دچار آن دردهاییام که باید بروی توی چاه، فریادشان کنی. گمانم خوشی زیر دلم زده. زندگی بر وفق مراد است و هیچ چیزی کم ندارم. هیچی. آن وقت درد بیدرمانی گرفتهام که نمیدانم چارهاش چیست. یا چطوری تمام میشود. یا تهاش چطوری قرار است تمام ِ من را بر باد دهد.
قبلاً خیال میکردم چارهی این دردها سفر است، اما سفر هم نیست. نمیدانم. بلکه هم باشد. بلکه چارهاش این است که بروی توی کوچهپسکوچههای شهری غریب، خودت را گم و گور کنی و پیدا هم نشوی. دیگر پیدا نشوی.
dimanche, septembre 15, 2013
یک جوری که کسی هم نشنود
samedi, septembre 14, 2013
یه چیز بامزه در مورد خودم کشف کردهام. وقتایی که با یکی رفاقت میکنم، یا ازش انتظار رابطهی بیشتر دارم، یا ندارم. وقتی ندارم که هیچی، وقتی دارم، اگه اون به این انتظاره جواب نده، باهاش بداخلاق میشم و گند میزنم به اون رفاقت. یه بار یادمه، زمستون پارسال بود گمونم، میم بهم گلایه کرد که با من بداخلاقی، ولی اون روز که میم -الحمدلله تمام آدمای دور و برمون هم اسمشون با میم شروع میشه- اومده بود، باهاش میگفتی و میخندیدی. من یه علامت سوال گنده شده بودم که چته تو؟ من که باهات حال میکنم. بعدش کمکم رسیدیم به جایی که رابطههه کلاً رسید به سلام، خدافظ ِ زوری. دوباره اینطور شدهام و اینو از دست تکون دادن اون شباش فهمیدم، وقتی که به زور خندید و ناراحت بود که چرا نرفتهام جلو. خودم هم نمیدونستم اینطوره تا آخر ِ شب، وقتی روی مبل داشت خوابم میبرد.
خانوم هایده میخونن: باید مستا رو حد زد، به شلاق ندامت.
mercredi, août 28, 2013
mercredi, août 14, 2013
lundi, juillet 29, 2013
dimanche, juillet 28, 2013
vendredi, juillet 12, 2013
mardi, juillet 09, 2013
samedi, juin 22, 2013
نشسته بودم زیر دست فرح خانم. فرح خانم، خانوم چاقه ی من است. از این سر آرایشگاه تا آن سر، یک سره نفس نفس می زند و پاهاش را لخ لخ روی زمین می کشد. عکس های جوانی اش شبیه هایده است و روی در و دیوار خودنمایی می کند. هنوز خوش لباس است و گو این که به معجزه ی سیر اعتقاد فراوان دارد، یک بار هم نشده که موهایش نامرتب یا صورتش بدون آرایش باشد.
این پنجشنبه، رفته بودم پیش اش برای کوتاه کردن یا به قول خودش کودتا کردن. حالم خوش نبود و یازده و نیم- دوازده از خانه زدم بیرون. پاهام مرا برد تا دم آرایشگاه. مدل انتخاب کردم، سرم را شامپو زدند و نشستم روی صندلی. وسط کار، یک هو دو انگشتش را وسط ابروهام کشید و گفت: اخم هات رو باز کن. نفهمیده بودم اخم کرده ام. همان لحظه حالم خوش شد. تا همین حالا که ساعت ها جلوترم با تمام کردن یک عالمه کار ناتمام و کشف کردن یک سریال تازه و برداشتن یک بار گنده از روی دوشم. حالم خوش تر است. خوش تر می مانم.