دلم میخواهد چنگ بزنم به خاطرههام. نگهشان دارم توی مشتم. نمیشود. حرفها و جملهها، مثل آب از لای انگشتهای مغزم میلغزند و میریزند پایین. فراموشام میشوند. حیف. حیف از این خاطرهها.
samedi, octobre 12, 2013
vendredi, octobre 11, 2013
mercredi, septembre 18, 2013
از سال چل و دو، یک سلکشن خوبی جمع کردهام روی لپتاپ برای خودم. ذره ذره. این سلکشن توی این دو سه ماهه، بد به دادم رسیده. توی این روزهای شلوغ و پر سر و صدا، یک هدفون بین من و دنیا فاصله میاندازد و راحت و بی دردسر، زل میزنم به مانیتور، بی این که به چیز اضافهای فکر کنم. از یک جایی به بعد اما، حالم داغان و داغان و داغانتر شد. آدم چقدر طاقت دارد هایده دم گوشش بخواند که «عمر دوبارهی منی، تو رو واسه نفس میخوام» و هیچ اتفاقی نیفتد؟
دو روز پیش، همینجوری که صبح داشتیم توی مدرس، بی حرف و بی صدا پیش میرفتیم، داشتم فکر میکردم که پارسال همین موقعها بود که رفتم. فکر میکردم که این سنت سفر اول پاییز کاش هر ساله بود که هر سال، ته تابستان، انگار توان من هم برای سر پا ایستادن، تمام میشود و آب میشود و چیزی ازش نمیماند. یکی دو ساعت بعدش، از س. پرسیدم میخوای بریم سفر؟ یکی دو ساعت بعدش هم خیلی آدی-بودیطور برنامه چیدیم و بلیت گرفتیم و هتل رزرو کردیم. مثل این که توی مغازهی لوازم خانگی کار کنی و تصمیم بگیری یک آرامپز بخری، به همان سرعت کارمان راه افتاد. هفتهی دیگر، سهنفری. به صرف آفتاب و نور و موی رها. حد ندارد که چهقدر سر پام به این واسطه. و چهقدر داغانام که همین حالا، همین لحظه، اینجا نشستهام و نه آنجا.
هیچ وقت نفهمیدم چرا عاشق شدن، عاشق بودن، اینقدر برای من فعل غمگینیست.
dimanche, septembre 15, 2013
یک جوری که کسی هم نشنود
دچار آن دردهاییام که باید بروی توی چاه، فریادشان کنی. گمانم خوشی زیر دلم زده. زندگی بر وفق مراد است و هیچ چیزی کم ندارم. هیچی. آن وقت درد بیدرمانی گرفتهام که نمیدانم چارهاش چیست. یا چطوری تمام میشود. یا تهاش چطوری قرار است تمام ِ من را بر باد دهد.
قبلاً خیال میکردم چارهی این دردها سفر است، اما سفر هم نیست. نمیدانم. بلکه هم باشد. بلکه چارهاش این است که بروی توی کوچهپسکوچههای شهری غریب، خودت را گم و گور کنی و پیدا هم نشوی. دیگر پیدا نشوی.
samedi, septembre 14, 2013
چند ماهه که دارم تماشا میکنم و حرف نمیزنم. چند ماهه که حناق گرفتهام و صدام درنمیاد. توی ذهنم به هر دری زدم و به هیچ نتیجهای نرسیدم. در واقعیت؟ در واقعیت به دو تا در ِ کوچیک، تقه زدم و در رفتم. افاقه هم نکرد طبعاً. اهمیتی هم ندادم البته. خیلی وقته که اهمیتی ندادم و این نهایت ِ میم رو میرسونه که بعد از سه سال، من رو تبدیل کرد به آدمی که دیگه اهمیت نمیده. الان صرفاً از این ناراحتم که کل قضیه، برای من تبدیل شده به یک «به تخمم»ِ گنده. شاید یه روزی هم دهن باز کردم و حرف زدم. نه با میم، که با خودم. رک و راست. بی پرده. بی حاشیه. هنوز نرسیدم به اونجا ولی. الان اول یه راه پر پیچ و خمام که یا میرسه به کنار کشیدن، یا میرسه به برعکس. هنوز نمیدونم، ولی ته ِ ته ِ دلم، اینی که دارم میرم رو دوست ندارم. میدونم که چی دوست دارم و این چیزی که دارم برای رسیدن بهش تلاش میکنم، من نیستم. هیچ جوره هم نمیشم. چرا دارم تلاش میکنم پس؟ شاید واسه این که اپسیلون هنوز امیدوارم یه وقتی اوضاع بهتره بشه. یه وقتی برگردم عقب و ببینم ارزشاش رو داشته. تا شش ماه پیش هم داشته. الان؟ نمیدونم هنوز.
