dimanche, septembre 15, 2013

یک جوری که کسی هم نشنود

دچار آن دردهایی‌ام که باید بروی توی چاه، فریادشان کنی. گمانم خوشی زیر دلم زده. زندگی بر وفق مراد است و هیچ چیزی کم ندارم. هیچی. آن وقت درد بی‌درمانی گرفته‌ام که نمی‌دانم چاره‌اش چیست. یا چطوری تمام می‌شود. یا ته‌اش چطوری قرار است تمام ِ من را بر باد دهد.
قبلاً خیال می‌کردم چاره‌ی این دردها سفر است، اما سفر هم نیست. نمی‌دانم. بلکه هم باشد. بلکه چاره‌اش این است که بروی توی کوچه‌پس‌کوچه‌های شهری غریب، خودت را گم و گور کنی و پیدا هم نشوی. دیگر پیدا نشوی.

دل نرم و نازکی دارم. دلم می‌خواد برم خونه، هاول‌ز مووینگ کستل ببینم و قلقلک بشم از عاشقیت.

samedi, septembre 14, 2013

چند ماهه که دارم تماشا می‌کنم و حرف نمی‌زنم. چند ماهه که حناق گرفته‌ام و صدام درنمیاد. توی ذهنم به هر دری زدم و به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم. در واقعیت؟ در واقعیت به دو تا در ِ کوچیک، تقه زدم و در رفتم. افاقه هم نکرد طبعاً. اهمیتی هم ندادم البته. خیلی وقته که اهمیتی ندادم و این نهایت ِ میم رو می‌رسونه که بعد از سه سال، من رو تبدیل کرد به آدمی که دیگه اهمیت نمی‌ده. الان صرفاً از این ناراحتم که کل قضیه، برای من تبدیل شده به یک «به تخمم»ِ گنده. شاید یه روزی هم دهن باز کردم و حرف زدم. نه با میم، که با خودم. رک و راست. بی پرده. بی حاشیه. هنوز نرسیدم به اون‌جا ولی. الان اول یه راه پر پیچ و خم‌ام که یا می‌رسه به کنار کشیدن، یا می‌رسه به برعکس. هنوز نمی‌دونم، ولی ته ِ ته ِ دلم، اینی که دارم می‌رم رو دوست ندارم. می‌دونم که چی دوست دارم و این چیزی که دارم برای رسیدن بهش تلاش می‌کنم، من نیستم. هیچ جوره هم نمی‌شم. چرا دارم تلاش می‌کنم پس؟ شاید واسه این که اپسیلون هنوز امیدوارم یه وقتی اوضاع بهتره بشه. یه وقتی برگردم عقب و ببینم ارزش‌اش رو داشته. تا شش ماه پیش هم داشته. الان؟ نمی‌دونم هنوز.

به سن و سال و وضعیتی توی زندگی‌ام رسیده‌ام که لازمه برم سراغ یه ورزش مرتب و منظم؛ برم دوباره ساز بزنم؛ برم زبان‌مو قوی‌تر کنم. یه چیزی توی زندگی‌ام داشته باشم که بگم مثلاً یک‌‌شنبه؟ نه، یک‌شنبه باشگاهم، نیستم، کلاس دارم. با ع.ر در همین راستا برنامه‌ی سفر ریختیم و هیجان‌زده شدیم. در همین راستا شب‌ها برنامه‌ی معاشرت داریم و آخر هفته‌ها، برنامه‌ی عرق‌خوری. این هفته، دلم رو لرزوند وقتی که مست بودم و روی شکم خوابیده بودم و توی گوش‌ام، اسممو صدا زد. یه صدای یواش ِ خوب و سکسی‌ای داره وقتی که حواس‌اش نیست. باهاش می‌خوابیدم اگه شلوغ نبود. یا اگه خونه بیش‌تر از یه اتاق‌خواب داشت. هنوز وقتی اون لحظه یادم می‌آد، که از معدود لحظه‌هاییه که از اون شب یادمه، یه حس خوش‌آیندی ته دلم رو می‌لرزونه.

