کارتم خراب شده. من البته معمولا با کسی تماس تلفنی ندارم، بنابراین از کارم عقب نماندم. از زندگی ام چرا. صبح تا شب صدای ع.ر را نشنیدم برای ده دوازده روز. صبح -صبح که نه، ده و نیم یازده. شب سه خوابیدم. طبیعی بود- رفتم یکی از این دفاتر خدمات دولت یا یک همچین چیزی. آفتاب بود و من از آفتاب بدم می آید. چون بیست سال اول عمرم به قدر کفایت آفتاب خورده ام.
رفتم و طبعا هم کارم راه نیفتاد. باید زنگ می زدم یک شماره ی ایرانسل، رمز نم چیطو بگیرم و هیچ چیزی نداشتم باش زنگ بزنم. رفتم سر کار. آنجا با میم تلفنی دعوام شد و یک چیزی به ام گفت که دهنم باز بود تا عصر و هی ته دلم به خودم فحش دادم. به زمین و زمان هم. به آقای زمان نه البته. آقای زمان معلم فیزیک دبیرستانم بود و گاهی وقت ها داستان های بی مزه برایمان تعریف می کرد. خودش می زد زیر خنده و شانه هاش می لرزید و ما به خندیدنش می خندیدیم و بعدتر، اداش را در می آوردیم.
عصر ع.ر آمد دنبالم. اول رفتیم هایلند. چهارتا دانه لوسیون و شامپو و افترشیو برداشتیم با یک بسته شکلات که شب دست خالی نرویم مهمانی، یک شیشه مربای رژیمی و یک بسته پاستای گوش ماهی گنده. شد دویست و خورده ای. دویست و خورده ای آخه لامصب؟ آدم توی این خراب شده سر گنج هم که نشسته باشد، آخرش به خاک سیاه می نشیند.
از آنجا رفتیم چوبکده یک فقره دراور بخریم. توی آن ساختمان آدم دلش می خواهد گریه کند. بس که بعضی چیزهاش قشنگ اند و بس که سه طبقه با آن ویو حال آدم را خوب می کند. رفتم نیم ساعت فکر کردیم و یک چیز قشنگ گرفتیم که برایمان بفرستند. تقریبا تمام پس اندازم را دادم و این خیلی بهم فشار آورد، چون می خواستم پرده هم بخرم و دیگر پول نداشتم. در نتیجه برگشتیم خانه.
یک جای فرندز هست که چندلر راه اشکهایش باز شده و سر هر چیزی میزند زیر گریه. من هم راه دل به هم خوردگی ام باز بود و اپیزود آخر گیم آو ترونز بدترش کرد. هیوغ. اما عجب سریالی.
شب جایی دعوت بودیم. بد گذشت. توی راه برگشتن، به خودم قول دادم فردا بروم یک کیلو گوجه سبز بخرم، الویه درست کنم و ناهار برویم توی دل طبیعت.
حیف. سنم بالاتر از آن رفته که با یک کیلو گوجه سبز خودم را گول بزنم.
mercredi, avril 17, 2013
dimanche, mars 17, 2013
امسال هیچ حال و هوای عید نبود. نیست. صبح توی راه یکهو گفتم اِ، همهاش دو روز مانده. بعد آمدم لپتاپ را روشن کردم دیدم اِ، رسیدیم به آن تاریخی که ساعتهای وصل به اینترنت، یک ساعت میروند جلو. هوا هم که گرم. خانه هم که کثیف. اوف. تعطیلات دارد میآید با یک عالمه فیلم و کتاب و موسیقی. و خواب البته. از خواب در هیچ شرایطی نمیشود گذشت.
dimanche, février 24, 2013
نک و نالههای یک چاق از-خود-نا-راضی
حالا چه شکلی شدهام؟
پوستم تیره و کدر شده. سر زانو و روی بازوهام بی دلیل زخم است -یحتمل جذام. دستم خشک و پوسته پوسته. ناخنهام داغان. یک باد چسکی بهام خورد، سرما خوردم و یک هفته دماغم قرمز بود. شبها دیر میخوابم و جمعهها تا لنگ ظهر. یک زمانی بود که شش صبح جمعه میرفتیم کله پاچه میخوردیم ها. همین سه ماه پیش. بلکه هم کمتر. یا بیشتر.
mardi, février 19, 2013
samedi, février 16, 2013
مرثیهای برای ادبیات این مملکت
samedi, février 09, 2013
فاکینگ پی ام اس
سالهاست که این فکر لذت بخش رو دارم که کار نکنم. همیشه تصور میکنم خونه داری خیلی هم خوبه و آدم هزارتا کار نکرده میکنه و غیره. یه همچین وقتایی با چهار روز تعطیلی کافیه تا خل مشنگ بشم توی خونه. در حالی که تا زیر مبلها رو تمیز کرده ام حتی و قالیها رفته قالیشویی و تمام عضلات ماتحتم از این خونه تکونی پیش از موعد درد میکنه، سرم رو گرم پروژه ی خل خلانه ی شیرینی پزی کرده ام و بوی زنجبیل و وانیل و جوز هندی میدم و خودم رو لعنت میکنم.
چهارشنبه ی پیش قرار بود پیش خانم میرفندرسکی باشیم. من و میم. از دم شرکت راه افتادیم و توی مدرس به هم پیچیدیم. برنامه از این کافه ی در مسیر به اون کافه ی در مسیر، در نهایت ختم شد به خونه ی نازنین. نازنین هم البته ستون فقرات آفچی و یکی از تحسین کنندگان خالص و بی ریای کیکها و شیرینیهای منه. تعجبی نداره که حرفمون به جای متنهایی که قرار بود برای میم بنویسم، بکشه به ولنتاین و آفچی و شیرینی. در نهایت از روی تخمهام -اینجور آدم متفکری ام- تصمیم گرفتیم بیست تا بسته ی شیرینی درست کنیم و بفروشیم. در جا زنگ زدم به خواهرم و بهش سپردم جعبه درست کند و اینجوری بود که خودم را با چهل تا بیسکوییت مربایی، چهل تا مافین، چهل تا تی بگ قلب نشان، چهل تا بیسکوییت زنجبیلی و بیست تا کیک قلبی بدبخت کردم.
شیرینی پزی مثل بچه ی من می ماند. ترکیب و رنگ و عطر و هم زدن و آرد روی کابینت ریختن و کثافتکاری و اوف. اما امان از وقتی که آدم ماتحتش درد بکند و طاقت نیاورد سر پا بایستد. امان.