mercredi, août 14, 2013
lundi, juillet 29, 2013
dimanche, juillet 28, 2013
vendredi, juillet 12, 2013
mardi, juillet 09, 2013
samedi, juin 22, 2013
نشسته بودم زیر دست فرح خانم. فرح خانم، خانوم چاقه ی من است. از این سر آرایشگاه تا آن سر، یک سره نفس نفس می زند و پاهاش را لخ لخ روی زمین می کشد. عکس های جوانی اش شبیه هایده است و روی در و دیوار خودنمایی می کند. هنوز خوش لباس است و گو این که به معجزه ی سیر اعتقاد فراوان دارد، یک بار هم نشده که موهایش نامرتب یا صورتش بدون آرایش باشد.
این پنجشنبه، رفته بودم پیش اش برای کوتاه کردن یا به قول خودش کودتا کردن. حالم خوش نبود و یازده و نیم- دوازده از خانه زدم بیرون. پاهام مرا برد تا دم آرایشگاه. مدل انتخاب کردم، سرم را شامپو زدند و نشستم روی صندلی. وسط کار، یک هو دو انگشتش را وسط ابروهام کشید و گفت: اخم هات رو باز کن. نفهمیده بودم اخم کرده ام. همان لحظه حالم خوش شد. تا همین حالا که ساعت ها جلوترم با تمام کردن یک عالمه کار ناتمام و کشف کردن یک سریال تازه و برداشتن یک بار گنده از روی دوشم. حالم خوش تر است. خوش تر می مانم.
vendredi, avril 19, 2013
روز گه شاخ و دم ندارد، بلکه یک روزی است مثل امروز.
ده دوازده روز است سیم کارتم خراب شده. من البته معمولا با کسی تماس تلفنی ندارم، بنابراین از کارم عقب نماندم. از زندگی ام چرا. صبح تا شب صدای ع.ر را نشنیدم برای ده دوازده روز. صبح -صبح که نه، ده و نیم یازده. شب سه خوابیدم. طبیعی بود- رفتم یکی از این دفاتر خدمات دولت یا یک همچین چیزی. آفتاب بود و من از آفتاب بدم می آید. چون بیست سال اول عمرم به قدر کفایت آفتاب خورده ام.
رفتم و طبعا هم کارم راه نیفتاد. باید زنگ می زدم یک شماره ی ایرانسل، رمز نم چیطو بگیرم و هیچ چیزی نداشتم باش زنگ بزنم. رفتم سر کار. آنجا با میم تلفنی دعوام شد و یک چیزی به ام گفت که دهنم باز بود تا عصر و هی ته دلم به خودم فحش دادم. به زمین و زمان هم. به آقای زمان نه البته. آقای زمان معلم فیزیک دبیرستانم بود و گاهی وقت ها داستان های بی مزه برایمان تعریف می کرد. خودش می زد زیر خنده و شانه هاش می لرزید و ما به خندیدنش می خندیدیم و بعدتر، اداش را در می آوردیم.
عصر ع.ر آمد دنبالم. اول رفتیم هایلند. چهارتا دانه لوسیون و شامپو و افترشیو برداشتیم با یک بسته شکلات که شب دست خالی نرویم مهمانی، یک شیشه مربای رژیمی و یک بسته پاستای گوش ماهی گنده. شد دویست و خورده ای. دویست و خورده ای آخه لامصب؟ آدم توی این خراب شده سر گنج هم که نشسته باشد، آخرش به خاک سیاه می نشیند.
از آنجا رفتیم چوبکده یک فقره دراور بخریم. توی آن ساختمان آدم دلش می خواهد گریه کند. بس که بعضی چیزهاش قشنگ اند و بس که سه طبقه با آن ویو حال آدم را خوب می کند. رفتم نیم ساعت فکر کردیم و یک چیز قشنگ گرفتیم که برایمان بفرستند. تقریبا تمام پس اندازم را دادم و این خیلی بهم فشار آورد، چون می خواستم پرده هم بخرم و دیگر پول نداشتم. در نتیجه برگشتیم خانه.
یک جای فرندز هست که چندلر راه اشکهایش باز شده و سر هر چیزی میزند زیر گریه. من هم راه دل به هم خوردگی ام باز بود و اپیزود آخر گیم آو ترونز بدترش کرد. هیوغ. اما عجب سریالی.
شب جایی دعوت بودیم. بد گذشت. توی راه برگشتن، به خودم قول دادم فردا بروم یک کیلو گوجه سبز بخرم، الویه درست کنم و ناهار برویم توی دل طبیعت.
حیف. سنم بالاتر از آن رفته که با یک کیلو گوجه سبز خودم را گول بزنم.
mercredi, avril 17, 2013
dimanche, mars 17, 2013
امسال هیچ حال و هوای عید نبود. نیست. صبح توی راه یکهو گفتم اِ، همهاش دو روز مانده. بعد آمدم لپتاپ را روشن کردم دیدم اِ، رسیدیم به آن تاریخی که ساعتهای وصل به اینترنت، یک ساعت میروند جلو. هوا هم که گرم. خانه هم که کثیف. اوف. تعطیلات دارد میآید با یک عالمه فیلم و کتاب و موسیقی. و خواب البته. از خواب در هیچ شرایطی نمیشود گذشت.