یه چیز بامزه در مورد خودم کشف کرده‌ام. وقتایی که با یکی رفاقت می‌کنم، یا ازش انتظار رابطه‌ی بیشتر دارم، یا ندارم. وقتی ندارم که هیچی، وقتی دارم، اگه اون به این انتظاره جواب نده، باهاش بداخلاق می‌شم و گند می‌زنم به اون رفاقت. یه بار یادمه، زمستون پارسال بود گمونم، میم بهم گلایه کرد که با من بداخلاقی، ولی اون روز که میم -الحمدلله تمام آدمای دور و برمون هم اسم‌شون با میم شروع می‌شه- اومده بود، باهاش می‌گفتی و می‌خندیدی. من یه علامت سوال گنده شده بودم که چته تو؟ من که باهات حال می‌کنم. بعدش کم‌کم رسیدیم به جایی که رابطه‌هه کلاً رسید به سلام، خدافظ ِ زوری. دوباره این‌طور شده‌ام و اینو از دست تکون دادن اون شب‌اش فهمیدم، وقتی که به زور خندید و ناراحت بود که چرا نرفته‌ام جلو. خودم هم نمی‌دونستم این‌طوره تا آخر ِ شب، وقتی روی مبل داشت خوابم می‌برد.

خانوم هایده می‌خونن: باید مستا رو حد زد، به شلاق ندامت. 
الحق که راست می‌گن.

mercredi, août 28, 2013

ا لانگ تایم اگو، این ا گلکسی فار، فار اوی، یه آدمی بود که رسیده بود به وضعیت «مهرم حلال، جونم آزاد». یه آدمی که نمی‌خواست بمونه، ولی نمی‌دونست چطوری بره.
گمونم تهش مرد و راحت شد.

mercredi, août 14, 2013

دیروز گند و گه بودم. ظهر طاقت نیاوردم، رفتم خانه. از دم در ساختمان شرکت، اشکهام ریخت پایین. هی گریه کردم و سبک نشدم. رفتم خوابیدم، بیدار شدم باز گریه کردم. این‌قدری که بالا آوردم و مثل سگ ترسیدم از حال خودم. هی با خودم می‌گفتم خیلی نامردی است این‌طور. هی می‌گفتم و فایده نداشت. بعد صبح شد. 
آدم از صبر و تحمل خودش شگفت‌زده می‌شود.

lundi, juillet 29, 2013

سر صبح، ایستاده بودم سر ایستگاه اتوبوس پایین میرداماد، منتظر. یک آقایی که حجم مادرقحبگی‌اش اصلاً به قیافه‌اش نمی‌اومد، پنج دقیقه سر ایستگاه منتظر موند تا وقتی اتوبوس میاد، دم در به من بگه سسسسسسسسسسسسینه‌هات و راهش رو بگیره و بره. 
پشتکار ملت ستودنیه واقعاً.

dimanche, juillet 28, 2013

امروز به خودم اجازه داده‌ام دلتنگی روی سطح بیاد، بغض توی گلو، اشک توی چشم. همین حالا، همین‌جا، یه دلی هست که داره از دلتنگی می‌میره.

vendredi, juillet 12, 2013

گل بچينم، غنچه بچينم
از گل و غنچه، خنچه بچينم
اي گل بادام
ناز نکن برام
درد آوردم و درمون مي‌خوام...

mardi, juillet 09, 2013

الان، همان‌جوری‌ام که وقتی سقط کردم، بودم.

samedi, juin 22, 2013

نشسته بودم زیر دست فرح خانم. فرح خانم، خانوم چاقه ی من است. از این سر آرایشگاه تا آن سر، یک سره نفس نفس می زند و پاهاش را لخ لخ روی زمین می کشد. عکس های جوانی اش شبیه هایده است و روی در و دیوار خودنمایی می کند. هنوز خوش لباس است و گو این که به معجزه ی سیر اعتقاد فراوان دارد، یک بار هم نشده که موهایش نامرتب یا صورتش بدون آرایش باشد.
این پنجشنبه، رفته بودم پیش اش برای کوتاه کردن یا به قول خودش کودتا کردن. حالم خوش نبود و یازده و نیم- دوازده از خانه زدم بیرون. پاهام مرا برد تا دم آرایشگاه. مدل انتخاب کردم، سرم را شامپو زدند و نشستم روی صندلی. وسط کار، یک هو دو انگشتش را وسط ابروهام کشید و گفت: اخم هات رو باز کن. نفهمیده بودم اخم کرده ام. همان لحظه حالم خوش شد. تا همین حالا که ساعت ها جلوترم با تمام کردن یک عالمه کار ناتمام و کشف کردن یک سریال تازه و برداشتن یک بار گنده از روی دوشم. حالم خوش تر است. خوش تر می مانم.