به سن و سال و وضعیتی توی
زندگیام رسیدهام که لازمه برم سراغ یه ورزش مرتب و منظم؛ برم دوباره ساز
بزنم؛ برم زبانمو قویتر کنم. یه چیزی توی زندگیام داشته باشم که بگم
مثلاً یکشنبه؟ نه، یکشنبه باشگاهم، نیستم، کلاس دارم. با ع.ر در همین راستا برنامهی سفر ریختیم و هیجانزده شدیم. در همین راستا شبها برنامهی معاشرت داریم و آخر هفتهها، برنامهی عرقخوری. این هفته، دلم رو لرزوند وقتی که مست بودم و روی شکم خوابیده بودم و توی گوشام، اسممو صدا زد. یه صدای یواش ِ خوب و سکسیای داره وقتی که حواساش نیست. باهاش میخوابیدم اگه شلوغ نبود. یا اگه خونه بیشتر از یه اتاقخواب داشت. هنوز وقتی اون لحظه یادم میآد، که از معدود لحظههاییه که از اون شب یادمه، یه حس خوشآیندی ته دلم رو میلرزونه.
یه چیز بامزه در مورد خودم کشف کردهام. وقتایی که با یکی رفاقت میکنم، یا ازش انتظار رابطهی بیشتر دارم، یا ندارم. وقتی ندارم که هیچی، وقتی دارم، اگه اون به این انتظاره جواب نده، باهاش بداخلاق میشم و گند میزنم به اون رفاقت. یه بار یادمه، زمستون پارسال بود گمونم، میم بهم گلایه کرد که با من بداخلاقی، ولی اون روز که میم -الحمدلله تمام آدمای دور و برمون هم اسمشون با میم شروع میشه- اومده بود، باهاش میگفتی و میخندیدی. من یه علامت سوال گنده شده بودم که چته تو؟ من که باهات حال میکنم. بعدش کمکم رسیدیم به جایی که رابطههه کلاً رسید به سلام، خدافظ ِ زوری. دوباره اینطور شدهام و اینو از دست تکون دادن اون شباش فهمیدم، وقتی که به زور خندید و ناراحت بود که چرا نرفتهام جلو. خودم هم نمیدونستم اینطوره تا آخر ِ شب، وقتی روی مبل داشت خوابم میبرد.
خانوم هایده میخونن: باید مستا رو حد زد، به شلاق ندامت.
یه چیز بامزه در مورد خودم کشف کردهام. وقتایی که با یکی رفاقت میکنم، یا ازش انتظار رابطهی بیشتر دارم، یا ندارم. وقتی ندارم که هیچی، وقتی دارم، اگه اون به این انتظاره جواب نده، باهاش بداخلاق میشم و گند میزنم به اون رفاقت. یه بار یادمه، زمستون پارسال بود گمونم، میم بهم گلایه کرد که با من بداخلاقی، ولی اون روز که میم -الحمدلله تمام آدمای دور و برمون هم اسمشون با میم شروع میشه- اومده بود، باهاش میگفتی و میخندیدی. من یه علامت سوال گنده شده بودم که چته تو؟ من که باهات حال میکنم. بعدش کمکم رسیدیم به جایی که رابطههه کلاً رسید به سلام، خدافظ ِ زوری. دوباره اینطور شدهام و اینو از دست تکون دادن اون شباش فهمیدم، وقتی که به زور خندید و ناراحت بود که چرا نرفتهام جلو. خودم هم نمیدونستم اینطوره تا آخر ِ شب، وقتی روی مبل داشت خوابم میبرد.
خانوم هایده میخونن: باید مستا رو حد زد، به شلاق ندامت.
الحق که راست میگن.
mercredi, août 28, 2013
mercredi, août 14, 2013
دیروز گند و گه بودم. ظهر طاقت نیاوردم، رفتم خانه. از دم در ساختمان شرکت، اشکهام ریخت پایین. هی گریه کردم و سبک نشدم. رفتم خوابیدم، بیدار شدم باز گریه کردم. اینقدری که بالا آوردم و مثل سگ ترسیدم از حال خودم. هی با خودم میگفتم خیلی نامردی است اینطور. هی میگفتم و فایده نداشت. بعد صبح شد.
آدم از صبر و تحمل خودش شگفتزده میشود.
lundi, juillet 29, 2013
Inscription à :
Articles (Atom)